eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
884 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نذری یکی از باغ اناری ها. هرکس که می‌خواد دعاش کنن پنجاه تومن بریزه به حساب سید🙄🤔
💠 💠 💞 سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. 🌱به نیابت از: شهید حاج قاسم سلیمانی شهید سحر قائدی شهید فرزانه قاضی عسگر شهید عمار بهمنی ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 http://eitaa.com/istadegi
نورِ فاطمه خبر سنگین بود. بند دلم پاره شد و دانه های تسبیح اشکهایم روی خاک کوچه بنی هاشم ریخت. فضه که زیر بازوی کبود را گرفت تنم داغ شد. تمام شمعدانی هایِ جهان پهلو درد شده اند امروز. تمام حُسن‌یوسف‌ها به دنبال حسن می‌گردند. حسن قدش نرسید. دستش نرسید که جلوی آن دست سنگین را بگیرد. کوچه بنی هاشم علی را دید. دست بسته. تمام مدینه هم دیدند. بعد از فاطمه، علی دستانش بسته شد. اما فاطمه بلند شد و علی را از دهان گرگ ها کشید بیرون. همانطور که پیامبر علی را به دهان گرگ های عرب می انداخت و علی دهانشان را پاره می‌کرد مثل روزی که همه شمشیرها جلو عمر بن عبدود غلاف شده بود و کسی نفس نمی‌کشید و عَمر رجَز می‌خواند و مردم مدینه فاتحه اسلام را می‌خواندند...و علی بلند شد و کوه گوشت و آهن را به زمین زد....خاطره می‌گویم انگار...علی با دستهایش در قلعه خیبر را گرفته بود و تمام صهیونیست جهانی داشت مثل بید می‌لرزید. و علی صبح زود بر لشکر کفر و نفاق زده بود و آتش زیر سم اسب سپاه چریکی اش بلند شده بود و جرقه هایی که تاریکی را از بین می‌برد...و سوره عادیات. و علی را دیدند که در خانه اش به مسجد باز بود و تمام درها را بستند. و علی لیلة المبیت جای پیامبر خوابید و جانش را فدای پیامبر کرد. و علی یوم الدار غذا پخت و بزرگان عرب سر سفره علی نشستند و پیامبر علی را جانشین خودش اعلام کرد همان اوایل که هنوز اسلام پیروان زیادی نداشت. و علی کسی بود که کاروان فواطم را به یثرب آورد. و کوچه های یثرب و باغات یثرب شهادت می دهند که علی کیست؟ به واقع علی کیست؟ چاه های متعددی که علی با دست خودش حفر کرد و وقف کرد و نخلستانهایی که خودش ایجاد کرد. نخلهایی را غرس کرد و سقایت کرد که هنوز هم از خرمای معرفت آن چند نفر نخل می نوشیم...دلم هوای علی دارد...همان علی که سر در چاه می‌کند...با چاه نجوا می‌کند. قلب چاه دردهای علی را به قلب زمین می‌برد. هنوز دانشمندان نفهمیده اند که چرا قلب آهن و نیکلی زمین مذاب است‌. ولی من می‌دانم.
خبر: ۲۳۳۵۵۰ تاریخ انتشار : ۱۱ دی ۱۴۰۰ - ۲۲:۳۹ سرویس کیهان » اخبار ستاره قاسم در کهکشان راه خمینی(یادداشت روز)   چقدر خوب است که کودکان وقتی به دنیا می‌آیند کسی نمی‌داند سرنوشت چه تقدیری برای آنان رقم زده و تاریخ برای شانه نحیف برخی از این کودکان‌گریان، چه مأموریتی گران‌سنگ تدارک دیده است. آری! اینگونه بود که دست فرعون به‌رغم تمام دست و پا زدن‌هایش، به فرزند عمران و یوکابد نرسید و موسی دودمان طاغوت عصر خود را در نیل بر باد داد. و آن زمانی بود که از چشم دنیااندیشان و ظاهربینان کار مؤمنان به پایان رسیده بود؛ در پیش، امواج خروشان نیل بود و از پس، لشکر جرّار فرعون. اما تقدیر الهی چیز دیگری بود. پس فرمان آمد که ‌ای موسی! عصای خود را بر دریا بزن ... و شد آنچه ناشدنی می‌نمود. تابستان سال 1953 برای «دوایت آیزنهاور» سی و چهارمین رئیس‌جمهور آمریکا شیرین بود. ماموران سازمان CIA در تهران به فرستادگان و مزدوران بریتانیایی که دیگر کبیر نبود پیوستند و عملیات آژاکس را با موفقیت به سرانجام رساندند. دولت وقت با کودتا سرنگون شد و شاه لرزان و فراری دوباره بر تخت نشست. «آلن دالس» رئیس ‌CIA اگر از آینده چیزی می‌دانست بدون شک پنج سال بعد، تیمی از ماموران خود را بار دیگر راهی ایران می‌کرد اما این بار نه به مقصد تهران بلکه به «قنات‌ملک»، روستایی در دل کویر مرکزی ایران. به خانه ساده و محقر مشهدی حسن.  اما نه آیزنهاور و دالس می‌دانستند و نه حتی مشهدی حسن و فاطمه که آن کودکی که روز اول فروردین سال 1337 پا به زمین گذاشته و ‌گریه می‌کند، چه آینده‌ای و مأموریتی در پیش دارد. فرزند سوم خانه بود و نامش را گذاشتند قاسم. انتخابی به‌جا و نامی نیکو بود. این طفل شیرخوار و روستازاده گمنام، مأموریت داشت چیزهایی را قسمت کند. از این باب همه ما قاسم هستیم چرا که در زندگی چیزهایی را با دیگران و بین دیگران قسمت می‌کنیم. اما قرار بود او از همه ما و قاسم‌ها، قاسم‌تر باشد.  دنیا معرکه‌های عجیب و غریب و شگفتی‌های فرامحاسباتی کم ندارد. نقاطی به ظاهر بسیار دور و بی‌ربط در گوشه و کنار کره‌خاکی هستند که هیچ دستگاه محاسباتی و عقل و حتی خیالی نمی‌تواند میان آنها خطی برقرار سازد. وقتی مامور ساواک سال 1342 با ریشخند از آقا روح‌الله پرسید یارانت کجا هستند، آن مرد خدا که دلش از خورشید هم گرم‌تر و چشم‌هایش از برق آسمان گیراتر بود، با دلی آرام و قلبی مطمئن پاسخ داد؛ سربازان من در گهواره‌ها هستند. یحتمل مأمور مفلوک سازمان اطلاعات و امنیت کشور، پوزخندی زده و در دل یا زیر لب گفته باشد عجب آخوند خوش‌خیالی و چه خیالات خامی! نمی‌توان به واکنش آن مأمور چندان خرده گرفت. آن روز قاسم سلیمانی پنج ساله بود، مهدی باکری و اسماعیل دقایقی 9 ساله، حسن باقری و ابراهیم همت هشت ساله، حسین خرازی شش ساله، احمد کاظمی، مهدی زین‌الدین و حسن تهرانی‌مقدم 4 ساله، محمود کاوه و علی ‌هاشمی 2 ساله. کودکانی دور از هم، هر کدام در شهری و روستایی. آن ستاره‌های دور از هم در کهکشان راه خمینی. آن‌قدر دور که هیچ منجمی نمی‌توانست پیش‌بینی کند روزی که چندان دور نیست این ستاره‌ها در یک مدار قرار خواهند گرفت و چشم آسمان از نورشان روشن خواهد شد. تازه این کودکان فرماندهان سپاه خمینی کبیر بودند و بسیاری از سربازان آنان حتی هنوز پای بر زمین، این «سیاره رنج» نگذاشته بودند. گفتیم فرمانده و سرباز! بگذار همین‌جا تکلیف این دو کلمه را روشن کنیم. می‌دانی چرا فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران که نامش لرزه بر ‌اندام دشمنان می‌انداخت خود را همیشه سرباز می‌دانست و می‌نامید و وصیت کرد بر سنگ مزارش بنویسند سرباز قاسم سلیمانی؟ همان سربازی که چند روز پیش یک رسانه آمریکایی با کینه‌ای عمیق نوشت سلیمانی شبه نظامیان عراق، لبنان و یمن (افغانستان و پاکستان و سوریه و فلسطین را جا‌انداخته) را به یک اتحاد راهبردی متصل و نیروی قدس را به نوعی ناتو تبدیل کرد.  در روزگاری که آدم‌ها به دنبال نام هستند و برای خود لقب می‌سازند و می‌تراشند و برای محکم‌کاری سفارش می‌دهند، مردی که سرنوشت منطقه و بلکه جهان را تغییر داد، به او لقب «فرمانده سایه‌ها»، «خردکننده داعش» و «قوی‌ترین مرد خاورمیانه» داده بودند و فرماندهان ارتش آمریکا به او حسادت می‌کردند، خود را سرباز می‌داند. ریشه ماجرا به همان پیرمرد طوفانی برمی‌گردد که بر صندلی ساده حسینیه جماران می‌نشست و آرام سخن می‌گفت و دنیا را به لرزه درمی‌آورد. قاسم شاگرد مکتب حضرت روح‌الله بود. همان که بنیانگذار انقلابش می‌خواندند، مرد قرن، سیاستمدار عصر، تغییردهنده جهان و تاریخ و... البته که همه اینها بود اما وقتی یکی از مریدانش فریاد زد؛ «ما همه سرباز توئیم خمینی، گوش به فرمان توئیم خمینی»، باز ساده اما از روی عقیده و منطبق با عمل خویش گفت؛ «نه من سرباز توام و نه تو سرباز من. همه سرباز
خداییم ان‌شاءالله.»  آدم‌های خوب کم نیستند و کم ندیده‌ایم. شاید ما هم آدم‌های خوبی باشیم چرا که گاهی کارهای خوبی می‌کنیم. بخشی از شادی و وقت و توانایی و پول خود را با عده‌ای قسمت می‌کنیم. شاید برخی خوب‌تر باشند و از قوه قهریه خود نیز برای خوب بودن و خوبی کردن استفاده کنند. مثلاً وقتی می‌بینند به کسی دارد ظلم می‌شود، سینه سپر کنند و وارد معرکه شوند. مأموریت قاسم تقسیم کردن بود. آرامش و امنیت و شادی و لبخند و در کنارش ترس و وحشت و اضطراب. آنچه قاسم را از دیگر خوبان سوا می‌کرد، آن بود که او اهل قناعت نبود. بله! قناعت همیشه هم چیز خوبی نیست. اگر در تقسیم خوبی‌ها به دایره تنگ و حقیری در اطراف خود قناعت کنی، چنین می‌شود. قاسم آرامش و امنیت و لبخند را برای همه انسان‌های روی زمین می‌خواست نه فقط برای اهالی قنات‌ملک و کرمانی‌ها و ایرانی‌ها. برای او فرقی نداشت که این زن و مرد و کودک چه زبانی دارند، چه آیینی و خطوط جغرافیا آنان را چگونه تقسیم کرده است. امنیت و آرامش و لبخند حق همه بود و وحشت و اضطراب حق همه آنهایی که آن حق را از دیگران سلب کرده بودند. اینجاست که قاسم را می‌توان در دو شمایل دید. شمایلی نرم‌تر از حریر و دل‌نازک‌تر از کودکان که گویی هنوز کودکی پنج ساله در قنات‌ملک است. همانقدر دل کوچکی دارد. از ته دل می‌خندد و مثل ابر‌بهار‌گریه می‌کند. و شمایلی دژم و غضبناک که گویی خدای جبار و منتقم به او مأموریت داده است تا بندگان طاغی و خونریزش را به دست او هلاک کرده و راهی دوزخ سازد.  خیابان‌های شلوغ و تاریک ما برای نام تو حقیر و کوچک‌اند. روزی ستاره‌ای بزرگ و پرنور کشف می‌شود و نام تو را بر آن خواهند گذاشت. بلندمردا! نامت بلند باد که آب و آتش در چشمان تو به هم می‌رسید و خوشا بحال آنانکه در روزگار رجعت بار دیگر آن چشم‌های پرفروغ را می‌بینند و میانشان نور تقسیم خواهی‌کرد.   محمد صرفی  
📺 مستند ۳ روز آخر زندگی حاج قاسم را رایگان ببینید «۷۲ساعت» مستندی‌ست با تصاویر جدید که نشان می‌دهد سردار سلیمانی در ۳ روز آخر زندگی‌اش کجا بود و چه احوالاتی داشت. کارگردان این اثر اعلام کرده که در سایت زیر می‌توان این مستند را رایگان تماشا کرد. 72hoursdoc.com @Farsna
14001017_42669_1281k.mp3
8.18M
🎙 بشنوید | صوت کامل مداحی آقای حاج مهدی رسولی در آخرین شب از مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۰/۱۰/۱۷ 🚩 صفحه ویژه مراسم‌های حسینیه امام خمینی 💻 @hoseinie_emamkhomeini
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
📺 مستند ۳ روز آخر زندگی حاج قاسم را رایگان ببینید «۷۲ساعت» مستندی‌ست با تصاویر جدید که نشان می‌دهد
من خودم این مستند را دیدم. توصیه می‌کنم در این حال و هوا غرق شوید. مثل خواندن یک رمان پر تعلیق کشش دارد.
هدایت شده از دانشی
خیلی وقت بود پامو تو مسجد نذاشته بودم! یه گوشه نشستم و بازی کردن علی رو از دور نگاه می‌کردم. آخه برای یه پسر ۲ ساله هیچی جذابتر از بازی با هم سن و سال‌هاش نیست... حسابی سرگرم بازی با بقیه بچه‌ها بود که یهو به یه سمت دوید و ازم دورتر شد ولی یهو سرجاش ایستاد! نگرانی و اضطراب رو تو نگاه هراسونش می‌تونستم ببینم مدام اطرافشو نگاه می‌کرد! فهمیدم داره دنبال من میگرده🙂 من از اول نگاهم بهش بود که یه لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و شادی اومد جای نگرانی رو تویه صورتش گرفت. با خنده شروع کرد به سمتم دوید. پرید بغلم و سرش رو گذاشت رو شونم... گفتم گم شده بودی؟ معلوم بود حسابی ترسیده یکم که گذشت گفتم برو بازی کن😉 من حواسم بهت هست نمیذارم گم بشی خیالش راحت شد و با خنده ازم جدا شد و دوید... ناخودآگاه بغض کردم... یاد وقتایی افتادم که خودم گم شدم، ولی انگار یکی همیشه حواسش بهم بود... من دوباره تو مسجد بودم... دوباره پیداش کردم... شاید من حواسم پرت بشه و گم بشم ولی مطمئنم که همیشه مراقبه تا زیاد ازش دور نشم...
هدایت شده از زهرا
۱۲۹ با چند سوال دارم شروع کنم... اول از همه، آیا حق آقایون از خانم ها بیشتر است؟ دوم، آیا حق خانم ها از آقایون بیشتر است؟ سوم، آیا اگه خانم ها در صف اول ایستاده باشند باز هم باید زودتر به آقایون که دیرتر آمده‌اند چیزی بدهند؟ یا بعکس؟ به سمت اتاق حرکت کردم. لباس هایم که پشت در، روی چوب لباسی بودند را بیرون آوردم و لبه تخت گذاشتم. مانتو‌ی طوسی ام،که تا پایین پایم بود را تن کردم دکمه های طوسی اش را آرام بستم و رو انداز طوسی ام را که آستین هایی سه ربع داشت را رویش انداختم. با روسری‌ام که به رنگ طوسی و سبز بود از اتاق بیرون آمدم و رو به روی در اتاق، که آینه بود ایستادم. موهایم را باز کردم و شانه زدم. اما این بار محکم تر و بالاتر بستمش. روسری‌ را مثلثی تا زدم و سر کردم و با زرن گیره کارم را تمام کردم. مادرم از اتاق بیرون زد و گفت: بچه ها آماده اید؟ نگاهی درون آینه کردم و بعد بلند داد زدم: نه! ماسکم رو فراموش کردم. فاطمه سرش را از اتاق بیرون داد و گفت: _منم ماسک بزنم تمامه. به سمت آشپز خانه رفتم و از کشوی لوازم بهداشتی یک ماسک آبی بیرون آوردم. دوباره به سمت آینه برگشتم، فاطمه هم آماده شده بود و داشت ماسک آبی اش را به صورتش می‌زد. بعد از زدن ماسک به حیاط رفتم. به سمت جا کفشی رفتم و کفش های مشکی ام را بیرون آوردم، روی سکو نشستم وجوراب های زردم را بالا کشیدم و کفش هایم را پوشیدم. من و فاطمه کاملا آماده بودیم و حال منتظر مادرم و خواهرم بودیم تا بیرون بیایند *ادامه دارد....
هدایت شده از زهرا
۱۳۰ بعد از آمدن مادرم و خواهرم به سمت تالار عروسی حرکت کردیم. تاریخ عقد ده، دی ماه بود۱۰/۱۰. وقتی وارد تالار شدیم،تغیرات زیادی در آن رخ داده بود.حیاط را کاملا برداشته بودند و دو سالن جدا گانه ساختند. آخرین باری که به تالار ارجان اومده بودم، دقیقا پنج سال پیش مثل امشب بود! دقیقا امشب!. ۱۰/۱۰ که عروسی دایی فرشاد بود، و حالا پنج سال از عروسیشون گذشته بودو حال یک دختر سه ساله دارند.حیف خیلی سریع این پنج سال گذشت!. وارد تالار شدیم، مادرم با کسانی که می‌شناخت سلام و احوال پرسی کرد. به سمت صندلی ها رفتیم و ردیف دوم پشت صندلی خاله ام نشستیم. بعد از صحبت ها و احوال پرسی و گرفتن چند عکس. وقت شام رسید. وقت شام، می‌خواستند عروس و داماد را عقد کنند! اما هیچ کس توجه‌ای به آنها نکرد و همگی به سمت سالن غذا خوری حرکت کردند. اما ما ماندیم و بعد از تمام شدن خطبه عقد به سمت سالن غذا خوری حرکت کردیم. حدودا سی دقیقه طول کشید تا غذا را روی میز بیاورند.آنقدر بشقاب پر بود که با زدن قاشق زیر غذا،برنج های بالا از ظرف بیرون می‌ریختند. با خودم گفتم: _واقعا این قدر زیاد؟! کی این می‌خوره! همش اسرافه. و نیمی از غذا را کنار زدم و نیم دیگر را خوردم. وقتی که خواستیم بلند شویم متوجه شدیم که روی سه ردیف میز هنوز غذایی نگذاشته اند!! و خانمی آمد و به آنها اعلام کرده _از طرف خانواده عروس معذرت می‌خوام اما غذا تمام شده. به همین راحتی و سردی گفت و رفت!؛ برایم قابل هضم نبود، بازهم اگر غذا کم آمد باید از جایی برای مهمان هایشان غذا سفارش می‌دادند، اما ندادن! هنگامی که می‌خواستیم از در ورودی سالن غذا خوری بیرون برویم. چشمانم سمت میزی رفت. که همان خانم، غذایی را روی میزشان گذاشت!تمام ذهنم از این پر بود.. آیا این حقه؟ آقایونی که خیلی دیرتر اومده بودن و مجبور شدن با خانم ها غذا بخورند.غذایشان را بخورند و سیر شوند!!. اما خانم ها و بچه هایی که سی دقیقه منتظر غذا نشسته بودند با شکم خالی به خانه برگردند؟!