فوری با یک چای جوشیده دهان ملت را می بست و سریع خبر ها را در بُرد سنجاق می کرد و به همان سرعتی که آمده بود، غیبش میزد.
در میان این باغستان، یک باغ مخوف و عجیب و غریب پیدا بود.
از دور که نگاه می کردی به یاد ستون های بلند قلعه دختر می افتادی و چه بسا اگر چشم هایت تار نمی دید ، نگهبانان را نیزه به دست بر بلندای ستون ها مشاهدی می کردی.
تنها باغی بود که دورش را حصار کشیده بودند و برای عبور و مرورش قانون وضع کرده بودند.
تا جایی که میگفتند: ظاهراً درب ورودی باغ مجهز به سیستم شناسایی اثر انگشتِ اعضا می باشد.
داخل شدن به این باغ شاید به ظاهر دست خودت بود، اما برگشتت دست خدای توانا را میطلبید.
ما که اهل گمانه زنی و قضاوت بی جا و غیبت نیستیم، اما خبرها حاکی از آن بود، که نوآموزان آن باغ دائماً از ترس قالب تهی میکنند.
خاله زنک های سر کوچه همان هایی که سبزیها را دور هم پاک می کردند و اگر مجالی می یافتند، ظرف و ظروف را هم در همان کوچه می شستند، میگفتند: حاجی مجاهد تا قدم به باغ می گذارد رعشه برتن شاگردان میافتد.
کافیست خطایی از کسی سر بزند، یا کاهلی در انجام وظایف صورت گیرد، آن چنان سخت گیرانه تنبیه میشود که جد شازده کوچولو هم واسطه شود، حاجی کوتاه نمیآید.
این گونه که گفته اند و شنیدهایم ظاهراً سفر بیبازگشتی که از آن صحبت میکنند، سفر به مریخ نیست! بلکه ورود به همین باغستان انار است که انار هایی بس شیرین و ترش و ملس دارد.
پ.ن. انتخاب اسامی کاملا اتفاقی است، اگر کسی به خودش بگیرد، قطعاً مدیون نویسنده است.
#شطرنجی
#سفر_بی_بازگشت
#مجوز_ارشاد
@ANARSTORY
سوال: سلام آقای برگ. قبلا درباره عصای حضرت موسی علیه السلام و نکات نغزی که دارد فرمودید، اما ذکراین نکات به بعدموکول شد. آیا وقتش نرسیده یادبگیریم یا گفته شده این نکات ؟
جواب برگی:
عصای موسی دادنی نیست.
باید ابتدا پیغمبر رسانه ای بشوید...عصا خود به خود از چوب خودتان تراشیده می شود....با تبر، ریشه خودتان را از وابستگی ها ببرید و سپس از مصر وابستگی ها جدا شوید...مدتی در مدینِ وجودتان چوپانی کنید و شب های دراز زمستانی تنها در کوه و دشت فقط به تماشای خدا بگذرانید. موقعی که آماده بازگشت به مصر وجودتان شدید عصای چوپانی تبدیل به اژدها خواهد شد.
#برگ
@ANARSTORY
سیال ذهن چیست؟
شاید در فیلمها دیده باشید که یکی از شخصیتهای داستان، با پرشهای ذهنی نامنظم و اغلب پی در پی، به دنبال رسوخ به خاطرات گذشته خود است. به این اتفاق، جریان سیال ذهن گفته میشود.
در این شیوه احساسات، ادراکات و حتی تفکرات شخصیتها به همان صورتی که در ذهن پدید میآید، آورده میشود. این تولیدات ذهنی بدون هیچ توضیح و تحلیل روی کاغذ ثبت میشود. تفکر و اندیشه کاراکتر داستان همچون یک فرد حقیقی که به صورت طبیعی در حال فکر کردن است درهم ریخته و سیلوار بیان میگردد. نویسنده اینگونه داستانها تمایل به ناپیدا سازی خویشتن دارد و بر آن است تا خواننده را مستقیماً رویاروی تجربه ذهن شخصیتها قرار دهد.
شاید این شیوه از روایت و داستان نویسی را بتوانیم با طوفان فکری مقایسه کنیم.
در طوفان فکری شما هیچ محدودیتی برای تفکراتتان قائل نیستید. هرچه در ذهنتان میآید بلافاصله روی کاغذ حک میکنید. یکی از تمرینات نویسندگی هم استفاده از این شیوه است.
این شیوه را دستکم نگیرید. شیوه جریان سیال ذهن یکی از «باکلاس ترین» شیوههای داستان نویسی است! اگرچه به نظر میرسد نباید اینطور باشد!
یک مداد و یک دفتر خالی بردارید و به سادگی نوشتن را شروع کنید. هر چیزی که به ذهنتان میرسد را یادداشت کنید، مهم نیست که احمقانه و یا بیربط است. هر روز سه صفحه با روش جریان سیال ذهن بنویسید.
جریان سیال ذهن کمک میکند تا ذهن شما پاکسازی شود. درست مثل یک «الک» که آشغالهای حبوبات را با آن میگیرید.
#سیال_ذهن
@ANARSTORY
#تمرین
یکی از خاطرات خود را به صورت سیال ذهن بنویسید. مثلا کنکور، ازدواج، مادر یا پدر شدن، مردن!!
#آموزش_لقمه_ای
در سیال ذهن ابتدا شروع به نوشتن کنید بعد فکر کنید. به همین سادگی.
یک ربع بنویسید. نتیجه خارق العاده است. اوایل شاید سخت باشد. ولی شاهکار است. امتحان کنید.
#داستان
#داستانک
#سیال_ذهن
#تمرین46
@ANARSTORY
جریان سیال ذهن یک شیوه یا تکنیک نوشتن است که سعی می کند جریان طبیعی روند فکری شخصیت ها را نشان دهد که غالباً با ترکیب برداشت های حسی، ایده های ناقص، جمله بندی ها و دستور زبان نامتعارف صورت می گیرد.
برخی نکات کلیدی درباره جریان سیال ذهن در زیر آمده است:
جریان سیال ذهن با جنبش مدرنیته اوایل قرن بیستم همراه است.
قبل از آنكه منتقدان ادبی از اصطلاح "جریان سیال ذهن"برای توصیف سبك روایتی استفاده كنند که نشان دهنده نحوه تفكر افراد باشد، از این اصطلاح در روانشناسی استفاده می شده است.
جریان سیال ذهن عمدتاً در داستان و شعر به کار می رود، اما از این اصطلاح برای توصیف نمایشنامه ها و فیلم هایی نیز استفاده شده است که سعی بر نمایش بصری افکار یک شخصیت دارند.
#سیال_ذهن
#آموزش
@ANARSTORY
سلام کهکشانی.
سپاس برگی از همه درختان.
ریشه هایتان را به مرکز زمین برسانید تا از آهن و نیکل بنوشید. آهن را از آوندهایتان هورت بکشید و انارهای محکمی تولید کنید تا ایمان دختر و پسر ما سست نباشد.
ایمان آهنین تنها سد محکمی است که دیو شهوت را مهار می کند و اگر دیو شهوت مهار نشود تمام باغ در آتش خواهد سوخت. و درختان انار طعمه خوبی برای حریق خواهند بود اگر آتش به باغ برسد.
به زودی در مورد #آندلس مطالبی خواهم نوشت. خودتان هم جستجو کنید. قانون سوم.
ده درخت پای کار می خواهم که با توجه به جریان آندلسی سازی قرطبه رمانی بنویسند تا امروز و جریان ضدفرهنگی امروز رسوا شود.
آیا درخت پای کاری هست؟
آیا می شود انارِ متالیکی تولید کرد که رویه اش آهن باشد. آهن ضد زنگ برای حفاظت ایمان دختران و پسرانمان.
ای درختان کجایید؟ اگر دیر بجنبید همه چیز در آتش خواهد سوخت.
باغ انار باید جلوی باغهای انگور وقف شده برای شراب بایستد. به اذن الله. به نام زهرا سلام الله علیها.
#آندلس
#قرطبه
#فرهنگ
#رمان
#درخت_پای_کار
#شهوت
#آهن
#مرکززمین
#نیکل
#نجات
#دختران
#پسران
#باغهای_انگور_وقف_شراب
#زناوشراب
#آتش
#زودباشید
#وقت_نیست
@ANARSTORY
💢درک جریان سیال ذهن
جریان سیال ذهن به خوانندگان اجازه می دهد تا به افکار یک شخصیت گوش فرا دهند.
این تکنیک غالباً با استفاده از #زبان به روشهای غیر متعارفی صورت می گیرد
تا بتواند مشابه مسیرهای پیچیده افکار در هنگام شکل گیری و عبور آن ها در ذهن باشند.
به طور خلاصه جریان سیال ذهن،
استفاده از #زبان برای شبیه سازی کردن ماهیت "جریان و سیالیت" افکار "ذهن" است.
جریان سیال ذهن را می توان با هردو زاویه دید #اول_شخص و همچنین #سوم_شخص نوشت.
💢چه چیزی جریان سیال ذهن را متمایز می کند؟
نثرنویسی سنتی بسیار خطی است،
یک ایده بعد از دیگری در یک مسیر کم و بیش منطقی مانند یک خط دنبال می شود.
جریان سیال ذهن غالباً از چند شیوه اصلی استفاده می کند که معرف سبک #غیرخطی آن است.
این شیوه ها عبارت اند از:
🔸استفاده از جمله بندی و دستور زبان غیرمعمول،
🔸تفکر تداعی گرا،
🔸تکرار و ساختار پیرنگ داستان.
#آموزش
#سیال_ذهن
#سبک_غیرخطی
#داستان
#داستانک
#قصه
#پیرنگ
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
آرام قدم بر میدارم.هرکس از کنارم رد می شود یک طور خاصی نگاهم می کند اما این نگاه ها برایم عادی شده.
آدم ها را از نظر می گذرانم.
چشمم به زوج جوانی می افتد که به سمت من می آیند دست هاشان را در هم قلاب کرده و انگار چیز هاییدر گوش هم زمزمه می کنند و هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یشان بلند می شود.
کمی نزدیک تر می شوند چند لحظه خیره خیره به من زل می زنند.سپس جلو می آیند زن دستش را جلو می آورد و سلام میکند جوابش را می دهم و دستش را به گرمی می فشارم. پشت بند زن،مرد سلامی میگوید و دستش را جلو می آورد.
سرم را پایین می اندازم و معذرت خواهی می کنم.نگاهی به هم می اندازند سپس مرد دستش را عقب می کشد.
زن که حالا آن لبخند ملایم چند لحظه ی پیش رو لبش نیست میگوید:
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم.
_با کمال میل.
_اهل کدوم کشورید؟
لبخندم کش می آید:
_ایران.
سرش را تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند ایران.
مرد که تا حالا ساکت مانده می گویید:
می تونید در مورد پوششتون و کاری که چند دقیقه پیش انجام دادید یکم برامون بگید.
سعی میکنم هرچیزی رو که میدونم توی ذهنم مرتب سازی و به بهترین نحو ممکن برای آنها بیان کنم:
_من شیعه ام و در مورد پوششم اینکه دینم به من یاد داده که برای خودم ارزش قائل باشم خودم رو در معرض دید نگذارم.
لحظه ای سکوت میکنم و مثال های جاافتاده ای در مورد حجاب را از ذهنم میگذرانم:
_زن مثل مرواریدِ و پوشش او مثل صدف است که از مروارید محافظت میکنه ما آدما همیشه اشیاء باارزشمون رو در صندوقچه و دور از دید عوام نگهداری میکنیم یعنی زن به اندازه یک شیء ارزش نداره؟!!
لحظه ای نگاه هایشان به هم دوخته می شود سپس منتظر برای ادامه ی حرف هایم به من خیره می شوند:
_ما مسلمانان تکذیب کننده حضرت عیسی و دین مسیحیت نیستیم. ولی پیامبر ما ،یعنی حضرت محمد(ص)آخرین و کاملترین پیامبر کاملترین دین رو برای آدم ها به ارمغان آورد.
زن پرسشگرانه میگویید:
_محمد؟؟!
اسمش برام آشناست ،میشه بیشتر ازش برامون بگی؟!
_هرچه از محمد برای شما بگم باز به اندازه ی قطره آبی در اقیانوس از او برای شما نگفتم همینقدر بندانید که او از هرچه صفت خوب برخوردار است.مهربانی،ساده زیستی خوش رویی،بخشندگی، امانت داری، وفای به عهد و و و و
او با دشمنان و مخالفانش هم با نرمی و ملایمت برخورد می کرد حتی سراغ کسی که هر روز بر سرش خاکستر می رخت را گرفت و وقتی فهمید مریض است به عیادتش رفت.
نگاهی به ساعت موچی ام می اندازم ،نزدیک اذان است.از آنها معذرت خواهی میکنم و می گویم که باید بروم.
از نگاه هایشان می شود فهمید که تشنه دانستن اند.
شماره ام را می دهم و به آنها می گویم هر زمان که خواستند می توانند با من تماس بگیرند سپس خداحافظی میکنم و از آنها فاصله می گیرم.
#تمرین42
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
لیوان قهوه را بر میدارد و به دنبال نیمکتی میگردد تا روی آن بنشیند. فضای داخل کافه را دوست ندارد. بوی سیگار حالش را به هم می زند.
کمی جلوتر فضایی برای نشستن هست تماشای غروب آفتاب یکی از کارهای مورد علاقه اوست وقتی آسمان نه آبی است و نه تاریک نه ماه را به نمایش می گذارد و نه عرصه ی جولان خورشید است. آسمان حال عجیبی دارد درست مثل کلارا.
روی اولین نیمکت می نشیند و انگشتانش را حائل لیوان کاغذی که بخار از آن بلند می شود قرار می دهد.
چشمش می خورد به مردی که چند شاخه گل رز در دست دارد . به نظرش آشناست؛قبلا او را جایی دیده .
به یک باره خاطرات آن شب شوم برایش زنده می شود و به خود می لرزد.
اگر آن جوان به کمکش نمی آمد معلوم نبود چه بر سرش می آمد.
ساعت از یک گذشته بود و کلارا در راه برگشت به خانه بود که جوانی تلو تلو خوران جلوی راهش را گرفت کلارا ترسیده بود و نفس نفس میزد. پسرچاقویی از جیبش در آورد و نزدیک کلارا آمد.چشمانش به رنگ خون بود.
دست کالارا کشید تا با خود ببرد که ناگهان کسی از پشت سر با او گلاویز شد وفریاد زد زودتر برو ...برو
حالا دوباره فرشته نجاتش را دیده بود که با چند نفر دورهمی دوستانه ای گرفته بودند. صدایشان می آمد
_برادر محمد کجا بودی؟
_چندتا شاخه گل گرفتی؟ بده ببینم
او به همه سلام می کند و کنارشان می نشیند. همانطور که گل ها رو روی زمین کنار نیمکت می گذارد ادامه می دهد:
امشب شب ولادت پیامبرما حضرت محمد هست. پیامبری که خودتون بهتر از من از ویژگی ها و عظمتش آگاهید. همه ما مدیون او هستیم و با تمام وجود به دینمون افتخار می کنیم.
احمد جان میدونم با سختی پدرت رو راضی کردی که بیای واقعا ممنونم ازت حضرت محمد دستت رو بگیره.
_انشاءالله . دعا کن پدرم کوتاه بیاد این چند وقته همش با هم بحث میکنیم. میگه ذهنت رو شست و شو دادن...
کلارا از کارشان سر در نمی آورد. محمد را می شناخت اما نمیدانست چطور یک مُرده میتواند دست کسی را بگیرد و به یک انسان زنده کمک کند! راستی مگر اینها چه کار می کنند که پدر جوان مخالف آنها ست؟ این اجتماع ۳ نفره شبیه یک کمپین است.
لیوانش را که حالا سرد شده پرت می کند درون سطل زباله و به سمت فرشته نجاتش که شاخه های گل را با لبخند بین عابران پخش می کند می رود.
_آقا...من باهاتون کار دارم. منو یادتون هست؟
محمد به کلارا نگاه می کند، شاخه گلی به سمت او می گیرد و مودبانه می گوید: بفرمایید خانم
_من باید از شما تشکر کنم اون شب توی خیابون شما جون منو نجات دادین. واقعا ازتون متشکرم. برای جبرانش هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم.
_نیازی به تشکر نیست من فقط کاری رو انجام دادم که فکر میکردم درسته. خوشحالم که حالتون خوبه
_اما کمتر کسی پیدا میشه که شجاعت گلاویز شدن با یه آدم مست رو داشته باشه. اممم... راستی این گل ها رو برای چی بین مردم پخش می کنید؟
_امشب برای من و دوستان مسلمانم شب ارزشمندیه. شب تولد پیامبر ما حضرت محمد هست. شما میشناسیدش؟
_تا حدودی میشناسمش حرف های زیادی در موردش شنیدم. اما درست نمیدونم کدومشون رو باور کنم. کسی که شما مسلمان ها درباره اش حرف می زنید انسان خوبیه،اما من چیزهای زیادی در مورد محمد شنیدم که با تعریف های شما یکی نیست.
محمد دستی به سرش می کشد
_مطمئنم اگر حضرت محمد انسان خوبی نبود این همه علاقمند و دوستدار نداشت. هیچ جایی هیچ چیز نا پسندی در مورد پیامبر ما ننوشته. زندگی پیامبر سراسر خوبی بوده بدون حتی ذره ای سیاهی. بهتون پیشنهاد میدم در موردش تحقیق کنید.
برگه کوچکی را از جیبش در می آورد و به سمت کلارا می گیرد.
عکس مردی است با محاسن و موهای مشکی زیر آن نوشته "ادواردو آنیلی"
محمد می رود و کلارا را با هزاران سوال نپرسیده و یک عکس تنها می گذارد....
#تمرین42
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
#تمرین
#محمد (ص)
🌹به نام خدای محمد ( ص ) 🌹
کنار برج ایفل ایستاده بودم ، با چشمانم مردم را نگاه میکردم که هرکدام در کنار همدیگر خوش بودند و چیزهایی می گفتند و میخندیدند اما دل من مثل غروب جمعه ها دلگیر و ناراحت بود. چون در حق پیامبرم جفا کرده بودند ، پیامبری که حتی برای غیر مسلمانان هم دل میسوزاند. براستی این محمد کِه بود که ما مسلمانان اینقدر عاشقش بودیم. چقدر نام بامسمایی دارد. به شیعه بودنم افتخار میکنم.
+ محمد ... محمد ...
زوج مسیحی که در کنارم بودند ، به محمد گفتنهای من گوش میدادند تا اینکه به من نزدیکتر شدند و گفتند :
_ سلام ... این اسمی که گفتید چه کسی هست ؟
+ سلام ... آخرین پیامبر ماست که بعد از حضرت مسیح دیده به جهان گشود و دنیا را پر از صلح و دوستی کرد. و با ستم های آن دوره بر مردم مبارزه کرد تا مردم در آرامش و صلح باشند. و کسی جرات ظلم و ستم به دیگری نداشته باشد. در حق مسلمان یا غیر مسلمان ظلمی نکرده مگر اینکه آنها به کسی ظلم کرده باشند ، که باید در قبالش مجازات میشدند.
_ واقعا ... اما میگن آدم خوبی نبوده ؟ به زور میخواسته همه رو مسلمون کنه.
+ خیر اینطوری نیست ... پیامبرمون با یهودی ها و مسیحی ها مناظره میکنن در مورد دینشان سخن میگویند و بعضی از آنها خودشون اسلام را قبول میکنن البته بعضی ها هم عاشق منش و رفتار پیامبرمون میشند و تصمیم میگیرن مسلمون بشن . بعضی ها هم در آیین خودشون میمونند ، اصلا اجباری در کار نبوده. تازه حتی برای غیر مسلمونها دلسوزی میکرده به خانوادههای بی سرپرستشون رسیدگی میکرده. هرچی از اخلاق های خوبش بگم کم گفتم.
_ میشه بیشتر ازشون بگید.
+ مهربون ، فداکار ، دوست داشتنی ، صبور ، خانواده دوست ، با ظلم و ستم می جنگیده ، .... خیلی زیاده هرچی بگم باز هم کم است. اگه اهل کتاب هستید یه کتاب رو بهتون معرفی میکنم تا بخونید.
_ آره معرفی کنید.
+ تازه میدونستید پیامبر ما تو زندگی شون برای هرچیزی آداب خاص خودشو داشته. آداب خوردن. آداب خوابیدن. آداب زندگی. ... خیلی هست تو اون کتاب همه چیز رو نوشته.
_ مشتاقم هرچه سریعتر کتاب رو تهیه کنم و بخونم شاید ما هم مسلمان شدیم. از شما هم ممنونیم.
بعد از معرفی کتاب از من خداحافظی کردند و دست در دست همدیگر رفتند. خوشحال بودم که توانسته بودم پیامبر نازنینم را به این زوج جوان معرفی کنم. و دیگر دلم گرفته و ناراحت نبود ...
#محبوبه مقدسی فر
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
آرام قدم بر میدارم.هرکس از کنارم رد می شود یک طور خاصی نگاهم می کند اما این نگاه ها برایم عادی شده.
آدم ها را از نظر می گذرانم.
چشمم به زوج جوانی می افتد که به سمت من می آیند دست هاشان را در هم قلاب کرده و انگار چیز هاییدر گوش هم زمزمه می کنند و هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یشان بلند می شود.
کمی نزدیک تر می شوند چند لحظه خیره خیره به من زل می زنند.سپس جلو می آیند زن دستش را جلو می آورد و سلام میکند جوابش را می دهم و دستش را به گرمی می فشارم. پشت بند زن،مرد سلامی میگوید و دستش را جلو می آورد.
سرم را پایین می اندازم و معذرت خواهی می کنم.نگاهی به هم می اندازند سپس مرد دستش را عقب می کشد.
زن که حالا آن لبخند ملایم چند لحظه ی پیش رو لبش نیست میگوید:
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم.
_با کمال میل.
_اهل کدوم کشورید؟
لبخندم کش می آید:
_ایران.
سرش را تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند ایران.
مرد که تا حالا ساکت مانده می گویید:
می تونید در مورد پوششتون و کاری که چند دقیقه پیش انجام دادید یکم برامون بگید.
سعی میکنم هرچیزی رو که میدونم توی ذهنم مرتب سازی و به بهترین نحو ممکن برای آنها بیان کنم:
_من شیعه ام و در مورد پوششم اینکه دینم به من یاد داده که برای خودم ارزش قائل باشم خودم رو در معرض دید نگذارم.
لحظه ای سکوت میکنم و مثال های جاافتاده ای در مورد حجاب را از ذهنم میگذرانم:
_زن مثل مرواریدِ و پوشش او مثل صدف است که از مروارید محافظت میکنه ما آدما همیشه اشیاء باارزشمون رو در صندوقچه و دور از دید عوام نگهداری میکنیم یعنی زن به اندازه یک شیء ارزش نداره؟!!
لحظه ای نگاه هایشان به هم دوخته می شود سپس منتظر برای ادامه ی حرف هایم به من خیره می شوند:
_ما مسلمانان تکذیب کننده حضرت عیسی و دین مسیحیت نیستیم. ولی پیامبر ما ،یعنی حضرت محمد(ص)آخرین و کاملترین پیامبر کاملترین دین رو برای آدم ها به ارمغان آورد.
زن پرسشگرانه میگویید:
_محمد؟؟!
اسمش برام آشناست ،میشه بیشتر ازش برامون بگی؟!
_هرچه از محمد برای شما بگم باز به اندازه ی قطره آبی در اقیانوس از او برای شما نگفتم همینقدر بندانید که او از هرچه صفت خوب برخوردار است.مهربانی،ساده زیستی خوش رویی،بخشندگی، امانت داری، وفای به عهد و و و و
او با دشمنان و مخالفانش هم با نرمی و ملایمت برخورد می کرد حتی سراغ کسی که هر روز بر سرش خاکستر می رخت را گرفت و وقتی فهمید مریض است به عیادتش رفت.
نگاهی به ساعت موچی ام می اندازم ،نزدیک اذان است.از آنها معذرت خواهی میکنم و می گویم که باید بروم.
از نگاه هایشان می شود فهمید که تشنه دانستن اند.
شماره ام را می دهم و به آنها می گویم هر زمان که خواستند می توانند با من تماس بگیرند سپس خداحافظی میکنم و از آنها فاصله می گیرم.
#تمرین42
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از faezeh
_ سلام ... ببخشید مزاحم شدم
این کتاب تقدیم به شما
هدیهی ناقابل از طرف امام حسین علیه سلام
چشمان قهوه ایش را به صورتم دوخت
عطر تندش در مشامم پیچیده و نتیجه اش سردردی شده بود در یکی از مخچه های مغزم
آرام گفت : ولی من اعتقاد ندارم ...
مسیحیم !
با گفتن این حرف با آن لحن آرام و مڟلوم
ته دلم سوریه ای به پا شد
لبخندم را حفظ کردم
نمیدانم
واقعا نمیدانم چه شد
و چگونه کلمات زیرک از دهانم بیرون پریدند
گفتم
: فرقی نداره از چه دینی ..
امام حسین علیه سلام امام من و امام شماست
ته ان چشمان قهوه ای قجری چیزی بیدار شد
احساسی زیبا انگار در چشمانش جوانه زد
احساسی که نیاز به نور و اب داشت
نوری از،جنس آسمان
و آبی از جنس اب فرات !
لبخندی ملیح تحویلم داد و گفت
: میشہ یه کم راجب امامتون بگید!؟
اب دهامم را قورت دادم
استرس به گلویم چنگ زده بود
کمی فکر کردم
چه میگفتم!؟
صلواتی فرستادم و گفتم :
از،بخشش و مهربونیش
اونقدر بگم که قاتلشون رو سینشون نشسته بود !
قاتلی که فرزندان و یاران و برادرشونو شهید کرده بود
اما
اونقدر بزرگوار بودن که گفتن پشیمون بشی میبخشمت !
با چشمان گرد نگاهم کرد
بهت زده گفت : مگه میشه!؟
چادرم را در دستم فشار دادم
ترس از سوتی دادن های همیشه گی ام داشتم
گفتم : بله که میشه ..
و البته ..
امام حسین علیه سلام
نوهی پیامبر اکرم صل الله علیه و آله هستن..
و دست پروردشون
احساس کردم آن جوانہ با نام رسول الله صل الله علیه و آله
کم کم رشد میکند
#تمرین
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory