eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 👨‍🏫 نام: داستان🎬 نویسنده: رابرت مک کی✍ ترجمه: محمد گذرآبادی♻️ تعداد صفحه: 324📃 ژانر: نویسندگی✍ خلاصه: نوشتن برای صفحه‌های نمایش، حقیقتاً کاری شگفت انگیز است. یک نویسنده باید با دقت تمام نثر خود را صیقل بدهد. با این وجود، بخش زیادی از آن نثر توسط بینندگان فیلم، شنیده و دیده نمی‌شود. به گفته‌ی "رابرت مک کی"، چند کلمه‌ای که به شکل گفت‌وگوی شخصیت‌ها به مخاطب می‌رسد؛ بهترین چیزی است که از فرآیند نوشتن باقی می‌ماند.(همانطور که آلفرد هیچکاک یک بار اظهار داشت: "وقتی فیلمنامه نوشته و دیالوگ‌ها اضافه شد، ما آماده‌ی فیلمبرداری هستیم.") در اثر پیش رو تحت عنوان "داستان"، "رابرت مک کی" آنچه را که سال ها به فیلمنامه‌نویسان آموزش داده است، در قالب کتاب قرار می‌دهد و این اثر در واقع سمیناری در مورد ساختار "داستان" است. لیست طولانی پروژه های سینمایی و تلویزیونی که دانشجویان "رابرت مک کی" نوشته، کارگردانی یا تولید کرده‌اند، شامل تعداد زیادی از آثار موفق سینما و تلویزیون است. خیل پرشمار نویسندگان که در طلب ثروت بادآورده به هالیوود سرازیر شده و دنبال بهترین راه برای سریع‌تر ثروتمند شدن هستند، مخاطب این کتاب نمی‌باشند☺️ جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت60🎬 سرش را چسباند به شیشه. سیبک گلویش بالاوپایین رفت. چشمش را که بست قطره‌ی اشک سر
🎬 کنار تخت لعیا ایستاد. تقریبا یک هفته می‌شد که لعیا تحت مراقبت ویژه بود. دست گذاشت روی صورت او. سرش را پیش برد. آهسته موهای بیرون‌زده از کلاهش را بوسید و آن‌ها را فرستاد داخل کلاه. پلک لعیا لرزید و چشمش باز شد: - سینا... سینا کمی سرش را عقب کشید. سعی کرد لبخند بزند. پشت دستش را کشید به صورت او. - جانم؟ اشک از چشم لعیا سر خورد. لبش لرزید: - کلی برنامه... داشتم براش... کلی آرزو... سینا سرش را بالا انداخت. گوشه چشم لعیا را بوسید. لعیا لب زد: - خوب شد بالأخره اومدی پیشم... هربار چشم باز کردم، فقط تو رو می‌خواستم... سینا لبخند زد. - لاغر شدی... مگه غذا نمی‌خوری؟ صدای پرستار از پشت سرش آمد: - آقا، کافیه.. باید برید بیرون. سینا دست لعیا را فشرد و گفت: - سعی کن زود خوب بشی... اگه خوب نشی، من میام می‌خوابم رو تخت کنارت. لعیا زیر لب خدا نکندی گفت و باز از حال رفت. سینا از اتاق خارج شد و لباس‌های استریل را بیرون کشید. مادرش به سمتش آمد و گفت: - دیدیش، خیالت راحت شد؟ چه قشقرقی بود به پا کردی؟! تک‌خند بی‌حوصله‌ای زد. - یه هفته نذاشتن برم پیشش. تند نمی‌شدم امروزم نمی‌ذاشتن برم. هر دوسه‌روز یه‌بار فقط یه نفر حق داره بره بالای سرش. - خب پس حالا، میای بریم خونه؟ سرش را تکان داد. آهی کشید. مادر دستش را گرفت. سینا فشاری به انگشتان او آورد. منصوره‌خانم سریع دستش را عقب کشید. - چی شد مامان؟ منصوره‌خانم چهره از هم باز کرد و گفت: - هیچی مامان‌جان!.. گاهی دستم سوزن سوزن میشه.. از مریضی باهام مونده. سینا دستی به سرش کشید. چشمش را بست و گفت: - ببخشید. می‌گم شما دیگه برگرد پیش بابا، چهار روزه اومدی خسته شدی... اونجا دنیا هم بهت نیاز داره. - چه حرفیه پسرم؟.. تا خیالم از تو و لعیا راحت نشه جایی نمی‌رم. بیا بریم خونه. سینا سر تکان داد و رفت پشت پنجره. کنار مادر لعیا ایستاد. - مواظبش باشید... هر خبری شد بهم بگید. من به مادر قول دادم برم یه سر خونه. وگرنه... مادر لعیا سر تکان داد و لبخند زد و گفت: - برو پسرم. توی تاکسی نشستند و سینا سرش را چسباند به صندلی جلو و چشمش را بست. توی ذهنش باز دعوا بود: - بخاطر تو مادر سکته کرد، بخاطر تو لعیا به این حال افتاد و تو هنوز به خودت نیومدی. هنوز درست و حسابی از لعیا معذرت نخواستی، هنوز حتی پیش خدا هم نگفتی شرمنده‌ای... این اتفاقات بخاطر تو افتاده، بخاطر ناشکری تو! داغی اشک را پشت پلکش حس کرد. ماشین که ایستاد مادر صدایش زد. - سینا رسیدیم. سر بلند کرد. کلید را سمت مادرش گرفت و گفت: - شما برو بالا، من باید برم حرم.. زود میام. مادر بی‌حرف پیاده شد و سینا با همان تاکسی تا حرم رفت. توی حرم اولین جای خالی که پیدا کرد به نماز ایستاد دو رکعت نماز خواند و رفت به سجده. بغضش را رها کرد: - خدایا... من غلط کردم... نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم. نفهمیدم دارم عزیزترین شخص زندگیم و با تردید و شک آزار می‌دم، نفهمیدم آدما دارن دورم‌و خالی می‌کنن، فکر کردم مشکل اونان ولی مشکل خودم بودم... مشکل خودم بودم که به هیچکس اعتماد نداشتم... ببخش منو اگه گاهی به مهربونی و حکمت تو هم شک کردم منو ببخش. سوره یاسین را با گریه خواند و هدیه کرد به حضرت زهرا سلام الله علیها. قرآن را چسباند به سینه و نجوا کرد. - یا فاطمه‌ی زهرا.. خانمم‌و به تو سپردم... به حق پسرانت یه نظر به حالش بکن... قلبم دیگه طاقت نداره اون‌طوری از پشت شیشه ببینمش. قرآن را سر جایش گذاشت و تا خانه پیاده رفت. حالش بهتر شده بود. دیگر نگران هیچ چیز نبود. انگار از اول باید در خانه خدا می‌رفت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344