eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت28🎬 _نه مشکل خاصی نیست. یکی دو هفته دیگه وقت امتحاناته، تکلیف بچه‌هایی که گوشی نداشتن
🐾 🎬 درست شنیده بود. دیگر خانه ای وجود نداشت. یک شبه از صاحب خانه به مستاجر، تغییر هویت داده بود، بدون آنکه روحش خبردار شده باشد. هاشم رفته و با خودش، زندگی خورشید را هم برده بود. چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد. انگار دنیا را از زیر پایش کشیده بودند. با سر فرود آمده بود، روی سنگی تیز. _چطور ممکنه؟ نه هاشم این کار رو نمی‌کنه! آخه چرا خونه رو فروخته؟ پولشو چیکار کرده؟ و هزاران سوال بی‌جواب در ذهنش تبدیل به همهمه شده بود. مرد تکیه‌اش را داد به پشتی صندلی. ازبس که رویش نشسته بود، کفی‌اش چال افتاده بود. _خانوم محترم، مهم این برگه است و امضای شوهر خدا بیامرزه شما که پاشه. اجاره‌اتونو صاف کنید؛ باقیش دخلی به من نداره. چشم‌های مضطرب خورشید بین برگه‌های قرارداد و مرد پینگ پنگ بازی می‌کردند. در بن بستی گیر افتاده بود که مثل گرداب او را در خودش فرو می‌برد. چاره‌ای نداشت. کارتش را از کیف درآورد و جلوی مرد گذاشت. به سختی کلمات را پشت سر هم ردیف کرد و با صدایی آهسته گفت: _اجاره رو بکشید. از این به بعد یادم می‌مونه. بلند شد. رمز کارت را گفت، چشمانش سیاهی رفت. ضربه‌هایی آرام که به صورتش می‌خورد را حس می‌کرد اما نای باز کردن چشمانش را نداشت. سرش را تکان داد. _عزیزم حالت خوبه؟ صدای منو می‌شنوی؟ چند قطره آب به صورتش پاشید. چشم‌هایش را باز کرد. _خداروشکر. داشتم نگرانت می‌شدم. لیوان آب قند را جلوی دهانش گرفت: _بخور خانم یه ذره فشارت بیاد بالا. خورشید دستش را پس زد. اما او اصرار داشت که آب قند را به خورشید بخوراند. خورشید یکی دو قلپ از آن را نوشید و بلند شد تا برود‌. سوالی که در ذهنش تاب بازی می‌کرد را پرسید: _نفهمیدین پولو برای چی می‌خواست؟ نگفت چرا خونه رو می‌فروشه؟ _البت، ما که فوضول زندگی مردم نیستیم، اما شماره‌ شبایی که آقا هاشم به من دادند، به اسم یه خانم بود. *** جلسه در نمازخانه برگزار شده بود. معلمان با فاصله‌ی دو متری هم و با ماسک و شیلد و الکل به دست، در جلسه حاضر شده بودند. خانم شهبازی، هر دو دقیقه یکبار اسپری کوچک پر شده از الکل بهداشتی را بیرون می‌آورد و مثل خوشبو کننده چند پیس به هوا می‌زد و چند پیس به دستهایش. جوری دستهایش را با الکل می‌شست که انگار جراح قلب است و مریض، وسط اتاق عمل منتظر اوست. خانم معاون شروع کرد به صحبت کردن. _عرض سلام و احترام، خیلی خوش اومدین همکاران عزیز. همون طور که می‌دونید تدریس بچه‌ها مجازی شده و متاسفانه تعدادی از آن‌ها، از کلاس درس، به دلیل عدم دسترسی به فضای مجازی، جا موندن. دور هم جمع شدیم که چاره‌ای بیندیشیم تا کمک کنیم که اون‌ها در امتحانات پایان ترم، بتونن نتیجه‌ی حداقلی رو بگیرن. در همین حین خانم احمدی، که انگار از ماموریت مخفی برگشته باشد، از در نمازخانه وارد شد. نگاهی به معاون انداخت گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و ناامید با اشاره‌ گفت: _جواب نمی‌ده...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت29🎬 درست شنیده بود. دیگر خانه ای وجود نداشت. یک شبه از صاحب خانه به مستاجر، تغییر هوی
🐾 🎬 دستش را جلوی تاکسی سبزی تکان داد: _تاکسی. ایستاد. سوار شد. گوشیَش را درآورد و شماره‌ی خورشید را گرفت. _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. با حرص گوشی را نگاه کرد. _یا گوشیت خاموشه یا خودت. _خیلی ممنون آقا، همین جا پیاده میشم. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. به مجتمع خورشید رسید. زنگ واحدشان را زد اما هر چه منتظر ماند در باز نشد. زنگ واحد بقل را زد و وارد آپارتمان شد. از همسایه‌ها سراغش را گرفت اما آن‌ها نیز بی‌خبر بودند. فقط همسایه‌ی همجوارش گفت که دو سه روز پیش صدای شکسته شدن چیزی را از خانه‌ی خورشید شنیده است. در واحد را زد. باز هم نه صدایی آمد و نه خبری شد. دوباره در زد و گوشش را روی آن گذاشت. _خورشید... خورشید خانوم بیدار شو. رفیق جون جونیت اومده‌ها. خورشید خونه‌ای؟ داشت نگرانی‌اش به اوج می‌رسید. کم مانده بود گریه کند. در و بشکنم، برم تو؟ مگه تو بتمنی؟ سوپرمنی؟ گودزیلایی؟ چی هستی؟ تو نهایت سفید برفی با هفت کوتوله‌ای.... خب چی کار کنم؟ این دختر جای دیگه‌ای نداره بره. جلوی در بسته ایستاده بود و ذهنش مثل نویسنده فیلم‌های ترسناک، قصه‌های وحشتناک می‌ساخت و با خودش حرف می‌زد. دستانش را گذاشت روی دهانش. هین خفه‌ای کشید: نکنه زیر فشار زندگی زاییده باشه و شیر میر گاز رو وا کرده باشه... عه زبونتو گاز بگیر، این بچه اهل این حرفا نیست. نکنه دزد اومده باشه خونه‌اش و وقتی که داشته طلاهاش رو جارو می‌کرده، خورشید سر رسیده باشه و اونم چاقوشو درآورده باشه... لب پایینش را گاز گرفت: زبونتو گاز بگیر. نکنه موقعی که داشته می‌رفته حمام پاش روی صابون رفته باشه و لیز خورده باشه بعد سرش رفته باشه تو سنگ‌پایی که از جا شامپویی افتاده پایین و شکسته باشه و ... چنگ آرامی به صورتش کشید و گفت: خدا مرگت نده یا این فکرات که دختر مردمو صد بار کشتی و زنده کردی. ولش کن بدبختو‌. باز هم ذهنش شروع به فعالیت کرد اما این بار در جهت نجات خورشید. گوشی‌ش را در آورد و ۱۲۵ را گرفت. _الو، سلام. خسته نباشید. من یه رفیق دارم که چند روزه گم و گور شده. جدی جدی نگرانشم. لطفابیاین به آدرس، در خونه‌شو باز کنید. می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه. _آدرس رو بگید. _آقا بنویس خیابان...! نیم ساعت بعد ماشین آتش نشانی، جلوی آپارتمان ایستاد. ماموران وارد شدند و بعد چند دقیقه، توانستند در را باز کنند. میترا تشکر کرد و وارد خانه شد اما به محض ورود از تعجب سر جایش میخ‌کوب شد. یکی دو تا از لیوان‌های بلور و قاب عکس دو نفری خورشید و هاشم که روی اپن آشپزخانه بود شکسته بود. _خورشید خونه‌ای؟ چرا این‌جا این‌قدر بوی نا گرفته؟ دستش را روی قلب گذاشته بود و آهسته قدم بر می‌داشت سمت اتاق خورشید . در را روی پاشنه چرخاند. صدای جیر در و نفس‌هایش، تنها چیزی بودند که شنید. از تعداد بسته‌های قرص و لیوان آب نصفه‌ی کنارش و بیسکوییت ساقه‌طلایی پراز مورچه شده‌ی کنارش، قلبش ایستاد. جیغی کشید و دوید سمت خورشید. _خورشید حالت خوبه؟ زنده‌ای؟ خواهش می‌کنم بیاین اینجاست! دست گرفت جلو بینیِ خورشید. _نفس بکش تو رو خدا. خورشید نفس عمیقی کشید و با صدایی ضعیف ناله‌ای کرد. میترا که فکر کرد کار خورشید یک سره شده و بُر خورده به عالم بالا، با دیدن حرکات لب او از جایش پرید. صورتش را جوری که کبک سرش را می کند توی برف و فکر می‌کند هیچ کس نمی‌بیندش، با دستانش کاملا پوشاند و جیغ زد: _بسم الله الرحمن الرحیم آن‌قدر عقب عقب رفت تا کمرش محکم با دیوار سلام و دست‌بوسی کرد. از بین انگشتانش که شبیه پرچین‌های دور حصار خانه مادربرزگش شده بودند، نگاهی به خورشید انداخت. هنوز در همان وضعیت بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : قَطَعَ ظَهري اثنانِ : عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ ، و جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ ، هذا يَصُدُّ النّاسَ عَن عِلمِهِ بِتَهَتُّكِهِ ، و هذا يَصُدُّ النّاسَ عَن نُسُكِهِ بِجَهلِهِ .❤️ امام صادق عليه السلام : دو كس پشت مرا شكستند: دانشمندِ پرده در و عابدِ نادان. آن يكى با زشت كاريهاى خود مردم را از علمش باز مى دارد و اين يكى با نادانىِ خود آنها را از عبادتش باز مى دارد. @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت30🎬 دستش را جلوی تاکسی سبزی تکان داد: _تاکسی. ایستاد. سوار شد. گوشیَش را درآورد و شم
💥 ♨️ به علت شب شهادت یازدهمین اختر تابناک امامت و ولایت، حضرت امام حسن عسکری علیه السلام، داستان امشب پخش نخواهد شد❌ قسمت بعدی این داستان، فرداشب ساعت 21 پخش خواهد شد✅ با تشکر🖤🌹🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
✅امام على عليه السلام: اظهار توانگرى گونه اى شكر است. فقير نشان دادن، فقر مى آورد. 📚غررالحكم @anarstory
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رازی که آیت‌الله بهجت از امام رضا(ع) نقل کرد @BisimchiMedia @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
رازی که آیت‌الله بهجت از امام رضا(ع) نقل کرد @BisimchiMedia @anarstory
هی خدا یا امام رضا خودت بهتر می‌دونی چی‌می‌خوام بگم. همونی که می‌دونی. یا امام رضا!
ما پناهگاهیم برای هرکس که به ما آورد. ‹
امام‌حسن‌عسگری
🖤یا صاحب الزمان(عج)🖤 در جوانی پدرت شهد شهادت نوشید تا رود دین خدا در دل و جان ها کوشید او حسن(ع) همچو حسن(ع) بُود کریم ابن کریم چون حسن(ع) از جگرش خون دلش می جوشید "عاصی" 🍃🖤🍃😭 🌹 در شب شهادت امام حسن عسکری علیه السلام هدیه نثار حضرت و جهت عرض تسلیت خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ۳صلوات
یا حسن بن علیٍ العسکری از همه عالم سری، اِبن الرضا بر دو عالم سروری، اِبن الرضا دست ما و لطف بی اندازه ات یا حسن، العسکری، اِبن الرضا ✍️