eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت42🎬 سمیرا از پشت اپن بیرون آمد. _باور کن ما آدمای بی‌عاری نیستیم. این سوءتفاهمی که پی
🐾 🎬 خورشید جرعه‌ای از آب را خورد و رفت توی حیاط. با پشت دست اشک‌هایش را جمع و جور کرد و به میترا پیام داد. _کجایی؟ جوابی نیامد. زنگش زد. تا میترا آمد بگوید، الو، خورشید غزل خداحافظی را نخوانده، تماس را قطع کرد. صدای پیام بلند شد. _چرا مثه میگ میگ زنگ می‌زنی در می‌ری؟ کجام؟ خونه‌م. البته اگه اجازه بدی. _پاشو بیا این جا. _این جا شهر تازه تاسیسه؟ _خونه سمیرا و مادرش. _زده به سرت؟ من بیام اون‌جا خون به پا می‌کنما. گفته باشم. _دِ. تو از کی جکی چان شدی؟ پاشو بیا. _باشه بابا الان میام. کمی که آرام‌تر شد رفت تو و حسابی بابت یکی دو برخوردی که میترا و خودش با آن‌ها داشتند عذرخواهی کرد و معذرت خواهی شنید و نشست پای خاطرات تمام نشدنی هاجر از کودکی هاشم و شیطنت‌هایش. غرق داستان‌های هاجر بود. عرق سرد از پیشانیش پایین می‌آمد. زنگ در به صدا در آمد. نفس راحتی کشید. سمیرا گفت در را باز می‌کند. خیالش راحت بود که همه چیز را به میترا توضیح داده. بلند شد و در چهارچوب در بین هال و حیاط ایستاد. میترا از در نیامده دست‌هایش را باز کرد و خودش را انداخت توی بغل سمیرا. _الهی قربونت برم من سمیرا جون. تو رو خدا ببخشید بابت رفتار دیروزم. خورشید می‌دونه من که عصبانی بشم یه هو خون به مغزم نمی‌رسه باید دست و پامو بگیرن. سمیرا که مثل چوب خشک در بین دستان میترا احاطه شده بود، خودش را به سختی جدا کرد. چشم در چشم میترا شد و لبخند زورکی تحویلش داد. هاجر تن سنگینش را بلند کرد و چند قدمی به سمت در برداشت: _بفرمایید تو دم در بده. میترا از خدا خواسته سمیرا را ول کرد و رفت طرف هاجر. _واااییی خاله هاجر. مشتاق دیدار. مشتاق دیدار. خدا می‌دونه چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم شما کی هستین. چشم برداشته بود از آن چه زیر پایش می‌گذرد. گفتن جمله‌ی «خدا منو بکشه که دیروز اون‌جوری اذیتتون کردم» همانا و گیر کردن پایش به پله‌ی ده سانتی بین هال و حیاط همانا. در اوان کله‌معلق زدن بود که دست انداخت به دور و اطرافش و دستش گیر کرد به موهای خورشید و هر دو با جیغی نسبتا بلند خوردند زمین. هاجر زد توی صورتش. _خاک به سرم. میترا خانم خوبی؟ سمیرا خودش را رساند بالای سر هردویشان. خورشید موهایش را از چنگ میترا درآورد و بلند شد. اما میترا همچنان رویش به زمین بود. _خوبی زنداداش؟ _آره. _میترا جون تو خوبی؟ دستش را گرفت زیر بغلش و سعی داشت برش گرداند. میترا دو دستش را روی بینی‌اش گرفت و چشم‌هایش را روی هم فشار داد: _آی خدا دماغم، دماغم، دماغم، شکست. آییییی. خورشید برای عوض کردن فضا گفت: _فکر کنم قوز دماغت خود به خود رفت سرجاش. میترا نگاه چپ به خورشید انداخت. _تو می‌دونی من رو دماغم حساسم هی عیب بکار روش. سمیرا که سعی داشت جلوی خنده‌اش را بگیرد رفت سمت یخچال تا برای میترا یخ بیاورد. هاجر کمک کرد میترا بلند شود و بنشیند کنار دیوار. _خوش اومدی میترا خانم. ببخشید دیگه نرسیده باعث اذیتت شدیم. میترا سرش را به پشتی تکیه داد و یخ‌ها را گذاشت گوشه‌ی دماغش و دست آزادش را بالا انداخت. _نه هاجر خانوم چیزی که عوض داره گله نداره. تازه عیب هم نداره. سمیرا کمی دور از جمع نشست. _میگم هوو بودن هم چه دردسرهایی داره. خورشید جون معلوم نیست چقدر فحش و فضیحت نسیبم کرده. خورشید سرش را انداخت پایین. هاجر ضربه‌ی آرامی به پای سمیرا زد: _اذیت نکن عروسمو به اندازه‌ی کافی این چند وقت حرص خورده بنده خدا. سمیرا دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد و چشم به سقف دوخت. _خدا بده شانش. نیومده عروس جای دختر رو گرفت. نگاهش را به خورشید داد. خندید و گفت: _فکر کنم از این بعد تو بشی هووی من تو این خونه . هر دویشان خندیدند. سمیرا چشمکی به خورشید زد و به میترا که از درد دماغ صورتش به هم ریخته بود نگاه کرد. _میگم حالا باز خداروشکر هووی خیالی خورشید جون بودم نه میترا خانوم. و الا جوون ناکام از دنیا می‌رفتم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت43🎬 خورشید جرعه‌ای از آب را خورد و رفت توی حیاط. با پشت دست اشک‌هایش را جمع و جور کر
🐾 🎬 میترا که دید باید برای حفظ آبرو، هر چه دارد را بگذارد وسط، گفت: _خدایی تقصیر من چیه؟ ها خورشید؟ اگه اون خدا بیامرز این همه تام و جری بازی در نمی‌آورد و همه چی‌رو راست و حسینی می‌گفت، مگه من مرض داشتم به وکالت از تو بشم خانوم مارپل و این همه دردسر درست کنم. بعد کمی نوک دماغش را بالا داد: _تازه دماغ خوشگلمم این همه ورم کَـ..... یک لحظه سکوت کرد. نگاه پرسشگرش را به خورشید دوخت. او که انگار چیز وحشتناکی را در صورت میترا دیده باشد، دهانش باز مانده بود و چشم‌هایش گرد شده بود. میترا با دیدن حال خورشید، جرات نکرد سر برگرداند آن طرف معرکه. سرش ثابت بود و سیاهی چشمانش را هل داد طرف هاجر و سمیرا که یعنی از آن ور چه خبر؟ خورشید هم انگار که برق گرفته باشدش، ثابت تر از میترا چشمانش روی او قفل شده بود. سمیرا با صدایی که سعی داشت تن متوسطش را حفظ کند با کمی چاشنی نگرانی گفت: _حالا درسته داداش ما یه خبطی کرده اما فکر کنم داری زیاده روی می‌کنی. میترا که انگار وسط میدان جنگ متوجه شده باشد مهمات را اشتباهی کار انداخته، با لحن متعجب پرسید: _گفتم؟ بعد هم چشم هایش را بست و سرش را تکان داد. _گفتم! پلک‌هایش را سریع باز کرد و طلبکارانه گفت: _اصلا خوب کردم که گفتم. بالاخره که باید می‌فهمیدن. رو کرد به هاجر. _هاجر خانوم، به خدا شرمنده‌م. آدم خبر بد دادن نیستم ولی باید می‌فهمیدن، آقاهاشم بنده خدا ، همون روزی که خونه رو می‌فروشه، درگیر یه حادثه تو محل آتیش سوزی میشه. می‌‌برنش بیمارستان از اون جا کرونا می‌گیره و .... دو هفته قبل عید به رحمت خدا می‌ره. خدا بیامرزدش. مثل برادر نداشته‌ام بود. هاجر با دو دست زد توی صورتش: _یا فاطمه‌ی زهرا. هاشم... خورشید نگاه غیض آلودی به میترا انداخت و زیر لب گفت: _این‌طوری یه دفعه‌ای؟ از دست تو! بلند شد و سمت هاجر رفت. سمیرا با نگاهی بهت زده به هاجر نگاه می‌کرد. _نه مامان دروغه. به خدا دروغه. من داشتم با هاشم حرف می‌زدم این چند وقت. بعد هم رفت توی پیامک‌های گوشیش. _ببین. این‌هاش. خودش با من داشت حرف می‌زد. خورشید شانه‌های هاجر را ماساژ می‌داد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. هاجر رو کرد به خورشید و با کلماتی از هم پاشیده پرسید: _تو... یه چیزی بگو.... هاشمم... زنده است؟ اشک‌های بی‌صدایش تبدیل شدند به هق هق گریه. دست‌هایش از حرکت ایستادند و از روی شانه‌های هاجر سر خوردند پایین. روی دو زانو افتاد. صورتش را گرفت و در خودش مچاله شد. میترا حس کرد همه را به هم ریخته و نشسته وسط جهنمی که به پا کرده. هاجر بلند شد. _منو ببرین پیش پسرم. بلند شین. چشم‌هایش داشت سیاهی می‌رفت. سمیرا که وسط گریه و آرام کردن مادرش قرار گرفته بود، فین بلندی کشید و بلند شد. بازوهای مادرش را گرفت. _بشین قربونت برم. کجا می‌خوای بری این موقع شب. هاجر خودش را از حصار دست‌های او باز کرد. مانتوی مشکی از را از چوب لباسی کنار در برداشت و روی پیراهن سبز و کرمیش پوشید. چشم‌هایش سیاهی رفتند. دست برد تا روسری‌اش را بردارد که افتاد روی زمین. سمیرا دوید طرف مادر. _یا خدا. مامان! سرش را گذاشت روی پایش. چند ضربه آرام به صورتش زد اما اثری نداشت. میترا دست و پایش را گم کرده بود. مغزش شده بود مثل راننده‌ی تازه کاری که دارد پیش افسر راهنمایی و رانندگی امتحان می‌دهد. یک قدم به راست، دو تا به چپ، سه تا دنده عقب سمت اتاق. خورشید داد زد: _یه لیوان آب بیار. روی آبچکان را دید. لیوان‌ها ردیف شده بودند روی سینک. _و این است شورش لیوان‌ها علیه تمیزی. سریع یکی را از داخل سینک برداشت و پر کرد و برگشت. سمیرا چند قطره‌ای روی صورت مادرش پاشید اما تاثیر نداشت. میترا دور و اطرافش را نگاه کرد. چشمش به پارچ نیمه پر روی اپن افتاد. حباب‌های تو خالی، جوری دیواره‌ی پارچ را احاطه کرده بودند که انگار منتظر دستور عملیات سری نشسته‌اند. آن را از روی اپن قاپید و بدون هیچ هشدار قبلی‌ای خالی کرد روی صورت هاجر. خورشید و سمیرا با چشمانی متورم و سرخ خیره شدند به میترا: _این چه کاری بود که کردی. میترا به نشانه‌ی تسلیم دست‌هایش را تا صورتش بالا آورد. _به جان خودم آخرین راه درمانی بود که به ذهنم رسید. سرش را کمی بالا برد و هاجر را نشان داد. _مثل این‌که جواب داد خداروشکر...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
⭕️چگونه در داستان‌ها به مهدویت بپردازیم؟ 🔸برخی دوستان پیام میدن و میگن یا فرمانروای آب رو یک‌طرفه نقد کردیم یا اینکه اگر فرمانروای آب نتونسته مهدوی باشه، پس چجوری باید یک اثر مهدوی تولید کرد؟ 🔸ده تا کتاب پیدا کردم از متخصص مهدویت(کسی که فوق دکترای مهدویت داره)، واقعا از نظر داستانی جذاب هستن و متناسب با رده سنی کودک و نوجوان هم نوشته شدن 🔸دوستان انیمیشن ساز بخونن و یاد بگیرن تا ان‌شاءالله دیگه شاهد تفسیر به رای از مسئله مهدویت نباشیم و انیمیشن‌های مهدوی با جذابیت داستانی، متناسب با رده‌سنی کودک و نوجوان و محتوای دقیق ساخته بشن 🔻پایان ماموریت 🔻ستاره ای که ماه شد 🔻به وقت بیروت 🔻پرواز ۳۳فرانکفورت قدس 🔻سه مبارز در خط آتش 🔻فرمانده سری 🔻شوالیه ایرانی 🔻تفنگچی های نقاب دار 🔻سیاه دژ 🔻عملیات نورون 🔻رؤیای پسر کیمیاگر 🔻افسانه سفینه موعود 📚پل ارتباطی تهیه کتاب ها👇 @pketabekhoob 🆔@inaghd_ir