eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می‌‌خواستند ۳۷۰ شهید را در یک روز خاک کنند و قبر نداشتند ... ماجرایی عجیب و شنیدنی از ۳۳ سال پیش اصفهان @hamidkasiri_ir
دعای فرج.mp3
زمان: حجم: 5.7M
❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️ بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم 💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚 🔻 باصدای:مهدی تهوری
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
👓 فرزند حاج آقای صدیقی به رحمت خدا رفتند ❗️ مصیبت وارده را به ایشان تسلیت می‌گوییم‌و از خدا برای ایشان صبر و اجر خواستاریم @HozeTwit @anarstory
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت37🎬 دو روز از ماه دوم زمستان گذشته بود که خانواده آقای لطفی بالاخره اجازه عقد را دا
🎬 دنیا ایستاد کنار سینا، بازویش را گرفت. منصوره‌خانم بهت‌زده سر جایش خشکش زده بود و از میان شانه‌ی سینا و دنیا به صورت گرفته و برافروخته‌ی بهرام زل زده بود. نگاه آقای جمالی می‌چرخید بین سینا و بهرام. - چی می‌گی... یعنی چی می‌دونستی؟ صدای دنیا بود. بهرام چشم دوخت به او. پوزخند زد. دستش را کوبید به دیوار و گفت: - یه نگاه به وضعیتمون همین الان و این گاردی که برای من گرفتید و همه ایستادید سمت سینا بندازید، می‌فهمید! همان‌جا نشست. نزدیک پله‌ها. مادر خواست به سمتش قدم بردارد؛ اما وقتی بهرام شروع کرد به صحبت، کنار همسرش متوقف شد: - یه عمره همه سمت سینا هستید، افتخار بابا سیناست... چشم امید مامان سیناست... داداشی و عزیز خواهر دنیا سیناست... سرش را خم کرد بین زانوهایش: - حتی دخترم، تو بغل سینا خوابش می‌بره و آروم می‌گیره و تو بغل باباش نه... سرش را بلند کرد. دندان بهم سایید، خشم اشک سرخی شده بود توی چشمانش و آتش کینه را روشن می‌کرد: - ورد زبون همه سینا بود، سینا عزیز کرده بود، این وسط من چی؟ چی بودم جز محافظ سینا؟ هر بلایی سر سینا می‌اومد، کار اشتباهی می‌کرد، من باید جواب می‌دادم... چرا؟ همین الان، همه حواسا سمت سیناست... همین الان حال منم بده ولی همه سمت سینان... مسخره‌ست... ولی توی اون دوسالی که نبودی بهترین سال‌های عمرم بود چون همه حواسا سمت من بود، ولی همین که اومدی دوباره ورد زبون همه شد سینا... سینا سرش را پایین انداخت. - آره زخم زدم جای زخمی که تو یه عمره به من زدی... از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیزو ازم گرفتی... مادر به سختی گفت: - تو... تو... داری حسودی می‌کنی؟ بهرام مشتش را کوبید زمین و ایستاد. صدایش بلند شد: - باعثش شمایید... شما که همیشه منو، رفتارم رو، حرکاتم رو، حتی زمان زبون واکردنم رو مقایسه کردید با سینا! پدر اخم کرد و گفت: - صدات رو بیار پایین، مگه بچه‌ای که داری این‌طوری گله می‌کنی؟ بهرام لب بهم فشرد و خیره به چشم پدر گفت: - مقصر شمایی که هی سربه‌زیر بودن سینا رو با صدای بلند، با منی که تا داد نکشم آروم نمی‌گیرم، مقایسه کردید. اینکه سینا باید از من ادب رو یاد بگیره ولی از من مؤدب‌‌تره! نگاهش افتاد به دنیا که به سینا چسبیده و اشک می‌ریخت و تقریباً پشت او پناه گرفته بود: - مقصر دنیاست که جای اینکه من رو حامیش بدونه، سینا رو کمک‌حالش می‌دونست و با اون درددل می‌کرد. الان نگاه کنین، رفته پشت اون پناه گرفته. سینا دست دنیا را از بازویش جدا کرد و رفت سمت بهرام: داداش، تو همیشه الگو... بهرام چشم بست و چرخید سمت راه پله: - نمی‌خوام دیگه چیزی بشنوم... رفت. مثل همیشه که حرف می‌زد و می‌رفت و گوش نمی‌داد. سینا نشست روی زمین. قلبش تیر می‌کشید. بهمن‌ماه می‌توانست برای سینا یک ماه پر از خاطرات خوب باشد. پر از رنگ... می‌توانست وسط سفیدی برف، درهای بهشت با گل‌های رنگارنگ را به روی قلب یخ‌زده‌اش باز کند؛ اما... اما بهمن فرو ریخت روی زندگی‌اش و ته مانده چشم امید او به برادرش زیر برف‌ها دفن شد، درست مثل یک گل سرخ کوچک که زیر هجوم برف‌های یک کوه مدفون و له می‌شود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما کی نوبت‌مون می‌شه بی بی جان؟❤️ @anarstory