eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
. آقای اباعبدالله، ما دوسِت داریم.❤️ .
هدایت شده از خاتَم(ص)
یاحق اخگر سیاهی چشمانش مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. لبانش دائم باز و بسته می‌شدند. یک چیزی در درونش شعله می‌کشید؛ یک چیزی مثل یک گوی آتشین؛ که به طرفم پرتاب می‌شد؛ که جانم را می‌سوزاند؛ که درد همیشگی‌ معده‌ام را تشدید می‌کرد. اولین پاره‌‌ی آتشش، زمانی دامنم را گرفت که گفت: بهت بر نخوره‌ها سیما جون؛ ولی غذات همیشه بی‌نمکه. البته داداشم طفلک مظلومه. هیچی نمیگه. از بچگی همینطور بود. هرچی میذاشتن جلوش می‌خورد و دم نم‌زد. لبم خندید. دلم شکست. دل او اما خنک شد؛ به گمانم. شکسته بند برای بندزدن دلم آمد. دو لبه‌ی شکسته‌ی دل را کنار هم گذاشت و گفت: ناراحت نباش...« کاین غصه هم سَرآید ». دومین اخگرش را زمانی در میان گرفتم که قوطی روغن را بی‌محابا خالی کرد توی ماهی‌تابه. حمید خریده بود با پول کارمندی. یک قوطی یک لیتری هشتاد هزار تومانی. قطره‌ای چند می‌افتد را حمید بهتر می‌داند. البته که سهوی بود؛ عمدی نبود. مگر می‌شود عمداً این کار را کرده باشد؟! مگر می‌شود برادرش را به خرج بیندازد آن‌هم فقط برای ناراحت کردن من؟! نه؛ عمدی نبود. حواسش نبود. نسرین هرچقدر هم با من لج باشد، هیچ‌وقت برادرش را به خرج نمی‌اندازد؛ آن‌هم بیخود و بی‌جهت. می‌دانم که قیمت روغن را نمی‌داند؛ که آن‌ هم طبیعی است. که وقتی پدرت کارخانه‌دار باشد نباید هم قیمت روغن و ماکارونی و گوشت و مرغ را ندانی. که برایت چه فرفی می‌کند یک صفر به قیمت اضافه شود یا کم شود؛ وقتی هیچ‌گاه از سفره‌‌ات، لقمه‌ای کم نشود. روغن، توی ماهی‌تابه شناور است و فلافل‌ها توی آن غلت می‌زنند. اصلاً شاید همه تقصیرها به گردن آنها باشد که خوشمزگی را به غلط، با روغن زیاد می‌نویسند. سومین اخگرش زمانی بود که قاشق را از دستم گرفت و با خنده گفت: تا تو بجنبی فلافل‌ها سوختن و باید که خودشون و روغنشون رو باهم بریزیم دور. اینبار خیلی لجم گرفت. خواستم جوابش را بدهم. خواستم بگویم: اونی که روغن‌ها رو می‌ریزه دور، تویی؛ نه من. اما عقلم نهیب زد و....«گفتا زخوبرویان، این‌کار، کمتر آید...» دلم را به روغن تهِ قوطی خوش کرده بودم و داشتم خدا رو شکر می‌کردم که هنوز یک مقدار روغن، باقی مانده که دستش رفت به سمت‌ سیب زمینی‌ها. دیگر تحمل جایز نبود. دیر می‌جنبیدم همان یک ذره روغن هم می‌رفت پای سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها. این بود که با خنده سیب‌زمینی‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: نسرین جون روغن تموم شد، فدات شم. یه ذره روغن هم برای من بگذار. یک دفعه ابروهایش در هم فرو رفت وعین اسفند روی آتش پرید بالا که: مگه مال تو رو می‌ریزم؟! مال داداشمه بعد هم قاشق را پرت کرد توی سینک و رفت توی اتاق. چیزی نگفتم. قاشق را برداشتم و شستم. داشتم قاشق را داخل جاقاشقی می‌گذاشتم که صدای چفت شدن دو لنگه‌ی در آمد؛ تا بجنبم رفته بود. از پنجره آشپزخانه‌ دیدم که دور شد. دور و دورتر. چنگالی برداشتم و رفتم سراغ فلافل‌ها و نجواکنان «گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد» هاتفی پاسخ داد: «گفتا مگو با کس، تا وقت آن سرآید»...
سلام‌الله‌علیها آبرومندترین واژه خلقت. @anarstory
تخفیف ویژه https://www.instagram.com/p/Cd8khZOIQHt/?igshid=MDJmNzVkMjY=
اولین عکاس خانوم جنگ. همسر شهید .
نور 🎙از جمله کارهایی که باید بکنید، یکی این است که مخاطبِ خودتان را خلق کنید. 🔹اگر به فکر این باشید که مخاطب جبهه‌ی مقابل را تصرّف کنید، ممکن است همین فکر، شما را وسوسه کند که به تقلیدِ کارِ جبهه‌ی مقابل بپردازید. 🔸بعضی از عناصر که مثلاً داستان مینویسند یا فیلم میسازند، با این خیال که مخاطبین جبهه‌ی مقابل را جذب کنند، به مسائلی میپردازند که نویسنده یا فیلمساز جبهه‌ی مقابل به آنها پرداخته است. مثلاً آنها برای جاذبه‌ی فیلم از عامل زن -یعنی - استفاده میکنند؛ اینها هم همین کار را میکنند. این کار، به هیچ وجه صحیح نیست؛ چون به سایش در جبهه‌ی خودی کمک میکند. 🔹بنده این را قبول ندارم. نه فقط قبول ندارم، بلکه تصوّر میکنم این فکر، غلط و این کار، اشتباه است. ما باید مخاطب خودمان را خلق کنیم. اگر دشمنِ ما با تکرار یک حرف، گوشها را با آن آشنا میکند، ما نباید مجبور شویم حرفی را که او میخواهد، تکرار کنیم. اگر او با خوراندن یک خوراک، ذائقه‌ی جدیدی برای مردم کشور خلق میکند، ما نباید تبعِ آن ذائقه‌ی خلق شده باشیم. خودمان باید ذائقه‌ی دیگری خلق کنیم؛ یعنی همانی که مطابق فکر و ایمان و عقیده‌ی ماست. خلاصه این‌که، اگر خصوصیّاتی را در کار خودش برجسته میکند، ما تقلید نکنیم. 🔸من اصلاً نمیگویم که «مخاطبتان یک عدّه خودی باشند.» مخاطب شما، همه‌ی بشریّتند: «وَ ما ارسلناک الا کافة للنّاس.» ➖نمیگویم که «شما یک مشت حزب‌الّلهىِ مؤمن را پیدا کنید؛ آنها را آهسته و مثلاً خصوصی، بیاورید، حرفهایی به آنها بزنید و سپس ولشان کنید؛ بقیه هم خودشان بروند.» من این را نمیگویم. من میگویم: شما مشخّصه‌ی خودتان را در پیامتان حفظ کنید و بگذارید کسانی که مخاطبتان قرار میگیرند، این طعم برایشان خوشایند باشد. مثل همان کاری که پیامبران و مصلحین دنیا کردند. و الّا اگر قرار باشد با دست خودمان، دوْر خودمان دیوار بکشیم که واویلاست! 🎙 / بیانات در دیدار هنرمندان و مسئولان فرهنگی کشور/تیر ماه 1373/ https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=12893 🆔 @sedayehowzeh
هدایت شده از noori
هدایت شده از noori
سفره را مثل همیشه کنار ورودی شبستان انداختیم. مامان شوید باقلا درست کرده بود. کنارش هم قیمه با مرغ. ما ناهار می‌خوردیم و صدام موشک می‌زد. هر قاشق ما یک موشک. - یک - دو - سه - چهار - پنج این روزها بازی ما بچه‌ها همین شده بود. شمردن موشک‌ها. نوبتی می‌شمردیم؛ هپ هم نداشت. - پنجاه و شش - پنجاه و هفت پنجاه و هفتمی را که شمردم، یکهو یک دسته سرباز ریختند توی خانه. - پناهگاه کجاست؟ پناهگاه کجاست؟ فرمانده‌شان مدام سوالشان را تکرار می‌کردند و ما هم فقط خیره نگاه می‌کردیم. هول شده بودیم. وقتی از ما ناامید شدند، خودشان چشم چرخاندند و شبستان را پیدا کردند. به سمت پله‌ها دویدند. ما هم با چشم دنبالشان کردیم تا بالاخره تمام شدند! از بهت که در آمدیم بجثمان شروع شد، که کداممان برود و از آنها خبری بگیرد. شبستان پناهگاه ما بود؛ هم در جنگ، هم از سرما و گرما. در زمستان نقش بخاری و در تابستان نقش کولر را بازی می‌کرد. ۴۲ پله می‌خورد و می‌رفت زیرزمین. ما دیگر اما خسته شده بودیم از فرار. تا وقتی صدای موشک‌ها را دور تشخیص می‌دادیم همین بالا می‌ماندیم. همیشه مقنعه بر سر داشتیم. چادرهایمان هم کنار دستمان بود، تا اگر اتفاقی افتاد آماده باشیم. امروز شبستان ما میزبان یک گروهان شده بود. هر چه به برادرها گفتیم با یک پارچ و لیوان استیل پایین بروند و برای سربازها آب ببرند، فایده نداشت. از ما اصرار، از آنها انکار. مهرداد کلاس پنجم بود و علی اول راهنمایی. مذاکرات ما بی نتیجه ماند. آمار موشک‌ها هم از دستمان در رفت. سروصداها که خوابید، فرمانده بالا آمد. رو کرد به مامان و گفت: - خواهرم چرا اینجا نشستید؟ خطرناکه. چرا نرفتید پناهگاه. شما دوتا دختر داری. اگر دست و پاشون قطع بشه می‌خوای چیکار کنی؟ این حرف‌ها را همیشه عموهایم به بابا می‌زدند. البته آنها به جای پناهگاه، نسخه دیگری داشتند؛ ترک شهر. بابا همیشه می‌گفت من اینجا کار دارم. نمی‌توانم شهر را ترک کنم. اگر بچه‌ها دوست دارند،بروند. مامان هم می‌گفت من شوهرم را تنها نمی‌گذارم،بروم. از وقتی جنگ شروع شده بود، ما خیلی کم بابا را می‌دیدیم. دنبال رسیدگی به کارهای شهدا و خانواده‌هایشان بود. هر از گاهی می‌آمد و از سالم بودن ما خیالش راحت می‌شد و می‌رفت؛ در حد چند ثانیه. مامان در جواب توبیخ فرمانده گفت: - ما همیشه همینجاییم. هر روز همینجوریه... - حاج خانوم فکر نکنی ما هم از ترس اومدیم رفتیم اون پایین؛ نه. خدا می‌دونه زورمون میاد تو خط مقدم جبهه تو جنگ رو در رو شهید نشیم، این عقب زیر بمبارون موشک بمیریم...