هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین ساجذیحاقه_5836810007793895525.mp3
زمان:
حجم:
19.6M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
#معرفی_کتاب
مقدمه ای بر
مراحل خلق و تولید
ادبیات کودکان
به کسانی که در عرصه کودک چیز میز مینویسند شدیدا و اکیدا و قویا توصیه میکنم.
واقعا نکات نابی توشه.
#نادر_ابراهیمی
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آثار استغفار
ولی از آثار استغفار غافل نشید.
استغفار شاه کلیدی هست که
هر قفلی رو باز میکنه.
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اشاره رهبر انقلاب به ایستادگی حضرت زهرا(س) در مقابل غصب حکومت توسط نااهلان
🖤 در ایام شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، هر شب، یک بخش از سخنرانی قدیمی حضرت آیتالله خامنهای در اوایل دههی ۵۰ شمسی را در Khamenei.ir بشنوید🖤
📝 #حقیقت_عظیم
🖥 Farsi.Khamenei.ir
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت39🎬 انتظار واژهی عجیبیست. واژهای که تلخی دلتنگی را توی خودش جا داده و شیرینی لحظ
#انفرادی2⛓
#قسمت40🎬
- نه.. بابا بهم گفته بود، گفته بود خوب فکر کنم.. الان که دیگه پشیمونی فایده نداره. باید بمونم و زندگی کنم.
صدای لعیا ضربان قلبش را بالا برد. پشیمان شده بود؟! از چه؟! از زندگی با سینا؟! بغضِ صدایش، مثل مته بود روی اعصاب سینا:
- فکر کردی من خیلی خوشحالم؟ هیچیش شبیه مرد ایدهآلم نیست. حالم بده... اگه میتونستم، میرفتم به بابام میگفتم اشتباه کردم... اون همه موقعیت خوب...
یکهو از جا پرید. چادر لعیا روی تنش و لباسش خیس عرق شده بود. ضربان قلبش درست توی گوشش میزد. دندان بهم سایید. بلند همسرش را صدا زد:
- لعیا... لعیا...
همسرش از آشپزخانه بیرون دوید. دستش پر از خمیر بود و آستین بافت قهوهای توی تنش تا آرنج بالا.
- چی شده؟! خوبی؟!
نزدیکتر شد. برق عرق روی تن سینا را دید. لبش را گزید و گفت:
- چقدر عرق کردی!.. چادر بپیچ دور خودت برم برات لباس بیارم.
خواست برگردد سمت آشپزخانه که صدای سینا لرزید. گلویش داشت میسوخت.
- با کی حرف میزدی؟!
لعیا آهسته چرخید سمتش. چشمش گرد شد. لب گزید و سر تکان داد:
- هیچکس. داشتم خمیر درست میکردم برای شام پیراشکی درست کنم.
سینا دست به زمین فشرد و از جا بلند شد. تمام تنش داشت میلرزید و چشمش سرخ شده بود:
- چرا.. خودم شنیدم داشتی با یکی حرف میزدی... داشتی درباره من حرف میزدی.
لعیا سرش را به چپ و راست تکان داد. دستش را مقابل سینا گرفت:
- نه عزیز من، من داشتم خمیر میگرفتم. حتماً خواب دیدی. ببین گوشیم اصلاً کنار خودت بود... بذار من الان میام.
رفت تو آشپزخانه و سینا روی زمين نشست. موبایل لعیا درست کنار سرش بود. با دست لرزان آن برداشت و قفلش را باز کرد. آخرین تماس لعیا با خود او بود. چشم چرخاند سمت میز تلفن، تلفن سیار هم سر جایش بود. لعیا دستش را شست و برایش لباس آورد و کنارش نشست.
- بیا لباست رو عوض کن.
سینا موبایل را پرت کرد روی بالش و تیشرت توی تنش را جایگزین تیشرت تمیز کرد. لعیا لیوان آبی مقابلش گرفت و گفت:
- کاری نداری؟ خمیرم خراب میشه، برم؟
سرش را تکان داد و لعیا رفت سمت آشپزخانه. جرعهای آب نوشید و رفت روی مبل جلوی تلویزیون نشست. لیوان را گذاشت روی میز. سرش را گرفت بین دستش و آه کشید. قلبش هنوز داشت میلرزید. صدا به قدری واضح بود که نمیتوانست باور کند خواب دیده است.
#پایان_قسمت40✅
📆 #14040901
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
°
.
|ای کاش کنیزش بودم🖤|
#بخش_اول
در رختخواب از این پهلو به آن پهلو میشوم. مدتهاست که با بیخوابی اُنس گرفتهام؛
از همان روز حسرتبار…
از همان شبی که دیگر خواب آرام از سرم گریخت.
اما امشب حالم بدتر از همیشه است.دلشوره، غم، اضطراب... انگار تمام احساسات تلخ دنیا همزمان به سراغم آمدهاند.
از خستگی رمقی ندارم و خواب هم از چشم هایم کوچ کرده.
دل از بالین میکنم و به حیاط میروم. روی سکوی جلوی اتاقها مینشینم. پاهایم را در شنهای نرم حیاط فرو میبرم و چشم به آسمان میدوزم.
آسمان… تاریک است.تاریکِ تاریک. انگار ماه از تسمان کوچ کرده است.
نمیدانم امشب چه شده که هوا اینقدر سنگین است؛ درست مثل شب رحلت پیامبر.
انگار از زمین و آسمان غم میبارد.
همه خوابند… ارباب، بانو، کنیزان، غلامان، و تمام شهر.
اما من خوابم نمیبرد. آن روز نفرینشده دوباره در ذهنم جان میگیرد؛ روزی که آغاز خوابِ شهر و آغاز بیخوابیهای من بود.
آن صبح، بانو مرا با چند سکه روانه بازار کرد تا به جای کوزهای که شب قبل از دستم افتاد و شکست کوزه دیگری بخرم...
دستی آرام بر گونهام کشیدم… همان که از سیلی دیشب ارباب ورم کرده بود. هنوز درد میکرد.
بازار شلوغ بود و مثل همیشه پر از هیاهو،
چند روزی از وفات پیامبر میگذشت، تمام شهر سیاه پوش عزای پیامبر بودند؛ البته به جز کنیزان و غلامانی مثل من، که یک لباس بیشتر نداشتند.
حجرهها را گشتم، کوزهها را دانهدانه بالا و پایین کردم و یکی را خریدم.
میخواستم به خانه بازگردم که ناگهان دود سیاه و غلیظی را دیدم که آسمان را شکافته بود؛ دود وسط شهر بود جایی نزدیک مسجد النبی.
نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم سمت دود بروم.
همینطور که نگاهم به آسمان و هوای دود گرفته بود پیراهن بلند عربیم به پایم گیر کرد، زمین خوردم.
اما بهجای اینکه دستهایم را سپر کنم، کوزه را بالا گرفتم تا نشکند.
زانو و بازو و آرنجم زخم برداشت؛ به کهنگی لباسم خاکی بودن هم اضافه شد.
صدای خنده چند پسر بچه که کمی آن طرفتر ایستاده بودند و با دست نشانم میداند را شنیدم...
به هر زحمتی بود از زمین بلند شدم، درد بازو درد سیلی را از یادم برده بود...
دیگر با منشا دود فاصله زیادی نداشتم انگار چیزی مرا سمت خود میکشاند.
دلشورهای به دلم افتاده بود _احساسی مثل همین احساس امشب_
پا تند کردم تا رسیدم به دو راهی: یکسو مسجدالنبی، سوی دیگر کوچههای بنیهاشم.
#محدثه_نبی_حسینی
#بانوی_ایهام
.