.
برای فتح تلآویو آمادهای؟ همه چیز با کاروان است. فقط شام اول با شماست.
.
💠 #خوش_زبانی
🔸رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
خوش زبانى روزى را زیاد می کند.
📚بحارالأنوار/ج76/ص 318.
✍🏼زیبا صحبت کردن هم در استفاده از کلمات مناسب و هم در لحن کلام از ویژگی های انسانهای دوست داشتنی است.
چنین انسانهایی هم در دل مردم جا دارند و هم خداوند عنایت ویژه ای به آنها دارد.
#دریافت_روزانه_حدیث #افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت39
_بله؟
_سلام و برگ. اومدیم بِبَریم.
_علیک سلام. چی رو بِبَرید؟
_دخترتون رو دیگه.
_آهان. شما خواستگارید؟
_بله بله.
_بفرمایید.
در خانه باز شد و همگی وارد شدند که بانو سیاهتیری گفت:
_اومدیم بِبَریم چیه؟ مگه سیب زمینی پیازه؟
احف چیزی نگفت و فقط عرق پیشانیاش را پاک کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، احف به پدر عروس گفت:
_ببخشید جناب سلیمی، من یه تلفن ضروری دارم، بعد باید گوشیم رو بذارم اینجا که آنتن بده.
آقای سلیمی موافقت خود را اعلام کرد که احف گوشی را از جیبش در آورد. سپس نِتَش را روشن کرد و وارد لایو شد و گوشی را به صورت افقی روی طاقچهی گوشهی اتاق گذاشت تا کسانی که نیامدند، از خواستگاری عقب نمانند. بعد از برقرار شدن لایو، احف با لبی خندان رفت و کنار استاد ابراهیمی نشست. بانو شبنم نیز که کنار بانو سیاهتیری نشسته بود، دستورات لازم را به فرزندانش ابلاغ کرد و گفت:
_سیده فاطمه زهرا، تو موز و خيار برمیداری. سیده رقیه، تو هم میری کنار مادر عروس میشینی و میگی عمو احف خیلی ماهه. سید محمد تو هم میری پیش پدر عروس و میگی من عمو احف رو خیلی دوست دارم. سیده زینب رو هم میدم بغل عروس تا ببینم بچهداری بلده یا نه!
فرزندان بانو شبنم دستورات را مو به مو اجرا کردند که احف با دیدن موزهای داخل میوهخوری، برقی در چشمانش نمایان شد و به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد یه موز بردارم؟
استاد ابراهیمی موافقت خود را با تکان دادن سر اعلام کرد و احف با لبی خندان موز را برداشت. در آن حوالی یک مگس بود که هی ویز ویز میکرد و در حال پرواز کردن بود که ناگهان، مگس سرش گیج رفت و به داخل لیوانِ آبِ پدر عروس افتاد. پدر عروس با دیدن این صحنه، با دو انگشتش مگس را از داخل لیوانِ آب برداشت و به او گفت:
_زود باش آبی که خوردی رو تِخ کن بیرون.
احف با دیدن این صحنه، آب دهانش را قورت داد و به استاد ابراهیمی نگاه کرد. سپس سرش را به معنی "چیکار کنم؟" تکان داد که استاد ابراهیمی دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت:
_موز رو بذار سر جاش. قول میدم بعد خواستگاری یه کیلو برات بخرم.
احف با ترس و لرز، موز را سر جایش گذاشت که پدر عروس گفت:
_خب آقا داماد چهکاره هستن؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_عرضم به حضورتون که...
پدر عروس با اخم گفت:
_چرا داد میزنید؟ فاصلهی ما زیاد نیست که. آرومم بگید میشنوم.
احف خواست پاسخ بدهد که استاد ابراهیمی گفت:
_راست میگه دیگه. چرا بلند حرف میزنی؟
اینبار احف دمِ گوش استاد ابراهیمی گفت:
_استاد من بلند حرف میزنم که کیفیت صدا توی لایو خوب باشه و همه بتونن بشنون. الان یه باغ، پشت اون گوشی منتظر حرفای ما هستن.
_اونا رو ولش کن. بعداً بهشون میگیم چی گفتیم.
احف سرش را به نشانهی تایید تکان داد و نگاهی به دوربين گوشیاش انداخت. سپس دستش را روی سینهاش گذاشت و لبخندی مصنوعی زد و با یک حرکت، از همهی دنبال کنندگان لایو عذرخواهی کرد. پدر عروس سوال خود را تکرار کرد که استاد ابراهیمی دَمِ گوش احف گفت:
_میخوای بهش بگی چوپانم؟ اگه این رو بگی، همین الان پرتمون میکنن بیرون. چون آقای سلیمی خیلی روی شغل خواستگارای دخترش حساسه.
احف جواب داد:
_نترسید. یه جور دیگه بهش میگم.
سپس احف لبخندی به پدر عروس زد و گفت:
_راستش بنده توی دامنهی کوه، نمایشگاه گوسفند دارم.
پدر عروس با چشمانی گرد شده گفت:
_منظورتون همون چوپانه؟
_تقریباً. البته اسم اصلیش بیزینسه. چون من اول گوسفند میخرم، بعد مثل یه پدر بزرگش میکنم؛ بعدش هروقت به سن قانونی رسید، یا میفرستمش خونهی بخت یا با قیمت بالا میفروشمش. مثلاً همین تازگیا یه گوسفند رو داماد کردم و فرستادمش خونهی بخت.
در این میان ناگهان پیامی به بانو سیاهتیری ارسال شد که وی بعد از خواندن پیام، دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت:
_همین الان پیام اومد بانو طَهورا با پانداشون و آقای بَبَعوند از آزمایشگاه برگشتن. تبریک میگم جناب احف. تست بارداریِ عروستون مثبت اعلام شده و شما به زودی پدربزرگ میشید.
احف با شنیدن این خبر، با صدای بلندی گفت:
_به به! همین الان خبر رسید همین گوسفندمون داره پدر میشه. به افتخارش یه کفِ مرتب.
همگی دست زدند که استاد ابراهیمی پوزخندی زد و گفت:
_اینم از عجایب خلقته جناب سلیمی. احف ما هنوز داماد نشده، ولی داره پدربزرگ میشه.
اما در باغ انار غوغایی بود. همگی جلوی تلویزیون بزرگ باغ نشسته و مشغول تماشای خواستگاری بودند. جلوی همهی آنها نیز پر از پفک و چیپس و پُفیلا و تخمه بود و دست کمی از سینما نداشت. تلفن هرکس نیز که زنگ میخورد، به او تذکر میدادند که "مگه سینما جای تلفنه؟" وقتی اعضای خواستگاری آرام حرف میزدند، دیگر دنبال کنندگان لایو صدایی نمیشنیدند. به خاطر همین دخترمحی غرید و گفت:
_اینم از لایومون که لال شد.
بانو نسل خاتم گفت:
_ناشکری نکن ستایش جان. تصویر خالی هم خوبه...
#پایان_پارت39
#اَشَد
#14000228
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت40
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه.
بانو رجایی گفت:
_مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف میزنن.
بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت:
_طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمیرسید.
بانو طَهورا تخمههایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت:
_نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء میخوره.
کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشیاش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد.
احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاهتیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچههای بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت:
_ببخشيد عروس خانوم تشریف نمییارند؟
پدر عروس جواب داد:
_میان حالا؛ عجله نکنید.
احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد:
_شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت:
_دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه.
همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشارهای به گوشش کرد و گفت:
_به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده.
سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت:
_ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی!
سپس به پدر عروس گفت:
_ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون.
مادر عروس با تعجب پرسید:
_ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده میکنن؟
احف سر خود را تکان داد و گفت:
_بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچهی شیطون داشته باشی و یه بچهی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه.
مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد:
_چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره.
با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یکصدا گفتند:
_رجایی مچکریم، رجایی مچکریم!
پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت:
_راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آلعبا هم جزئی از چهارده معصومه.
پدر عروس با قاطعیت جواب داد:
_خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب میکنیم.
احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد:
_البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین.
بانو سیاهتیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت:
_میگن قراره دوباره بکشه بالا.
پدر عروس پرسید:
_چی؟
_همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن.
_نمیدونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجهی انتخابات، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن.
دوباره بانو سیاهتیری دَمِ گوش احف زمزمهای کرد که احف گفت:
_البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی میکنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن.
پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت:
_دخترم چایی رو بیار.
با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت:
_برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس.
پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت:
_ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم!
عروس خانوم یک دختر سبزهرو و حدوداً سیساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندانهایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد، این عروسه؟!
استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد:
_با کمال تاسف بله.
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟
_اولاً مگه تو نبودی میگفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همهی موردای شما خوبه!
احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت:
_بفرمایید...
#پایان_پارت40
#اَشَد
#14000229
بغضم چنبره زد. و دلم جرمه جرمه شد. پایان این ماجرا چگونه خواهد بود. در آغوش رحیم جان خواهم داد. یا به دامان رجیم در خواهم غلتید. یا ابا الغوث ادرکنی.
#واقفی
رویای همیشگی من نورانی است. من بچه بودم که عباس دستم را گرفت. عباس مردی زیبا و بلندقد و مهربان بود. حالا در آغوش گرم خورشیدم. تمام تنم آتش گرفته. بیین مرا. همینجا هستم. زیر باران محبتش.
#امام_مهربان
#واقفی
من کابوی میبینم گاهی. خواب دیدهام رفتهای. و من ماندهام میان آدمها.
#واقفی
گفتم که اندوهناکم. گفت دلت آرام باشد. گفتم چگونه آرام باشم در این گورستان. گفت به مادرم متوسل شو. و من عمریست خرمافروشم. خرمای فدک. مادرم زهرا، مشتی خرما به من داد وقتی بچه بودم. و من بغض کردم. این بغض هنوز با من است.
#مادرم
بی او، ابرها میل باریدن ندارند. رودها ایستادهاند به تماشای ابرها. کوه ها شناور شدهاند برای یافتنش. و من اینجا کنار حسن یوسفها فقط گریه میکنم.
#واقفی