💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت43🎬 خورشید جرعهای از آب را خورد و رفت توی حیاط. با پشت دست اشکهایش را جمع و جور کر
#بروبیا🐾
#قسمت44🎬
میترا که دید باید برای حفظ آبرو، هر چه دارد را بگذارد وسط، گفت:
_خدایی تقصیر من چیه؟ ها خورشید؟
اگه اون خدا بیامرز این همه تام و جری بازی در نمیآورد و همه چیرو راست و حسینی میگفت، مگه من مرض داشتم به وکالت از تو بشم خانوم مارپل و این همه دردسر درست کنم. بعد کمی نوک دماغش را بالا داد:
_تازه دماغ خوشگلمم این همه ورم کَـ.....
یک لحظه سکوت کرد.
نگاه پرسشگرش را به خورشید دوخت.
او که انگار چیز وحشتناکی را در صورت میترا دیده باشد، دهانش باز مانده بود و چشمهایش گرد شده بود.
میترا با دیدن حال خورشید، جرات نکرد سر برگرداند آن طرف معرکه.
سرش ثابت بود و سیاهی چشمانش را هل داد طرف هاجر و سمیرا که یعنی از آن ور چه خبر؟
خورشید هم انگار که برق گرفته باشدش، ثابت تر از میترا چشمانش روی او قفل شده بود.
سمیرا با صدایی که سعی داشت تن متوسطش را حفظ کند با کمی چاشنی نگرانی گفت:
_حالا درسته داداش ما یه خبطی کرده اما فکر کنم داری زیاده روی میکنی.
میترا که انگار وسط میدان جنگ متوجه شده باشد مهمات را اشتباهی کار انداخته، با لحن متعجب پرسید:
_گفتم؟
بعد هم چشم هایش را بست و سرش را تکان داد.
_گفتم!
پلکهایش را سریع باز کرد و طلبکارانه گفت:
_اصلا خوب کردم که گفتم. بالاخره که باید میفهمیدن.
رو کرد به هاجر.
_هاجر خانوم، به خدا شرمندهم. آدم خبر بد دادن نیستم ولی باید میفهمیدن، آقاهاشم بنده خدا ، همون روزی که خونه رو میفروشه، درگیر یه حادثه تو محل آتیش سوزی میشه. میبرنش بیمارستان از اون جا کرونا میگیره و .... دو هفته قبل عید به رحمت خدا میره.
خدا بیامرزدش. مثل برادر نداشتهام بود.
هاجر با دو دست زد توی صورتش:
_یا فاطمهی زهرا. هاشم...
خورشید نگاه غیض آلودی به میترا انداخت و زیر لب گفت:
_اینطوری یه دفعهای؟ از دست تو!
بلند شد و سمت هاجر رفت.
سمیرا با نگاهی بهت زده به هاجر نگاه میکرد.
_نه مامان دروغه. به خدا دروغه. من داشتم با هاشم حرف میزدم این چند وقت.
بعد هم رفت توی پیامکهای گوشیش.
_ببین. اینهاش.
خودش با من داشت حرف میزد.
خورشید شانههای هاجر را ماساژ میداد و بیصدا اشک میریخت.
هاجر رو کرد به خورشید و با کلماتی از هم پاشیده پرسید:
_تو... یه چیزی بگو.... هاشمم... زنده است؟
اشکهای بیصدایش تبدیل شدند به هق هق گریه. دستهایش از حرکت ایستادند و از روی شانههای هاجر سر خوردند پایین.
روی دو زانو افتاد. صورتش را گرفت و در خودش مچاله شد.
میترا حس کرد همه را به هم ریخته و نشسته وسط جهنمی که به پا کرده.
هاجر بلند شد.
_منو ببرین پیش پسرم.
بلند شین.
چشمهایش داشت سیاهی میرفت.
سمیرا که وسط گریه و آرام کردن مادرش قرار گرفته بود، فین بلندی کشید و بلند شد. بازوهای مادرش را گرفت.
_بشین قربونت برم.
کجا میخوای بری این موقع شب.
هاجر خودش را از حصار دستهای او باز کرد.
مانتوی مشکی از را از چوب لباسی کنار در برداشت و روی پیراهن سبز و کرمیش پوشید.
چشمهایش سیاهی رفتند.
دست برد تا روسریاش را بردارد که افتاد روی زمین.
سمیرا دوید طرف مادر.
_یا خدا. مامان!
سرش را گذاشت روی پایش. چند ضربه آرام به صورتش زد اما اثری نداشت.
میترا دست و پایش را گم کرده بود. مغزش شده بود مثل رانندهی تازه کاری که دارد پیش افسر راهنمایی و رانندگی امتحان میدهد. یک قدم به راست، دو تا به چپ، سه تا دنده عقب سمت اتاق.
خورشید داد زد:
_یه لیوان آب بیار.
روی آبچکان را دید. لیوانها ردیف شده بودند روی سینک.
_و این است شورش لیوانها علیه تمیزی.
سریع یکی را از داخل سینک برداشت و پر کرد و برگشت.
سمیرا چند قطرهای روی صورت مادرش پاشید اما تاثیر نداشت.
میترا دور و اطرافش را نگاه کرد.
چشمش به پارچ نیمه پر روی اپن افتاد.
حبابهای تو خالی، جوری دیوارهی پارچ را احاطه کرده بودند که انگار منتظر دستور عملیات سری نشستهاند.
آن را از روی اپن قاپید و بدون هیچ هشدار قبلیای خالی کرد روی صورت هاجر.
خورشید و سمیرا با چشمانی متورم و سرخ خیره شدند به میترا:
_این چه کاری بود که کردی.
میترا به نشانهی تسلیم دستهایش را تا صورتش بالا آورد.
_به جان خودم آخرین راه درمانی بود که به ذهنم رسید. سرش را کمی بالا برد و هاجر را نشان داد.
_مثل اینکه جواب داد خداروشکر...!
#پایان_قسمت44✅
📆 #14040617
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
⭕️چگونه در داستانها به مهدویت بپردازیم؟
🔸برخی دوستان پیام میدن و میگن یا فرمانروای آب رو یکطرفه نقد کردیم یا اینکه اگر فرمانروای آب نتونسته مهدوی باشه، پس چجوری باید یک اثر مهدوی تولید کرد؟
🔸ده تا کتاب پیدا کردم از متخصص مهدویت(کسی که فوق دکترای مهدویت داره)، واقعا از نظر داستانی جذاب هستن و متناسب با رده سنی کودک و نوجوان هم نوشته شدن
🔸دوستان انیمیشن ساز بخونن و یاد بگیرن تا انشاءالله دیگه شاهد تفسیر به رای از مسئله مهدویت نباشیم و انیمیشنهای مهدوی با جذابیت داستانی، متناسب با ردهسنی کودک و نوجوان و محتوای دقیق ساخته بشن
🔻پایان ماموریت
🔻ستاره ای که ماه شد
🔻به وقت بیروت
🔻پرواز ۳۳فرانکفورت قدس
🔻سه مبارز در خط آتش
🔻فرمانده سری
🔻شوالیه ایرانی
🔻تفنگچی های نقاب دار
🔻سیاه دژ
🔻عملیات نورون
🔻رؤیای پسر کیمیاگر
🔻افسانه سفینه موعود
📚پل ارتباطی تهیه کتاب ها👇
@pketabekhoob
🆔@inaghd_ir
#آی_نقد #پیشنهاد_مطالعه #کتاب