«تصور واقعی»
جانم برایتان بگوید که جانم به لبم رسیده بود و داشت در میآمد.
چشمتان روز بد نبیند. تا حالا پیش آمده خودتان را لعنت کنید؟ من کردم؛ همین امروز. لعنت بر دستی که بی موقع بر گوشی بغلتد و بنویسد.
"آخه مگه مجبوری؟" "حالا خوب شد؟ بیا و درستش کن"
دانشگاه مجازی را که یادتان هست؟ همان ماموریت ویژه. همان که یک شکری خوردم و مقدار زیادی فشار به مغز مبارک آوردم و یک خلاقیتکی به خرج دادم. ماجرای شرکت در کلاس آنلاین به جای برادرم را، کمی نمکش را زیاد کردم. یک جاهاییش را از خودم نوشتم؛ از تصوراتم. همانجا که استاد صدایم میزد و من سرفه میکردم مثلا. از من به شما نصیحت، مراقب ساختههای ذهنتان باشید؛ روزی میرسد که از هر واقعیتی واقعیتر میشوند.
امروز دوباره علی نوریزاده بودم. کلاس اول را بدون تلفات و با موفقیت به پایان رساندم. با سه عدد آفرین، به نام علی اما به کام من.
ده دقیقه از کلاس دوم گذشته بود که وارد کلاس شدم. هیچ صدایی نبود. یک نفر نوشت *کلاس رو ده دقیقه دیگه شروع میکنیم* که وقتی که یکی از بچهها نوشت *ممنون استاد* فهمیدم استاد بوده است. ده دقیقه را به چند گروه سر زدم و دوباره به کلاس برگشتم که با خطای ۴۰۴ مواجه شدم. از من اصرار برای ورود به کلاس و از سامانه انکار؛ راهم نمیداد. پنج دقیقهای در هول و ولا گذراندم تا کوتاه آمد و به کلاس وارد شدم. چه وارد شدنی!
- ممنونم آقای مرادی. خب نفر بعد آقای اکبری. میکروفونتون رو وصل کردم. بفرمایید...
- سلام استاد، خوبید؟ من ورودی جدید هستم و کمی برنامه نویسی کار کردم. به فتوشاپ و پریمیر هم تسلط دارم
- احسنت.. خیلی خوبه، ممنون از شما. خب نفر بعدی آقای...
دیگر چیزی نمیشنیدم. خودم را به مامان رساندم و گفتم:
- مامان این داره میگه همه خودشون رو معرفی کنن. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
مامان اول گفت: « چه عیبی داره» اما بعد عیبش را فهمید و گفت:
- نمیشه به استاد پیام بدی و راستش رو بگی؟
- نه بابا چه جوری پیام بدم؟ چی بگم اصلا! بد میشه.
- زنگ بزن به علی ببین کی میاد.
دیدم که مامان نمیتواند دردی از من دوا کند. دوباره به اتاق رفتم و فشار را روی مغزم افزایش دادم بلکه راهی بیایم.
- آقای پورمند. بفرمایید
آقای پور مند اما نمیفرماید. به جایش تایپ میکند *استاد من با لپ تاپ هستم، میکروفون ندارم*
- میکروفون حتما تهیه کنید برای جلسات بعد. میریم نفر بعد. خانم قدیمی بفرمایید...
میکروفون هر نفر که وصل و قطع میشود، نفس من میرود و بر میگردد.
تمام پایانههای بدنم یخ زدهاند. انگشتان دست و پایم. از سرما حسشان نمیکنم. قلبم آنقدر تند میزند که احتمالا اگر دستگاه فشار خون به من وصل کنند منفجر شود.
بعید است که صدای گرفته و سرفه و این بهانهها برای استاد قابل قبول باشد. آنها فقط توی داستان به کار میآمدند.
از طرفی دلم میخواهد بچههای دیگر هم نتوانند صحبت کنند تا در این حرف نزدن تنها نباشم، از طرفی هم دلم میخواهد همه پاسخگو باشند تا دیرتر نوبت به من برسد. هرچند که اصلا نمیدانم من کجای لیست هستم. من که نه البته، علی.
"استاد من میکروفون ندارم"
"استاد میکروفون گوشیم خرابه"
"استاد هر کاری میکنم وصل نمیشه"
در حالی که حرف نمیزنم:
"استاد صدام میاد، صدامو دارید؟"
در حال مرور تمام دروغهای ممکن در ذهنم هستم که بهترینش را پیدا کنم که... یکهو شکل صفحه عوض میشود و استاد میگوید:
- آقای نوریزاده بفرمایید
قلبم دست از تپش میکشد. زلزلهای چند ریشتری در اعماق بدنم رخ میدهد.
"ای علی، خدا بگم چی کارت نکنه"
- علی آقا میکروفونتون وصله، بفرمایید...
دستان لرزانم را روی صفحه حرکت میدهم و مینویسم:
*استاد من هم با pc اومدم. میکروفون ندارم متاسفانه*
- خب، آقای نوری میگن میکروفون ندارن. میریم نفر بعد.
رفت نفر بعد. هم چیز به خیر و خوشی تمام شد؛ اما در پایانهها هنوز یخبندان بود. نفسم هنوز دست از اعتصاب نکشیده، خودش را حبس کرده و بیرون نمیآمد.
دست و دلم بی هیچ کاری نمیرود. فقط نشستهام و خیره به موبایل ماندهام.
استاد بی وقفه جلو میرفت. به هر پنجاه نفر عضو کلاس میکروفون داد. دو ساعت کلاس به همین ترتیب گذشت.
من فقط منتظر بودم که علی برگردد...
#روزانهنویسی
#دانشگاه_مجازی_2
#تومایههایتمرین101
به یاسین حجازی گفتن قاف ها رو امضا کنه برای مشتریا...🤦♂
کاملا درک میکنم...یاد شبهایی که میشینم و #واو امضا میکنم افتادم....
یک انگشت درد ریزی آدم میگیره...مخصوصا که میخوای امضاها خوب دربیاد.
یاسین حجازی گرامی خدا قوت...ولی خداییش این قافها خیلی دوست داشتی هستند....
اللهم ارزقنا یک عدد قافِ تپل مپل😁
راهنمای ثبتنام در طرح ملی مسکن
🏡 تصاویر رو ورق بزنید و با شرایط متقاضیان، میزان آورده نقدیتون، میزان و نحوه بازپرداخت وام و موعد تحویل آشنا بشید.
#اقتصاد_خانواده