#تمرین59
لحظه ای که امیرالمومنین در خانه عدس پاک می کنند را به صورت یک داستانک بنویسید. حضور حضرت زهرا و حسنین و زینب کبری سلام الله علیهم مطلوب است.
صحنه را خوب توصیف و پردازش کنید.
برای این عدس پاک کردن دلیل بیاورید...چه غذایی ...
فاطمه زهرا چه دیالوگ هایی می تواند داشته باشد.
فضه وظیفه اش در داستان چیست؟
سلام الله علیهم اجمعین.
#تمرین59
#داستانک
#داستان
@ANARSTORY
✅ حضرت فاطمه سلاماللهعلیها:
📍 مَنْ اَصْعَدَ اِلَى اللّه ِ خالِصَ عِبادَتِهِ اَهْبَطَ اللّه ُ اِلَيْهِ اَفْضَلَ مَصْلَحَتِهِ؛
📌 هركه عبادتهاى خالصانه اش را نزد خداوند بفرستد، خداوند بهترين مصلحت ها را بر او فرو فرستد.
📚 مجموعه ورّام، ج۲، ص۱۰۸
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @Hadise_nab
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
داستانکی بنویسید که شخصیت آن یک مداد دلشکسته است. 18 کلمه. #داستانک #تمرین25 متن ادبی برود در پادش
#تمرین25
_«باز همین که از راه رسید،اون تبلت لعنتی رو برداشت.حتی یه نگاه به من نکرد.»
#تمرین25
قلم هر چه توان داشت برروی کاغذ خالی کرد،اما می دانست این رمق آخر اوست،دیگر از دست تراش هم کاری ساخته نبود.
#تمرین25
مداد سفید،بی استفاده افتاده بود گوشه ی جعبه،دخترک حتی نگاهش هم نمی کرد.
دلش گرفت،باخودگفت:«کاش سیاه بودم»
#تمرین25
مداد مثل همیشه روی کاغذ می رقصید وپیش می رفت.اما اینبار،بعد از تمام شدن کار غمی عجیب وجودش را تسخیر کرد...
_«سردارشهیدشد!»
#تمرین25
قطرات اشک،ردی از چرک روی خطوط کاغذ برجا گذاشت.
مداد دلشکسته نامه را تمام کرد.
_«مادر برگرد...»
#شینار
#991005
🔻https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سواری نقاب پوش، در میان آب نهری بسیار بزرگ، اسب زیبایش را میتازاند و با من سخن میفرمود؛ .......این رویت اگر خیال باشد یا هرچه که بود. فقط مهم بودن اوست.
رنگ نهر مثل شیر سپید میدرخشید. نهر آبی زلال، در نهایت گوارایی بود. فقط فهمیدم از دل آب هدیهای بهم رسید. بعد کسی مهمان خانهای شد که آنجا را نمیشناختم. شام خوردیم و بعد چند دانه آبنبات مکیدنی بدون چوب، به دست گرفتم. ذرات شکر در میان شکلاتها میدرخشید. نفهمیدم آن مرد دانشمند، یا که صاحب علم فلسفه بود. فقط بهم گفت: زمان همه چیز را مشخص خواهد کرد و تو این آبنبات را در دهان بگذار. وقتی من این کار کوچک را کردم، و تا دهانم لذت آن را چشید فهمیدم، نهایت فهم من از علّم دنیا به قدر یک آبنبات گردی شکل، (به طول چهار و نیم، و عرض دو و نیم سانتی متر) است. از حقارت دنیایم خجالت کشیدم. بعد انگار دنیا چرخید و چرخید و ذرات ستارگان به زیبایی درخشیدند. هر ذره راهی به دنیای جدیدی داشت. و در آنجا ارواح طیبه و یا صاحبان علّم با لباسهایی که سپیدی آنها چشم را به شدت میزد، غرق تفکر و عبادت بوده و گروهی ایستاده و گروهی میان ذرهها در نهایت دوری، بسیار میدرخشند.
و فقط نور آنها است که به قدر اتم تکثیر میشود.
و انیشتین فقط نام اتمی آنها را برای ملتش بازگو میکرد. و هیچ کس نفهمید، منظورش چه بود!!.
او چه کشف کرد؟!
#هدیه_به_آقای_واقفی
#991006
بسم الله النور
کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم .
- به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه...
- اخه خانوم کلاس کجابود؟
- چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره...
می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!!
"دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....."
باغ . نمایشگاه باغ!!!
سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود.
سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود. بالاخره در بازشده بود.
-هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد.
ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود.
داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد.
روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود.
- وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری...
اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ...
یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد.
سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا.
درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا.
- می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟
- حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی.
من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری . دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم .
- بیا دیدی قسمت نیست... جانیست...
- خب یکم خواهش کن. شاید شد..
اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم.
خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش .
- خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟
اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود.
خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت .
- منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ...
و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...!
#یک_ساعت_نوشتن
#خاطره
#تخیل_و_احساس
#باغ_انار
#امپراطوری
#حضرت_مادر_سلام_الله_علیها
#هدف_مقدس
#فتحاللهی
#991007
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دست حاج قاسم که کوثرخانم امشب درست کردن
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
Voice_119.m4a
1.63M
#زهرا
تولیدی درختانِ سخنگو از باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با سلام و عرض ادب و احترام
و عرض تسلیت ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
سال هاست که شوق نوشتن دارم. ۱۴ساله بودم که اولین داستان بلندم را نوشتم و نامش را سفر به دور دنیا با اسب گذاشتم. در سفری خیال انگیز همراه با صمیمی ترین دوستم دور دنیا را گشتیم و به خانه برگشتیم. سهم من از آن نوشته، خواندنش سر کلاس ادبیات بود و گوش سپردن همراه با شوق معلم و همکلاسی ها. دانشجو که شدم هنوز هم شوق نوشتن داشتم و این بار سراغ نشریه دانشجویی رفتم و هر از گاهی قلم زدم. اما دغدغه هایم هم چنان باقی ماند و در استان محروم ما، جایی برای آموختن نبود. لطف خدا این بود که با باغ انار آشنا شوم و خوب نوشتن را یاد بگیرم. حالا حسرت نوجوانان حاضر در گروه شینار را می خورم که چقدر خوب که از این سن تمرین نویسندگی می کنند.
ببخشید عرایضم طولانی شد فقط می خواستم از شما بابت تلاشی که در این زمینه دارید تشکر کنم و بدانید که دعای خیر همیشگی بنده همراه شماست که بی هیچ مزد و منت، زکات علمتان را می پردازید و آموخته های تان را در اختیار ما می گذارید. امید است که این تلاش شما بی ثمر نماند.
و من الله توفیق
#شینار
#باغ_انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
192.7K
نور و قدر و کوثر و طه
تولید درختان سخنگو
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تمرین_نه
<یک جفت کتونی اسپرت>
هنوز زیر مغازهی اسباببازیفروشی و جلوی راستهی پاساژ نشسته بودم. از آخرین رفوکاریام ساعتی میگذشت و از آن موقع، در انتظار اتمام شیفت، چهازانو به زمین سردِ پیادهرو چسبیده بودم. عقربهی کوچک ساعتم نزدیک سه بعدازظهر بود و عقربهی بزرگتر نزدیک ده.
دستهایم را محکم در جیب کاپشنزباردررفتهی پلاستیکی چپاندهبودم و سعی میکردم از سرما زدگیشان جلوگیری کنم. اما کلاه تو خَزِ پشمی که روی سرم کشیدهبودم پیشانیام را میآزرد و مجبور بودم در آن سرمای سوزان، هر بار دستم را از جیبم دربیاورم و زیر کلاهم را بخارانم. بیکار بودم و نگاهم مدام، به پیادهروی خلوت و آدمهایی بود که مثل شترهای جامانده از غافله، هر از گاهی سر میرسیدند و بیتفاوت از جلویم عبور میکردند. خلوتیِ بعدازظهرهای محله، کلافهام کرده بود اما از طرف دیگر خوشحال بودم.
از صبح که پشتِمیز ِپایهکوتاه رفتم، تا آن ساعت بیست کفش را واکس زده و ده کفشِ داغانپاغان هم رفو کرده بودم. کفدستم هم، بخاطر فشار بهپشت سوزن پینهدوزی، قرمز و متورم شده بود و جایش میسوخت. با آنهمه خستگی، دیگر حوصلهی فرچه کشیدن خاک و خُلِ کفشها و شنیدن بویتند و نفرتانگیز واکس را نداشتم.
نگاهی به کفدست پینهبستهام انداختم و برای یکبار هم که شده حسابی پینهها را خاراندم. در همان حال، یک لحظه سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به مرد میانسالی که از جلویم عبور میکرد، بردم.
مرد با نگاهی به من، شالگردن سیاهرنگی که روی بینی و دهانش را پوشانده بود، بالاتر کشید و لبهی کلاه کَپِ قهوهایرنگش را که روی عینکش سنگینی میکرد، کمی بالا داد.
چشمانم به دنبال مرد کشیدهشد و بیهوا با لحن خاصی گفتم: _کفاشیه، رفوئیه.
دوباره سرم را پایین انداختم و داشتم کفدست پوستپوست شدهام را ورانداز میکردم، که یکدفعه یکجفت کفش اسپرت توسیرنگ جلوی چشمانم ظاهر شد. نگاهش را حس کردم. قبل از اینکه سرم را بالا بگیرم با صدایی بم، که آهنگ خاص و تو دلبرویی هم داشت گفت:_کفش منم رفو میکنی؟
زود سرم را بالا گرفتم و به چشمان آبیرنگ مرد، که از پشت عینک تهاستکانیاش بزرگتر نشان میداد، زل زدم.
چشمهای درشتش را که در انتها، قوسی رو به پایین داشت به من دوختهبود و داشت بِر و بِر نگاهم میکرد. به شیوه اُمّی، دستی روی کلاهم کشیدم و با عقبکشیدنش از روی پیشانیام، انگشتهای سیاه و کثیفم را به او نشاندادم. با خاراندن پیشانیام، به عمد آنرا سیاه کردم و گفتم:_چرا نه داداش، بزارش رو میز.
دستمال نخی که روی جعبهی ابزارم بود، روی سیاهی انگشتانم کشیدم و نگاهی دیگر به او کردم.
پای راستش را روی میزِ پایهکوتاه گذاشت و خیره به من، منتظر ماند. دستم را روی کتونیاش بردم و پاچه شلوار قهوهای رنگش را کمی بالا زدم.
خوب به پینههای مچِکتونی نگاه کردم و گفتم:_ جنس خوبی داره ولی حیف که پارچه توئیش سابیده... میتونم برات درستش کنم ولی طول میکشه.
مرد بدون اینکه شالگردن را از روی صورتش کنار بزند، با صدایی واضحتر گفت:_چقدر طول میکشه؟
وسط ریشهای زبرم را خاراندم و با نگاه به موهای جو گندمی مرد، که مثل آبشار از دو طرف کلاهش بیرون زده بود، گفتم: _یه ده دقیقهای کار داره.
پلکی زد و با نگاهی به دستهای سیاهم گفت: _باشه اشکال نداره، ولی خوب درستش کن.
سرم را پائین گرفتم و زیرچشمی و طوری که نفهمد، نگاهم را به ساک سیاه آویزان از دستش، بردم. آدیداس بود و نوی نو. محکم گرفته بود و سنگینی ساک، کمی شانه چپش را پایین کشیده بود. پایش را پایین گذاشت و گفت:_دمپایی، چیزی نداری بدی بپوشم؟
بدون اینکه نگاهش کنم از بین کفشهای واکسخورده و دمپاییهای رنگ و رو رفتهای که کنج دیوار چیدهبودم، یک صندل مشکی برداشتم و جلوی پایش انداختم. مکث کرد و متوجه تعجبش شدم. زود دستمال پارچهای سفیدی که حالا به رنگ خاکستری مایل به سیاه درآمده بود، روی خاک صندلها کشیدم و گفتم:_بفرما!
مرد نفسی کشید و نوک کتونی پای راستش را، پشت کتونی پای چپش گذاشت. با فشاری اندک، پاشنه ی پایش را بیرون کشید و بعد آن یکی را. همانجا بود که فهمیدم باید راست دست باشد و بخاطر گرفتن آن ساک مشکی با دست چپ، به او شک کردم. مرد، جفت پاهایش را با جورابهای مشکی آدیداسش در صندلهای زبر فروکرد و گفت:_پس من میرم ده دقیقه دیگه بر میگردم.
نگاه دقیقتری به او کردم و بعد از گذاشتن کتونیها روی میز کار، سر بهزیر گفتم:_به سلامت.
چند ثانیه معطل کرد و گفت:_باشگاه ورزشی همین جاست دیگه؟
بدون اینکه نگاهش کنم وسایل کارم را جلو کشیدم و فرچه را برداشتم. با نیمنگاهی به او، با دستم به سمت راست اشاره کردم و خشک جواب دادم:_آره، پشت مسجده.
زیر لب تشکر کرد و به سمت مسجد جامع رفت.
#داستان
#Sf
#991003
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344