1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☕️ یک فنجان معرفت ؛ رَهبریهای رهبر
🔅 رهنمود صبحگاهی امروز : زبان فارسی در انتقال مفاهیم ظرفیت بالایی دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گلچینی از خاصترین پستها👇
https://eitaa.com/joinchat/2881487177C158addb879
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت45🎬 قطرات باران با شدت به زمین برخورد میکردند. باد با قدرت میوزید و قطرات آب به ک
#انفرادی2⛓
#قسمت46🎬
با لرزش موبایل زیر بالش، از جا پرید. به همراه آن صدای گوشخراش زنگش بلند شد. از زیر بالش بیرون کشیدش و لعنتی به فرد پشت خط فرستاد. تماس را قطع کرد و سرش را کوبید روی بالش. دقیقهای نگذشته بود که موبایل اینبار توی دستش لرزید. اخمش رفت توی هم. با چشمانی که به زور باز مانده بود، دستش را روی دایره سبز کشید:
- الو... بابک...
چشمش را بهم فشرد و گفت:
- هوم چیه؟!
- چرا نمیای؟ من خسته شدم اینجا..
صدایش گرفته بود و از ته حلقش کلمات نامفهوم بیرون میآمدند:
- چیه باز پولت ته کشیده، امروز فردا برات میریزم.
- تا لنگ ظهر خوابی، کار چی؟ معلومه اصلاً...
سرش را از روی بالش بلند کرد. پلک سمت راستش را از هم فاصله داد و پرید بین حرف او:
- اه، بسه زهره، دیشب دیر وقت خوابیدم، دندون سر جیگر بذار، من امروز، کارتت رو پر میکنم بری خرید.. جان جدت بذار یه ساعت راحت بکپم...
- من الان مشکلم پوله؟ میگم برگرد.
دهان خشکیدهاش را به سختی تکان داد و گفت:
- نمیدونم والا..قبلنا که مشکلت پول بود الان رو نمیدونم دیگه چه زهرماری میخوای.
- اصلاً این پولا رو تو از کجا میاری؟
ضربهای زد روی نمایشگر موبایل. آهی کشید و گفت:
- دیگه دیره واسه پرسیدن این سوال.
تماس را قطع کرد. خوابش به کلی پریده بود. نشست و پای چپش را جمع کرد. دستش را دایرهوار وسط سرش که مو نداشت کشید. ساعت روبهروی تخت، یک ربع مانده به یازده را نشان میداد. حرف زهره درست بود. دیگر داشت ظهر میشد. موبایلش باز زنگ خورد. کلمه فروشنده بوتیک روی صفحه افتاده بود.
سریع تلفن را چنگ زد. بعد احوالپرسی کوتاه، فروشنده بوتیک گفت:
- هم آدرس، هم تلفن سینا جمالی رو پیدا کردم. از بنگاه گرفتم.
چشمش برق زد. پس پیش زهره بد قول نمیشد. ولی با حرفی که مرد پشت خط زد برای لحظهای چشمش دودو زد و دستش سست شد:
- ولی قبلش به آقاسینا بگم بدم شماره و آدرس رو به شما یا نه؟.. بگم میخوام به کی بدم؟
- نه... نه... میخوام بعد مدتها غافلگیرش کنم. بهش بگید که مزهش میره.
فروشنده راضی شد فقط تلفن را به او بدهد. تلفن را که قطع کرد شماره رئیسش را گرفت، باید از او کسب تکلیف میکرد.
#پایان_قسمت46✅
📆 #14040907
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت46🎬 با لرزش موبایل زیر بالش، از جا پرید. به همراه آن صدای گوشخراش زنگش بلند شد. ا
#انفرادی2⛓
#قسمت47🎬
به محض گرفتن شماره، سریع تماس را قطع کرد. یک شماره تلفن، نمیتوانست رئیسش را سر کیف بیاورد. نگاهی به شماره انداخت و از جا پرید.
-این خط ثابته... مجید میتونه خونهش رو پیدا کنه.
با مجید تماس گرفت. صدای سر حال مجید توی گوشش پیچید.
- چیه بابک، کارت کجا گیره؟!
خندید.
- اگه گرهی کارمو باز کنی پول خوبی بهت میدم.
مجید با مسخرگی خندید:
- اوهوکی.. تو جیب ما رو نزن، پول پیشکش خودت. حالا گره چیه؟
- یه شماره دارم، آدرسش رو میخوام. فقط زود.
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- تا دوازده بهم برسون آدرس رو.
مجید گفت:
- اوکیه... بگو شماره رو.
تماس را قطع کرد. موبایل را روی تخت رها کرد و از اتاق خارج شد. مسافرخانه سرویس بهداشتی مجزا نداشت. توالت و حمامها توی زیرزمین بود و راه پله درست مقابل اتاق او.
از پلهها سرازیر شد. پایین پلهها سمت چپ توالت بود و سمت راست حمام. قدمش را سمت چپ کشید.
وقتی برگشت به اتاق، نیم ساعتی گذشته بود. در یخچال کوچک را باز کرد و ظرف پنیر را با تکه نانی برداشت. روی تخت نشست و مشغول شد. این ساعت، آشپزخانهی مسافرخانه دیگر صبحانه نداشت.
صدا و لرزش پیام را حس کرد. لحظهای بعد موبایل زیر زانویش لرزید، بعد صدایش بلند شد.
- الو مجید؟!
مجید کلمات را پشت هم تندتند گفت:
- برات فرستادم آدرس رو. تا آخر وقت امشب کاری داشتی پیام بده، نمیرسم تماس جواب بدم.
تماس را قطع کرد. بابک پیامهایش را چک کرد. لقمه بزرگی گرفت و توی دهانش چپاند. ظرف پنیر و نان را روی تخت رها کرد و از اتاق بیرون زد.
وقتی به آپارتمان سینا رسید، ساعت نزدیک یک بود. آنطرفِ کوچه روی موتورش نشست و رفت و آمدها را زیر نظر گرفت.
ساعت یکونیم بعدازظهر سینا را دید که با موتور جلوی خانه ایستاد و رفت تو. لبخند زد. خودش بود. همانی که رئیس، عکسش را نشان داده بود.
شماره گرفت و صدای رئیسش زودتر از چیزی که فکر میکرد توی گوشش پیچید:
- خبری شده بابک؟
- آقا، هم خونهش، هم شماره تلفن خونهش رو پیدا کردم.
صدای خندهای خشک توی گوشش پیچید.
- ازت راضیام بابک، داشتم به یه آدم دیگه فکر میکردم.. خوبه.. ناامیدم نکردی! دنبالش باش ببین چیکار میکنه، هم حواست به خودش باشه هم تمام کسایی که باهاشون در ارتباطه.. همونجا جلوی در خونهش نگهبانی بده تا بهت بگم..
- چشم.. حتماً آقا... فقط میشه یه مقداری... آخه میدونید، هزینه کردم تا خونهش رو پیدا کنم.
دوباره خندید:
- آره، چرا که نه..برات میریزم. کارِت رو همینطوری خوب انجام بدی.. نمیذارم بهت بد بگذره. امروز رو جلوی در خونهش باش، فردا برو ببین میتونی توی همون محل جایی پیدا کنی برای خودت یا نه.. بگو پولش رو برات میریزم.
تماس قطع شد. نفس عمیقش بخار شد. این هم از کسب درآمد امروزش.
#پایان_قسمت47✅
📆 #14040907
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
از لحظهای که قرص خورشید در افق پایین میرود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو میشود.
این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
#اللّهمَّعَجِّللِولیِّکَالفَرَج
4_5785009438028989691.m4a
زمان:
حجم:
3.4M
سيدابن طاووس مي فرمايد
اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از :صلوات
#ابوالحسن_ضراب_اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است