هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
⭕️چگونه در داستانها به مهدویت بپردازیم؟
🔸برخی دوستان پیام میدن و میگن یا فرمانروای آب رو یکطرفه نقد کردیم یا اینکه اگر فرمانروای آب نتونسته مهدوی باشه، پس چجوری باید یک اثر مهدوی تولید کرد؟
🔸ده تا کتاب پیدا کردم از متخصص مهدویت(کسی که فوق دکترای مهدویت داره)، واقعا از نظر داستانی جذاب هستن و متناسب با رده سنی کودک و نوجوان هم نوشته شدن
🔸دوستان انیمیشن ساز بخونن و یاد بگیرن تا انشاءالله دیگه شاهد تفسیر به رای از مسئله مهدویت نباشیم و انیمیشنهای مهدوی با جذابیت داستانی، متناسب با ردهسنی کودک و نوجوان و محتوای دقیق ساخته بشن
🔻پایان ماموریت
🔻ستاره ای که ماه شد
🔻به وقت بیروت
🔻پرواز ۳۳فرانکفورت قدس
🔻سه مبارز در خط آتش
🔻فرمانده سری
🔻شوالیه ایرانی
🔻تفنگچی های نقاب دار
🔻سیاه دژ
🔻عملیات نورون
🔻رؤیای پسر کیمیاگر
🔻افسانه سفینه موعود
📚پل ارتباطی تهیه کتاب ها👇
@pketabekhoob
🆔@inaghd_ir
#آی_نقد #پیشنهاد_مطالعه #کتاب
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت44🎬 میترا که دید باید برای حفظ آبرو، هر چه دارد را بگذارد وسط، گفت: _خدایی تقصیر من چ
#بروبیا🐾
#قسمت45🎬
شهاب سوییچ را درآورد و از ماشین پیاده شد.
پارسا خوابیده بود و صدای تراکتور به پای خروپفش نمی رسید. گاهی این قدر ولومش بالا بود که میترا با شک می کرد شام کوکو خورده یا اره برقی.
میترا، دستی به پهلوی پارسا کشید و از بقیه بابت پیاده نشدنش معذرت خواست.
شهاب جایی دور از تر مزار روی صندلی فلزی پسته ای رنگ نشست.
خورشید جلو افتاد تا بقیه را راهنمایی کند.
چند قدمی نرفته بودند که خورشید سایه ی سمیرا را پشت سرش ندید. برگشت.
_ چرا نمیای عزیزم؟
سمیرا دستش را روی قلبش گذاشت. به سختی نفس می کشید.
_ دلشو ندارم... نمی تونم ببینم هاشم این جا...
سرش را انداخت پایین.
اشکی روی گونه های خورشید سر خورد و با مهربانی گفت:
_ باشه سمیرا جان. هر طور راحتی.
هاجر اما مشتاق بود برای دیدن پسرش. برای در آغوش گرفتنش. شیشهی گلاب توی دستش را فشار داد و قدم جای پای عروسش می گذاشت.
خورشید کنار سنگ قبری که دورش پر از گل های ناز با گل های کوچک صورتی بودند ایستاد.
خم شد. از پایین پایش سنگی برداشت. دو بار روی قبر زد و گفت:
_ پسرت این جاست مامان هاجر.
و شروع کرد به خواندن حمد.
نگاه هاجر به عکس هاشم افتاد.
زانوهایش سست شد و افتاد.
خودش را کشید تا سر قبر او.
دستی به روی عکسش کشید.
_ الهی قربونت برم آخه چرا این قدر زود؟
نگفتی مادرم بعد این همه سال حسرت به دل می مونه؟
می ذاشتی لااقل یه بار دل سیر دست بکشم روی سرت، لباست رو اتو کنم، غذایی که دوست داری بپزم.
صورتش قرمز و چشم هایش قرمز تر بودند.
با گوشه ی آویزان روسری اشک هایش را پاک کرد.
_ اولین باری که بعد این همه سال دیدمت، فکر کردم چقدر خوشبختم که می تونم تمام سالایی که نشد واست مادری کنم رو جبران کنم.
ولی حالا... حسرت یه روزشو به دلم گذاشتی و رفتی. چی بهت بگم مادر؟
در بطری گلاب را باز کرد و سنگ مزار را با آن تر کرد.
خورشید عمیق نفس کشید.
لبخندی زد و گفت:
_هاشم حیاط خونه ی پدریشو پر از گل محمدی کرده. عاشق عطرش بود.
هاجر سرش را گذاشت کنار اسم هاشم و هق هق گریه اش، سکوت آرامستان را می شکست.
سمیرا برگشت توی ماشین. سرش را به شیشه مثلثی تکیه داد و چشمش هاجر و خورشید را می پایید.
میترا آفتاب گیر ماشین را نه برای گیر دادن آفتاب، بلکه برای گیر انداختن سمیرا پایین آورد.
او که عادتش بود در لحظه های نامناسب، سوالات نامناسب تر بپرسد، در لحظه ای که فکر کرد «آره وقتشه» استارت گرم کردن چانه اش را زد:
_ میگم سمیرا جون، ببخشیدا می دونم زمان خیلی مناسبی نیست، اما می دونی دیگه راستش خیلی کنجکاویم گل کرده، نمی تونم صبر کنم.
چند لحظه ای منتظر ماند اما جوابی نشنید. دوباره صدا زد:
_ سمیرا جون.
باز هم جوابی نیامد.
_ سمیرا..... سمیرا خانوم...
اخم هایش را به نشانه تفکر در هم برد و زیر لب گفت:
خانومِ شربتی؟ .... خانوم زحمتی؟.... خانوم ضربتی؟
که متاسفانه هر چه فکر کرد فامیلی فابریک سمیرا جان را یادش نیامد.
لبش را کج کرد و برگشت و سمتش.
دستش را جلوی او تکان داد.
سمیرا نگاهش را برگرداند و با دستمالی که انگار از جنگ مغول ها برگشته، فینش را بالا کشید.
_ ببخشید، کاری داری؟
میترا لبخندی زد.
_ گفتم که یه سوال داشتم. البته فضولی نباشه. یه کمی کنجکاوی ام گل کرده.
_ سر چی؟
میترا کمی مِن و مِن کرد و بعد خیلی سریع جمله اش را گفت:
_ مامان چرا زندان بودن؟
سمیرا آه بلندی کشید و سرش را تکان داد.
_ یه روز که برای خرید جنس برای مغازه مون رفته بود، یه پسره دوازده سیزده ساله، ناغافل، می دوه وسط خیابون. مامان تمام سعیش رو می کنه که بهش نزنه، اما شرایط خوب پیش نمیره و متاسفانه اون فوت می کنه.
_ ای وای. چقدر بد. حتما خیلی سخت گذشته بهتون.
حالا باز خداروشکر آزاد شدن.
چند ثانیه چیزی نگفت اما بعد، انگار که چیزی یادش بیاید دوباره برگشت به پشت.
_ راستی چه طور آقا هاشم رو پیدا کردین ؟ چه طور این همه سال خبری نبود ازتون...؟!
#پایان_قسمت45✅
📆 #14040618
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344