eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت39🎬 خورشید بدون هیچ حرفی رفت توی ماشین نشست. میترا چند تا نفس عمیق کشید و پنج شش دقی
🐾 🎬 هاجر بلند شد. آب قندی که خورشید درست کرده بود را نزدیک دهان سمیرا برد. _یه ذره بخور داری از حال میری. سمیرا به زور یک جرعه از آن را قورت داد و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت نفسی عمیق کشید و گفت: _این بلای آسمونی یه دفعه از کجا نازل شد؟ _این دختره همونیه که گفتی از دم کافه سوارت کرد؟ _آره. _پس یعنی از اول میشناختت؟ _این‌طوری که بوش میاد، احتمالا.... _حتما فکر کردن تو زن هاشمی! درسته؟ سمیرا زد زیر خنده. _آره دیگه. مگه ندیدی اون یارو نزدیک بود جِرَم بده. یک دفعه پلک هاجر شد، ظرف اشکش. _خدایا من چقدر بدبختم که نمی‌دونم خوشحال باشم یا ناراحت. پلک‌های سمیرا تا منتها‌الیه از هم فاصله گرفت. _این بلبشو خوشحالی داره؟ هاجر آه عمیقی کشید. _تو چه می‌دونی من چقدر دلم می‌خواست عروس هاشم و ببینم. الان دیدمش، اما چه دیدنی! کاش اینطوری نمی‌دیدمش. تا حالا مونده بودم چطور باهاش روبه‌رو بشم؟ حالا موندم چطور تو چشماش نگاه کنم. خدا می‌دونه این دو تا جوون چقدر به خاطر ما، با هم دعوا کردن؟ سمیرا پوفی کشید. موهایش را مرتب کرد. _تقصیر منه‌ که از هاشم خواستم چیزی به زنش نگه. _یه زنگ بهش بزن ببین در چه حاله؟ گوشی را برداشت، شماره هاشم را گرفت. _بوق می‌خوره ولی جواب نمیده. _دوباره بگیر. هاجر خاک‌انداز را گرفته بود و ترشی‌ها را جمع می‌کرد. _خاموش کرد. با شنیدن صدای سمیرا دستش را به کمر گرفت. چهره‌اش در هم رفت و به آرامی قد راست کرد. _خب بهش پیام بده. بگو یه جا بیاد ببینیش. اصلا بگو بیاد خونه می‌خوام خودم باهاش حرف بزنم. _باشه! *** سیب‌زمینی‌ها را ریخت توی آبکش و شیر را رویش باز کرد. صدای روغن داغ بلند شده بود. زیر گاز را کم کرد تا خیسی سیب‌ها گرفته شود. دو طرف آبکش را گرفت و به چپ و راست، بعد به بالا تکان داد. وقتی مطمئن شد که دیگر با ریختن آن‌ها، آتش به پا نمی‌کند، خالی‌شان کرد روی روغن داغ. _یعنی چطور بهشون بگم؟ میترا رو با خودم ببرم یا نه؟ به نظرت می‌تونم بهشون بگم یا می‌زنم زیر گریه؟ مادره بیشتر ناراحت میشه یا دختره؟ حالا مواظب باش سیبا نسوزه! کفگیر چوبی را برداشت و سیب‌ها را هم زد. _یعنی باور می کنن؟ اگه موبایل رو کلا خاموش کنم چی؟ بالاخره که باید بفهمن. آدرس بنگاهی رو داره. از اونجا می‌تونه خونه رو پیدا کنه. لب گزید و ادامه داد: خاک تو سرت، بیاد آبرو ریزی به پا کنه می‌خوای چی کار کنی؟ گوشی را از روی اُپن برداشت. لیوانش چپ کرده بود. قاب مشکی سیلیکونی گوشی خیس شده بود. با لبه‌ی آستین آن را خشک کرد. رمز گوشی را زد و وارد پیامک‌ها شد. _مامان میگه امشب بیا خونمون. باید باهات حرف بزنیم. خورشید پوزخندی زد. _چیه می‌خوای آمار بدی بهش؟ بگی زنت اومد همه چی رو ریخت به هم؟ قرار نبود بفهمه؟ یا باید منو انتخاب کنی یا اونو؟ و از حرص جوری دندان‌هایش را روی هم سایید که انگار دارد استخوان‌های سمیرای بخت برگشته را زیرشان له می‌کند. انگشت‌هایش را روی صفحه کلید موبایل می‌چرخاند تا بنویسد: _‌امشب نه! فردا شب ساعت هشت. ولی قرار نیست خبرای خوبی بشنوید. پیامک نرفته، جوابش رسید: _تا فردا شب سکته می‌کنم که! چیزی شده؟ پشت بند پیام یک استیکر خنده فرستاد. _ببخشید تو این موقعیت شوخی می‌کنما نکنه زنت رات نداده خونه؟ تا کوبیده شدن موبایل توی دیوار فقط یک قدم فاصله بود که خورشید نفس عمیقی کشید و نوشت: _فردا بهت میگم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
مغبون‌منم،‌اگه امروز نتونم بیشتر از دیـروز دوستت داشتـه باشم. 🌱 @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت40🎬 هاجر بلند شد. آب قندی که خورشید درست کرده بود را نزدیک دهان سمیرا برد. _یه ذره ب
🐾 🎬 عقربه‌ی بزرگ ساعت روی عدد شش بازی می‌کرد و برادر کوچک‌ترش، لاکپشت وار در تلاشِ رسیدن به هشت بود. خورشید با اکراه لنگ دوم جورابش را بالا کشید و از خانه بیرون آمد. سوار تاکسی شد. دستش را روی قلبش گذاشت. تند می‌زد. دیافراگمش از روی حالت خودکار خارج شده بود. یکی در میان نفس می‌کشید. اولین باری بود که می‌خواست خبر مرگ کسی را به کسی دیگر بدهد. در این‌طور موقع زبانش نمی‌چرخید و دلش تاب نمی‌آورد. نه تنها تاب، بلکه سرسره و الاکلنک هم نمی‌آورد. دست‌هایش را به هم مالید تا کمی از اضطرابش کم شود. هر بار که صحنه‌ی رویارویی خودش و سمیرا را تصور می‌کرد، ضربان قلبش تندتر می‌شد. افکارش مثل مگس گیر افتاده توی لیوان شیشه‌ای به دیواره‌های مغزش ضربه می‌زدند. _چطور باید بهش بگم؟ چشم‌هایش را بست. هاشم دیگه شوهرت نیست. یعنی کلا نیست. نه اینکه فقط شوهرت نیست. ببین، هاشم دیگه..‌. مرده. اگه درجا سکته کرد چی؟ کاش میترا هم بود. که کار ناتمامش رو تموم کنه و بزنه دختر مردمو ناکار کنه؟ آه، ولش کن بابا. اونم زندگی داره. ماشین ایستاد. _رسیدیم خانوم. رشته‌ی افکار پاره شد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. زنگ در سفید را زد. صدای هاجر به گوشش رسید. _الان میام. تا رسیدن هاجر، خورشید کلافه قدم زد به محض باز شدن در، صاف رو به رویش ایستاد. یک لحظه پیچ و مهره‌ی مغزش درست کار نکرد و خیلی سریع گفت: _سلام هاشم. هاجر که انتظار دیدن خورشید را نداشت دستش به در خشک شد. خورشید بعد از چند لحظه فهمید که چه گفته. دستش را جلوی دهنش گرفت و با چشم های گرد شده گفت: _ببخشید سلام. هر دو سر جایشان خشک شده بودند و اگر سمیرا به دادشان نمی‌رسید احتمالا علف از روی آسفالت، زیر پایشان سبز می‌شد. _مامان کیه؟ هاجر برگشت و با صدایی که تقریبا هیچ بود، گفت: _خورشید. با سرش اشاره‌ای داد و هاجر برگشت رو به خورشید. با صدایی آرام گفت: _بفرمایید. خورشید قدم گذاشت توی حیاط و با راهنمایی هاجر رفت و وسط هال، تکیه به پشتی‌های سرخ داد. سرش را انداخته بود پایین. هاجر رو به رویش نشست و سمیرا رفت به آشپزخانه تا کتری را روی گاز بگذارد. انگار حرف‌ در دهان همه‌شان زندانی شده بود. میترا تپش نامنظم و تند قلبش را به وضوح می‌شنید. نفس عمیق و کوتاهی کشید. می‌خواست شروع کند که هاجر پیش دستی کرد و گفت: _‌عجیبه که شما این‌جایی! چون قرار بود هاشم بیاد. خورشید سرش را بالا گرفت و چشم در چشم‌های قهوه‌ای هاجر شد. _عجیب‌تر هوایی شدن هاشم و سبز شدن دختر شما وسط زندگیم بود. نمی‌دونم کجا براش کم گذاشته بودم که این کار رو باهام کرد. شایدم دختر شما خیلی.... حرفش را خورد و نفسش را بیرون داد. سمیرا که پشت اپن ایستاده بود تیم واکنش سریعش فعال شد: _نه واقعا این‌طوری که فکر می‌کنی نیست. شما از خیلی چیزا خبر نداری. خورشید نگاه تیزش را به سمیرا دوخت. چنان‌که اگر زره فولادی جلویش بود، سوراخ می‌شد. _درسته خبر ندارم چه ترفندی زدی که حاضر شده زنشو آلاخون والاخون کنه، خونه رو بفروشه بریزه تو دامن شما. الان از کاری که کردی خوشحالی؟ ببینم شبا چطور می‌خوابی؟ عذاب وجدان نداری؟ چشم‌های قرمز هاجر سرخ‌تر شد و سرش را انداخت پایین. _خدا می‌دونه قبل اینکه پام بشکنه روزی دو شیفت تو کارگاه شمسی خانوم کار می‌کردم. مادرمم که شب و روزش رو یکی کرده تا بتونه سوپری کوچیک‌مونو نگهداره. هاجر وسط حرف‌هایشان بلند شد و رفت توی اتاق...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت41🎬 عقربه‌ی بزرگ ساعت روی عدد شش بازی می‌کرد و برادر کوچک‌ترش، لاکپشت وار در تلاشِ رس
🐾 🎬 سمیرا از پشت اپن بیرون آمد. _باور کن ما آدمای بی‌عاری نیستیم. این سوءتفاهمی که پیش اومده همه‌ش تقصیر منه. من از هاشم خواستم چیزی بهت نگه. _تا کی؟ تا وقتی بچه‌دار می‌شدین؟ تا وقتی‌که جا پاتو سفت می‌کردی؟ باید به خودم می‌گفت دلش بچه می‌خواد. منم با احترام از زندگیش می‌رفتم بیرون. سمیرا پشت سرش را نگاه کرد تا بیند مادرش دارد چه می‌کند. _خورشید من اونی که تو فکر می‌کنی نیستم. داری اشتباه می‌کنی. _خب حرف بزن. زبون که داری ماشالله. هاجر تکه کاغذی را بین دستانش نگه داشته بود. نشست کنار سمیرا و آن را جلوی خورشید گذاشت. آن را برداشت و نگاه کرد. تصویری مثل برق از جلوی چشمانش رد شد. *** تمام آلبوم‌ها را زیر و رو کرده بود. انگار می‌خواست بینشان بذر بکارد. کلافه دستی توی موهایش برد و آن‌ها را بهم ریخت. _خورشید، پیدا نمیشه. تو بیا بگرد. خورشید پوفی کشید. صندوق آلبوم ها را دست گرفت. _منم که گفتم، نیس‍.... . حرفش را نیمه تمام، با تعجب به کلمه ی بعد وصل کرد: _ اِ.... این کجا بود پس؟ بعد هم رو به هاشم کرد. خندید و گفت: _ اصلا پیدا کردن گنج ها رو باید بدن من! °°°° چشم هایش گشاد شد و دستش را جلوی دهانش گرفت. _مَ... مگه میشه؟! عکس را جلو و عقب برد. نگاهش را به چهره‌ی شکسته‌ای که از توی عکس زنده شده بود و جلویش دو زانو نشسته بود، داد. هاجر خیسی اشکی که روی گونه‌اش مانده بود را پاک کرد. _من مادرشم. اینم خواهر ناتنی‌شه. سه چهار ماهه که همدیگه رو پیدا کردیم. صورتش گرفته بود. _وای خدا باورم نمیشه.... هاشم خیلی دنبال شما گشت. اما هیچ ردی ازتون پیدا نکرد. اما چطور؟ هاجر لبخندی زد. _قضیه‌اش مفصله. سر حوصله برات تعریف می‌کنم. خورشید بلند شد و راه رفت. هضم ماجرا برایش سخت بود. به تمام اتفاقاتی که بعد از مرگ هاشم افتاده بود فکر می‌کرد و نمی‌دانست از شنیدن این خبر باید خوشحال باشد یا غمگین. «هاشم پرپر می‌زد که مادرشو ببینه. الهی بمیرم که نتونستی یه دل سیر نگاش کنی. خودت بگو چطوری این خبر رو بهشون بدم. من الان توانشو ندارم.» تمام تلاشش را کرد که در را به روی اشک‌های صف کشیده‌ی پشت پلکهایش، باز نکند. چند بار سریع پلک زد و نفس عمیق کشید. سمیرا نتوانست بیشتر از این منتظر بماند. _هاشم بهمون نگفت اون پولو می‌خواد از کجا بیاره. مامان خیلی ازش پرسید اما هیچی نگفت. تا اینکه روز قبل اجرای حکم، گفت برم بنگاه. بنگاهی که خودش شده بود خریدار خونه، پولو زد به حسابم. منم درجا ریختم به حساب خانواده مقتول. مامان آزاد شد. از اون روز ما دیگه هاشم رو ندیدیم. امشب قرار بود بیاد، شما اومدی جاش. هاجر، در میان اشک‌هایش لبخندی زد و گفت: _میشه بهش بگی امشب بیاد اینجا؟ یه چیزی می‌پزیم دور هم می‌خوریم. می‌خوام بعد این همه سال، یه دورهمی خانوادگی داشته باشیم. خورشید کم آورده بود. هیچ جوره نمی‌توانست به هاجر بگوید که دیگر پسری ندارد که به خانه‌اش دعوت کند. اشک‌هایش، بی معطلی، سر خوردند پایین. زانوهایش سست شد و نشست روی زمین. هاجر با دیدن حال او، بلند شد و آمد کنارش. _باشه عزیزم. اصلا نمی‌خواد بهش بگی. عیب نداره. سمیرا نگران رفت به آشپزخانه و لیوان آبی را پر کرد. _بیا بخور تا حالت بهتر بشه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
یه خطم روضه... عَمَدَ الحدید...بکربلا خسف القمر...
⚫️ پیامبر از زبان سیدالشهدا 🔴 اسطوره‌ای در افق هستی این عبارات زیبا، بخش کوچکی از ویژگی‌های رفتاری پیامبر اکرم (ص) است که از زبان حضرت سیدالشهداء (ع) توصیف شده: 👈 «دائمُ الفکر» بود؛ همیشه در تفکر بود، هرگز از فکر کردن خسته نمی‌شد؛ 👈 «مُتِواصِلُ الأحزانِ» بود؛ یعنی همواره در غمِ شیرینِ باوقاری فرو رفته بود و معلوم میشد که غم متصلی است و بخش اعظم این غم، در دل پیامبر(ص) بود؛ در حالیکه معمولاً بر لبش، لبخند جاری بود؛ اما غمِ سنگین و ریشه‌داری در دل همراه او بود. آیا غمِ ناشی از درکِ یک حقیقتِ بزرگ بود؟ غمِ مردم بود؟ 👈 «لِیسَت لَهِ راحةٌ» هرگز پیامبر را بی‌دغدغه نمی‌دیدیم، همیشه دغدغه‌ی چیزی داشت. 👈 «طَویلُ السَّکت» یعنی اهل سکوت‌های طولانی بود. 👈 «لایَتَکَلَّمُ فی غَیرِ حاجَةٍ» جز زمانی‌که لازم و مفید بود، سخن نگفت. بنای پیامبر بر سکوت بود، اِلّا وقتی‌که حرف زدن، ضرورت و فایده‌ای می‌داشت. 👈 لَیِّن و اهل مدارا بود. اما تو خالی و بی‌اراده نبود. باوقار بود، در عین حال ترسناک هم نبود. پیامبر همیشه در بین ما حُرمت و ابهّت داشت، اما هیچ‌وقت از او نمی‌ترسیدیم. 👈 نعمت هرچند اندک، نزد او بزرگ بود. بدِ هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نمی‌گفت. هرگز برای امر دنیوی و برای منافع خود عصبانی نشد. هرگز قاه‌قاه نخندید اما همواره تبسّم بر لب داشت، ظاهر و باطنش با مردم یکی بود. در خلوت و جلوَت یک شخصیت داشت. 👈 رفتارش در جامعه با مردم چگونه بود؟ بنای پیامبر بر دوستی و جذب و وحدت و محبت و اُلفت با مردم بود، نه ایجاد نفرت. «کانَ یُؤَلِّفُهُم و لایُنَفِّرُهُم». 👈 «مَن سَألَهُ حاجَةً لَم یَرجِع إلا بِها أو بِمَیسورٍ مِنَ القَولِ» هرکس به پیامبر رجوع می‌کرد و از او چیزی و کمکی می‌خواست، محال بود که بی‌جواب و با دست خالی برگردد. پیغمبر اگر داشت، می‌داد و اگر نداشت، او را با کلماتِ زیبا بدرقه می‌کرد، از او عذر می‌خواست، به او آرامش می‌داد و به‌گونه‌ای سخن می‌گفت که از دادنِ آن چیز هم نزد آن فرد عزیزتر بود. 👈 هیچ‌کس از محضر(ص) پیامبر ناراحت بیرون نمی‌رفت، حتی دشمنانش وقتی نزد ایشان می‌رفتند و در ساحت قدس او قرار می‌گرفتند، از جلسه که بیرون می‌آمدند، نمی‌توانستند از او متنفّر باشند. 👈 «و صارَ لَهُم أباً» برای مردم پدر بود «و صارَ عِندَه سِواء» و همۀ مردم بدون استثناء در چشم او مساوی بودند. برای هیچ‌کس بی‌دلیل، احترامی بیش از بقیه یا بی‌احترامی قائل نمی‌شد. 👈 اهل «تَسوِیَةُ النَّظَرِ و الإستِماعِ بَینَ الناس» بود. یعنی حتی نگاهش بین مردم به تساوی می‌چرخید و حتی به سخنان افراد که گوش می‌داد، به‌طرز مساوی گوش می‌داد. تا این حدّ بر حقوقِ بشر تأکید و دقت داشت. 👈 مجلس پیامبر (ص) مجلس صدق، حلم، حیاء و امانت بود. در حضور او هیچ‌وقت صدا بلند نمی‌شد. در مجلسی که او حضور داشت، همه متعادل بودند؛ همه بر اساس تقوا سخن می‌گفتند و همه متواضع بودند. به بزرگ‌ترها و مُسنّ‌ترها احترام می‌گذاشتند و با کوچکترها با مهربانی برخورد می‌کردند. «وَ یُوثِرونَ ذا الحاجةَ» و نیازمندان را بر خود مقدم می‌داشتند. 👈 چهره‌ی پیامبر(ص) شاد بود، ابرو گره نمی‌کرد، مگر آنگاه که بی‌عدالتی یا منکری را میدید. 👈 «سَهِلُ الخُلق» بود؛ یعنی خیلی راحت می‌شد با او رابطه برقرار کرد. 👈 «لَیسَ بِفَظٍّ و لاغَلیظٍ» خَشِن و تندخو نبود. 👈 «و لافَحّاشٍ و لاعَیّاب» هرگز فحش بر لب او جاری نشد، عیب‌گیر نبود، عیب مردم را تعقیب نمی‌کرد. 👈 «و لامَدّاحٍ» در عین حال اهل مبالغه در تمجید از افراد هم نبود. ✍حسن رحیم‌پور ازغدی | محمد پیامبری برای همیشه (ص ۲۹-۳۴) پی‌نوشت: تمام این جملات، ترجمه و توضیح فقراتی از روایت نسبتاً طولانی‌ای است که در کتاب شریف «معانی‌الاخبار، ص۸۲» نقل شده است. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
چهار مرغ ابراهیم یا چار مرغ، داستان چهار پرنده‌ای است که ابراهیم پیامبر آنها را کُشت تا زنده‌شدن آن‌ها را مشاهده کند. این ماجرا در قرآن در آیه ۲۶۰ سوره بقره نقل شده و از حوادث خارق‌العاده در زندگی حضرت ابراهیم(ع) شمرده شده است. در این ماجرا، حضرت ابراهیم چهار پرنده را ذبح و با هم مخلوط کرد و بر فراز چند کوه قرار داد. سپس آن‌ها را فرا خواند، آنها زنده شدند و به سوی او آمدند. برخی از طرفداران انکار معجزه، این داستان را تمثیلی دانسته‌اند. درباره این که چهار پرنده از کدام نوع پرندگان بوده‌اند، نظر واحدی وجود ندارد. اصل ماجرا روزی حضرت ابراهیم(ع) از کنار دریایی می‌گذشت. مرداری را دید که مقداری از آن داخل آب و مقداری در خشکی قرار داشت و پرندگان و حیوانات دریا و خشکی از دو سو آن را طعمه خود قرار داده‌اند و حتی گاهی بر سر آن با یکدیگر دعوا می‌کردند. دیدن این منظره، حضرت ابراهیم(ع) را به فکر کیفیت زنده شدن مردگان پس از مرگ انداخت. او فکر می‌کرد: اگر نظیر این حادثه برای جسد انسانی رخ دهد و بدن او جزء بدن جانداران دیگر شود، مسأله رستاخیز که باید با همین بدن جسمانی صورت گیرد، چگونه خواهد شد؟! در آیه ۲۶۰ سوره بقره آمده است: (به خاطر بیاور! هنگامی را که ابراهیم(ع) گفت: خدایا به من نشان ده، چگونه مردگان را زنده می‌کنی) خداوند فرمود: آیا ایمان نیاورده‌ای؟ او در جواب عرض کرد: آری، ایمان آورده‌ام ولی می‌خواهم قلبم آرامش یابد. خداوند به حضرت ابراهیم(ع) فرمود: حال که چنین است چهار نوع از مرغان را انتخاب کن! و آنها را پس از ذبح کردن، قطعه قطعه کن و در هم بیامیز! سپس بر هر کوهی قسمتی از آن را قرار بده! بعد آنها را بخوان! به سرعت به سوی تو می‌آیند و بدان خداوند توانا و حکیم است. ابراهیم(ع) این کار را کرد، و آنها را صدا زد، در این هنگام اجزای پراکنده هر یک از مرغان، جدا و جمع شده و به هم آمیختند و زندگی را از سر گرفتند[۱] [۲] نوع مرغان این چهار مرغ از چهار نوع مختلف از پرندگان بوده‌اند، که از جهات گوناگون با هم اختلاف فراوان داشتند. مفسران، درباره نوع آنان اختلاف‌نظر دارند. البته روایات و اهل سنت درباره طاووس از چهار پرنده مذکور در آیه، متفق بوده و در تعیین سه پرنده دیگر از خروس، کبوتر و کلاغ، عقاب، مرغابی، هدهد، شترمرغ و ... اختلافاتی دیده می‌شود.[۳] امام صادق(ع)فرمود:این چهار مرغ، طاووس، خروس، کبوتر و کلاغ بوده‌اند.[۴] بعضی از دانشمندان آنها را مظهر روحیات و صفات مختلف انسان‌ها می‌دانند. طاووس مظهر خودنمایی، زیبایی و تکبر، خروس مظهر تمایلات شدید جنسی، کبوتر مظهر لهو و لعب و بازیگری، و کلاغ مظهر آرزوهای دور و دراز![۵] مولوی در مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بخش دوم در تفسیر آیه «فَخُذْ أَرْبَعَهً مِنَ الطَّیرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیکَ» می‌سراید: سر ببر این چهار مرغ زنده را سرمدی کن خُلق ناپاینده را بط و طاووس است و زاغ است و خروس این مثال چهار خُلق اندر نفوس بط حرص است و خروس آن شهوت است جاه چون طاووس و زاغ اُمنیت است.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
Khamenei.ir14040616_47199_64k.mp3
زمان: حجم: 14.9M
🔖 صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار رئیس‌جمهور و اعضای هیئت دولت. ۱۴۰۴/۶/۱۶ 🖥 Farsi.Khamenei.ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت42🎬 سمیرا از پشت اپن بیرون آمد. _باور کن ما آدمای بی‌عاری نیستیم. این سوءتفاهمی که پی
🐾 🎬 خورشید جرعه‌ای از آب را خورد و رفت توی حیاط. با پشت دست اشک‌هایش را جمع و جور کرد و به میترا پیام داد. _کجایی؟ جوابی نیامد. زنگش زد. تا میترا آمد بگوید، الو، خورشید غزل خداحافظی را نخوانده، تماس را قطع کرد. صدای پیام بلند شد. _چرا مثه میگ میگ زنگ می‌زنی در می‌ری؟ کجام؟ خونه‌م. البته اگه اجازه بدی. _پاشو بیا این جا. _این جا شهر تازه تاسیسه؟ _خونه سمیرا و مادرش. _زده به سرت؟ من بیام اون‌جا خون به پا می‌کنما. گفته باشم. _دِ. تو از کی جکی چان شدی؟ پاشو بیا. _باشه بابا الان میام. کمی که آرام‌تر شد رفت تو و حسابی بابت یکی دو برخوردی که میترا و خودش با آن‌ها داشتند عذرخواهی کرد و معذرت خواهی شنید و نشست پای خاطرات تمام نشدنی هاجر از کودکی هاشم و شیطنت‌هایش. غرق داستان‌های هاجر بود. عرق سرد از پیشانیش پایین می‌آمد. زنگ در به صدا در آمد. نفس راحتی کشید. سمیرا گفت در را باز می‌کند. خیالش راحت بود که همه چیز را به میترا توضیح داده. بلند شد و در چهارچوب در بین هال و حیاط ایستاد. میترا از در نیامده دست‌هایش را باز کرد و خودش را انداخت توی بغل سمیرا. _الهی قربونت برم من سمیرا جون. تو رو خدا ببخشید بابت رفتار دیروزم. خورشید می‌دونه من که عصبانی بشم یه هو خون به مغزم نمی‌رسه باید دست و پامو بگیرن. سمیرا که مثل چوب خشک در بین دستان میترا احاطه شده بود، خودش را به سختی جدا کرد. چشم در چشم میترا شد و لبخند زورکی تحویلش داد. هاجر تن سنگینش را بلند کرد و چند قدمی به سمت در برداشت: _بفرمایید تو دم در بده. میترا از خدا خواسته سمیرا را ول کرد و رفت طرف هاجر. _واااییی خاله هاجر. مشتاق دیدار. مشتاق دیدار. خدا می‌دونه چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم شما کی هستین. چشم برداشته بود از آن چه زیر پایش می‌گذرد. گفتن جمله‌ی «خدا منو بکشه که دیروز اون‌جوری اذیتتون کردم» همانا و گیر کردن پایش به پله‌ی ده سانتی بین هال و حیاط همانا. در اوان کله‌معلق زدن بود که دست انداخت به دور و اطرافش و دستش گیر کرد به موهای خورشید و هر دو با جیغی نسبتا بلند خوردند زمین. هاجر زد توی صورتش. _خاک به سرم. میترا خانم خوبی؟ سمیرا خودش را رساند بالای سر هردویشان. خورشید موهایش را از چنگ میترا درآورد و بلند شد. اما میترا همچنان رویش به زمین بود. _خوبی زنداداش؟ _آره. _میترا جون تو خوبی؟ دستش را گرفت زیر بغلش و سعی داشت برش گرداند. میترا دو دستش را روی بینی‌اش گرفت و چشم‌هایش را روی هم فشار داد: _آی خدا دماغم، دماغم، دماغم، شکست. آییییی. خورشید برای عوض کردن فضا گفت: _فکر کنم قوز دماغت خود به خود رفت سرجاش. میترا نگاه چپ به خورشید انداخت. _تو می‌دونی من رو دماغم حساسم هی عیب بکار روش. سمیرا که سعی داشت جلوی خنده‌اش را بگیرد رفت سمت یخچال تا برای میترا یخ بیاورد. هاجر کمک کرد میترا بلند شود و بنشیند کنار دیوار. _خوش اومدی میترا خانم. ببخشید دیگه نرسیده باعث اذیتت شدیم. میترا سرش را به پشتی تکیه داد و یخ‌ها را گذاشت گوشه‌ی دماغش و دست آزادش را بالا انداخت. _نه هاجر خانوم چیزی که عوض داره گله نداره. تازه عیب هم نداره. سمیرا کمی دور از جمع نشست. _میگم هوو بودن هم چه دردسرهایی داره. خورشید جون معلوم نیست چقدر فحش و فضیحت نسیبم کرده. خورشید سرش را انداخت پایین. هاجر ضربه‌ی آرامی به پای سمیرا زد: _اذیت نکن عروسمو به اندازه‌ی کافی این چند وقت حرص خورده بنده خدا. سمیرا دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد و چشم به سقف دوخت. _خدا بده شانش. نیومده عروس جای دختر رو گرفت. نگاهش را به خورشید داد. خندید و گفت: _فکر کنم از این بعد تو بشی هووی من تو این خونه . هر دویشان خندیدند. سمیرا چشمکی به خورشید زد و به میترا که از درد دماغ صورتش به هم ریخته بود نگاه کرد. _میگم حالا باز خداروشکر هووی خیالی خورشید جون بودم نه میترا خانوم. و الا جوون ناکام از دنیا می‌رفتم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت43🎬 خورشید جرعه‌ای از آب را خورد و رفت توی حیاط. با پشت دست اشک‌هایش را جمع و جور کر
🐾 🎬 میترا که دید باید برای حفظ آبرو، هر چه دارد را بگذارد وسط، گفت: _خدایی تقصیر من چیه؟ ها خورشید؟ اگه اون خدا بیامرز این همه تام و جری بازی در نمی‌آورد و همه چی‌رو راست و حسینی می‌گفت، مگه من مرض داشتم به وکالت از تو بشم خانوم مارپل و این همه دردسر درست کنم. بعد کمی نوک دماغش را بالا داد: _تازه دماغ خوشگلمم این همه ورم کَـ..... یک لحظه سکوت کرد. نگاه پرسشگرش را به خورشید دوخت. او که انگار چیز وحشتناکی را در صورت میترا دیده باشد، دهانش باز مانده بود و چشم‌هایش گرد شده بود. میترا با دیدن حال خورشید، جرات نکرد سر برگرداند آن طرف معرکه. سرش ثابت بود و سیاهی چشمانش را هل داد طرف هاجر و سمیرا که یعنی از آن ور چه خبر؟ خورشید هم انگار که برق گرفته باشدش، ثابت تر از میترا چشمانش روی او قفل شده بود. سمیرا با صدایی که سعی داشت تن متوسطش را حفظ کند با کمی چاشنی نگرانی گفت: _حالا درسته داداش ما یه خبطی کرده اما فکر کنم داری زیاده روی می‌کنی. میترا که انگار وسط میدان جنگ متوجه شده باشد مهمات را اشتباهی کار انداخته، با لحن متعجب پرسید: _گفتم؟ بعد هم چشم هایش را بست و سرش را تکان داد. _گفتم! پلک‌هایش را سریع باز کرد و طلبکارانه گفت: _اصلا خوب کردم که گفتم. بالاخره که باید می‌فهمیدن. رو کرد به هاجر. _هاجر خانوم، به خدا شرمنده‌م. آدم خبر بد دادن نیستم ولی باید می‌فهمیدن، آقاهاشم بنده خدا ، همون روزی که خونه رو می‌فروشه، درگیر یه حادثه تو محل آتیش سوزی میشه. می‌‌برنش بیمارستان از اون جا کرونا می‌گیره و .... دو هفته قبل عید به رحمت خدا می‌ره. خدا بیامرزدش. مثل برادر نداشته‌ام بود. هاجر با دو دست زد توی صورتش: _یا فاطمه‌ی زهرا. هاشم... خورشید نگاه غیض آلودی به میترا انداخت و زیر لب گفت: _این‌طوری یه دفعه‌ای؟ از دست تو! بلند شد و سمت هاجر رفت. سمیرا با نگاهی بهت زده به هاجر نگاه می‌کرد. _نه مامان دروغه. به خدا دروغه. من داشتم با هاشم حرف می‌زدم این چند وقت. بعد هم رفت توی پیامک‌های گوشیش. _ببین. این‌هاش. خودش با من داشت حرف می‌زد. خورشید شانه‌های هاجر را ماساژ می‌داد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. هاجر رو کرد به خورشید و با کلماتی از هم پاشیده پرسید: _تو... یه چیزی بگو.... هاشمم... زنده است؟ اشک‌های بی‌صدایش تبدیل شدند به هق هق گریه. دست‌هایش از حرکت ایستادند و از روی شانه‌های هاجر سر خوردند پایین. روی دو زانو افتاد. صورتش را گرفت و در خودش مچاله شد. میترا حس کرد همه را به هم ریخته و نشسته وسط جهنمی که به پا کرده. هاجر بلند شد. _منو ببرین پیش پسرم. بلند شین. چشم‌هایش داشت سیاهی می‌رفت. سمیرا که وسط گریه و آرام کردن مادرش قرار گرفته بود، فین بلندی کشید و بلند شد. بازوهای مادرش را گرفت. _بشین قربونت برم. کجا می‌خوای بری این موقع شب. هاجر خودش را از حصار دست‌های او باز کرد. مانتوی مشکی از را از چوب لباسی کنار در برداشت و روی پیراهن سبز و کرمیش پوشید. چشم‌هایش سیاهی رفتند. دست برد تا روسری‌اش را بردارد که افتاد روی زمین. سمیرا دوید طرف مادر. _یا خدا. مامان! سرش را گذاشت روی پایش. چند ضربه آرام به صورتش زد اما اثری نداشت. میترا دست و پایش را گم کرده بود. مغزش شده بود مثل راننده‌ی تازه کاری که دارد پیش افسر راهنمایی و رانندگی امتحان می‌دهد. یک قدم به راست، دو تا به چپ، سه تا دنده عقب سمت اتاق. خورشید داد زد: _یه لیوان آب بیار. روی آبچکان را دید. لیوان‌ها ردیف شده بودند روی سینک. _و این است شورش لیوان‌ها علیه تمیزی. سریع یکی را از داخل سینک برداشت و پر کرد و برگشت. سمیرا چند قطره‌ای روی صورت مادرش پاشید اما تاثیر نداشت. میترا دور و اطرافش را نگاه کرد. چشمش به پارچ نیمه پر روی اپن افتاد. حباب‌های تو خالی، جوری دیواره‌ی پارچ را احاطه کرده بودند که انگار منتظر دستور عملیات سری نشسته‌اند. آن را از روی اپن قاپید و بدون هیچ هشدار قبلی‌ای خالی کرد روی صورت هاجر. خورشید و سمیرا با چشمانی متورم و سرخ خیره شدند به میترا: _این چه کاری بود که کردی. میترا به نشانه‌ی تسلیم دست‌هایش را تا صورتش بالا آورد. _به جان خودم آخرین راه درمانی بود که به ذهنم رسید. سرش را کمی بالا برد و هاجر را نشان داد. _مثل این‌که جواب داد خداروشکر...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344