eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا که بحث حجاب داغ است یک صحبتی هم با دخترای عزیز ضعیف الحجاب داشته باشم. خب شما که اینقدر زیبا هستید، دلربا هستید، باید ملکه یک قصر رویایی باشید. حیف نیست اندمتان را در معرض چشم غلام گولاخ و کریم سیبیل می‌گذاری زیبای خفته! بیدار شو. دست و صورتت را بشوی. عه...شُستی! همش کرم پودر و آرایش بود که. وا اسفا. خب حالا دستان خوشگلت را بیاور بالا و آن روسری خوشگلت را بگذار روی کلهٔ خوشگلت. خب. من دیگر بروم. مواظب خوشگلی هایت باش که باد در کمین گلهای زیبا و باز شده است.
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مناسبت فردا که ششم اردی‌بهشت و تولدم است، این کلیپ را تقدیم نگاهتان می‌کنم. حق مادری دارم بر گردن درختهای انار‌. 😐 ❤️ @sedkhareji @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
اثر برگزیده‌ی خانم سودابه احمدی در مسابقه‌ی
دست رحمت بوی آتش و دود همه جا را گرفته است. هر طرف را که نگاه می‌کنیم، خرابی و ویرانی است. به دنبال زخمی‌ها هستیم که صدای پای پر سرعتی توجهمان را جلب می‌کند. صدا در حال نزدیک شدن است. با دو نفر از نیروها پشت یک ماشین نیمه‌سوخته پنهان می‌شویم. یکی از نیروهای خودمان است که در حال عبور است. وقتی مطمئن شدم که خودی است فریاد می‌زنم: + آهای! وایستا. سرباز برمی‌گردد و مرا می‌بیند. به سویم می‌آید. از مسیرش می‌پرسم، پاسخ می‌دهد که پیغامی دارد برای حسین رضایی؛ برای خودم! گفتم چه پیغامی؟! چرا پشت خط ارتباطی چیزی نگفتند؟ گفت: ارتباط اینترنتی امن نبود، دستور آمده که فلاکایی‌ها* را بفرستید به مقر مرکزی. سپس نامه دستور را نشان داد. نشان و اسم رمزش درست است. اما خطرناک بود؛ فلاکاها عقلی نداشتند و بلافاصله حمله می‌کردند. تصمیم گرفتم خودم هم با او بروم. ماشین حامل فلاکاهایی را بیرون آوردم و همراه آن سرباز به سمت مقر مرکزی به راه افتادیم. ساعتی بعد رسیدیم. در آنجا ابتدا هر سلول‌ را از ماشین پیاده کردیم و در وسط محوطه مرکزی پایگاه گذاشتیم. صدای خش خش و سرو صدایشان همه را کلافه کرده بود. ناگهان از دور چشمم به شکافته شدن جمعیت افتاد. حسم می‌گفت خودش است. با قامتی رشید و هیبتی استوار به سمت سلول‌ها می‌آمد و همه راه را برایش باز می‌کردند. دستور داده شد سلول باز شود. با کنترلی که در اختیارم بود در آن را باز کردم. ناگهان فلاکایی داخل آن جست بلندی زد و بیرون پرید و به سمت او حمله کرد. اما به محض نزدیک شدن ایستاد! انگار که نمی‌توانست حرکت کند. او، به دو قدمی فلاکایی نزدیک شد و دستش را بر سرش گذاشت و این در حالی بود که داد و فریاد می‌کرد. بعد از چند لحظه صدایش آرام شد. چهره‌اش از آن حالت زمختی و زشتی خارج شد و به حالت انسانی خودش برگشت. آن فلاکایی دوباره آدم شد. این برای اولین بار بود که بعد از حضور فلاکاها و حمله به انسان‌ها، این موجودات دوباره آدم میشدند. هر چند در عصر ظهور چنین چیزی عجیب نبود اما برای ما تازگی داشت. از همان سربازی که باهم آمده بودیم پرسیدم این مرد کیست که اینطور قدرتی دارد؟ با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: بنظرت چه کسی جز حضرت و یارانش توانایی عاقل کردن بشر مبتلا به فلاکا را دارد؟! مجید نجفی * نوعی ماده مخدر که انسان را شبیه به زامبی می‌کند.
یالطیف «هنوز هم خورشید می‌تابد» هنوز آفتاب نزده بود.گیوه‌های کرم رنگش را پوشیده ،نپوشیده به پا کرد. دستی میان حوض حیاط انداخت و جرعه‌ای آب نوشید. مشتی دیگر به سر و رویش زد تا چشمان خواب آلودش باز شود. برای اطمینان بار دیگر دست در جیب قبایش برد تا از آوردن کلید حجره مطمئن شود. قبای راه راه قهوه‌ای رنگش چنان گرم بود که سوز هوای صبحگاهی را بگیرد. زیر لب بسم‌الهی گفت و کوچه‌های باریک پیچ در پیچ را به دو طی کرد. باید قبل از رسیدن اوستا درِ حجره را باز و آب و جارو می‌کرد. خوب می‌دانست اوستا رحیم به سر وقت آمدن حساس است. بوی نم خاک که بلند شد، آفتاب از سوراخ سقف گنبدی شکل به بازارچه راه پیدا کرده بود. کم‌کم صدای باز شدن حجره‌ها شنیده می‌شد. صدای خش‌خش جارو میان سلام و علیک حجره‌ داران شنیده می‌شد. میز چوبی کار را وسط حجره گذاشت، ابزار‌ها را از میان خورجینک‌های آویزان به دیوار کاهگلی حجره بیرون آورد و کنار میز کار گذاشت. روپوش چرمی مشکی‌اش را پوشید، و پشت میز کارش مشغول انجام سفارشات شد. صدای کفش‌های اوستا رحیم را خوب می‌شناخت. پاتند کرد سمت پستو تا سفره چاشت را آماده کند. بوی نان تازه حجره را پر کرد. سرش را از پستو بیرون آورد. _سلام اوستا!صبح بخیر. گل کوچک سرخ را درون قوری انداخت و بیرون رفت. _سلام علیکم، صبح شما هم بخیر، الحمدلله امروز هم چشم باز کردیم. اوستا رحیم روپوش چرمی‌اش را تن کرد و روبه قبله سلامی داد. عادت هر روزش بود، قبل از کار کردن. پشت میز نشست. _الهی به امید تو. پسر جان سفارشات دیروز را بیارور. لحظه‌ای بعد هر دو مشغول کار شدند. صدای قل‌قل سماور ذغالی میان چکش‌های پی در پی که روی کفش‌ها می‌نشست گم شده بود. بازار گرم کار شده بود. و مردم هم برای خرید حسابی سرشان را شلوغ کرده بودند. صدای درشکه‌ای بازارچه‌ را تقریبا ساکت کرد. درشکه‌چی‌ داد زد: _وایسا حیون... اوستا رحیم سرش را بالا گرفت. شاگرد نگاهی به اوستا و سپس نگاهی به فرد به ظاهر حسابی که با کمک غلامانش سعی داشت از درشکه پیاده شود انداخت. اوستا سر به زیر مشغول کار خودش شد. _چرا به احترام آقا بلند نمی‌شوید. اوستا نیم نگاهی به غلام انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد. غلام دوباره گفت: _ یک کفش مناسب و در خور ایشان برایشان درست کن. اوستا نخ و سوزن به دست گرفت و مشغول دوختن شد. غلام کلافه دستی به کلاهش کشید : _مگه کری کفاش! نشنیدی چه گفتم؟ اوستا روبه شاگرد کرد و گفت: _پسر جان برو اندازه پایشان را بگیر. شاگرد از پشت میز بلند شد.دفتر و قلم را برداشت. مرد هیکل درشتش را روی چهارپایه کنار حجره نشاند. دستی به عبای مخمل مشکی زربافش کشید و پاهایش را درست کنار صورت شاگرد گرفت. اوستا تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. شاگرد به ناچار درخواست کرد تا پایش را قدری پایین تر بیاورد تا بتواند نقشش را بکشد. نقش که تمام شد، دفتر را روی طاقچه قرار داد. غلام عصبی غرید: _چه می‌کنی پسرک! مگر نمی‌بینی، منتظریم برای ساخت کفش. اوستا که تا الان زیر لب ذکر می‌گفت، خیره به مرد لم داده ‌به چهارپایه گفت: کفشتان چند روز دیگر آماده می‌شود. بهتر است بروید و در خانه استراحت کنید.
مرد دستی به سبیل‌های قیطانی از بنا در رفته اش کشید،با لپ‌های گل انداخته گفت: _ این همه راه آمدم برای هیچ؟ کار دیگران را کنار بگذار و تنها امروزت را به من اختصاص بده. غلام کیسه‌ای زر روی میزش پرت کرد. اوستا دستان پینه بسته‌اش را با دستمال ابریشمی کنار دستش پاک کرد. دستی به ریش‌‌های پرپشت سفیدش کشید و گفت: _چرا؟‌‌ مگر خون شما از دیگران رنگین تر است؟! کیسه را به دست غلام داد و گفت: _این‌کارها لازم نیست، من هم آدم این‌کارها نیستم. مرد با چشمانی سرخ از کوره در رفت. انگشت اشاره‌اش را به طرف اوستا گرفت و داد زد: _چطور جرئت می‌کنی، این چنین گستاخانه سخن بگویی؟! حیف که در این شهر تنها کفاش هستی، و گرنه من می‌دانستم و تو. مردم دورتا دورشان جمع شده بودند و صدایشان هم در نمی‌آمد. اوستا در کمال آرامش سرش را مشغول کارش کرد و گفت: _ به هر حال کار شما چند روز دیگر آماده است. مرد عصبانی چهارپایه را به بیرون حجره پرتاب کرد. و با تهدید حجره را ترک کرد. مردم دورتا دور حجره جمع شده بودند، برای حرکت درشکه راه باز کردند. _چرا این فرصت را از دست دادی؟ _کار خودت را ساختی. _نان خود را آجر کردی _می‌توانستی سکه‌های طلا به جیب بزنی! چرا این فرصت را از دست دادی. حجره دارانی که انگشت به دهان سعی داشتند او را نصیحت کند. اما او روبه شاگرد کرد و گفت: _استکانی چای داری پسرجان؟ شاگرد متحیر از اتفاقات چند لحظه پیش به سمت پستو پا تند کرد. هنوز استکان چایی را پر نکرده بود که صدای پچ پچ واری نظرش را جلب کرد. _سلام علیکم اوستا رحیم +سلام علیکم بفرمایید _برای درست کردن کفش آمده‌ام. +الان میگم شاگردم بیاید اندازه بگیرد، اما گفته باشم خیلی‌ها در نوبت هستند و ان‌شاءالله نوبت شما چند روز دیگر می‌شود. مرد کوتاه خنده‌ای کرد. _بله می‌دانم... اوضاع چطور است اوستا؟ +الحمدلله رب العالمین، همه چیز روبه راه است .رضایم به رضای خدا _اوستا رحیم! خواستم بگویم نیازی نیست، خودت را به زحمت بیاندازی ما خود مشتاق تریم برای دیدن یاران. دیگر صدایی شنیده نشد. شاگرد لحظه‌ای بعد چای به دست از پستو بیرون آمد. اوستا کنار حجره نشسته بود. با چشمان خیسش به جایی خیره بود. هنوز هم خورشید از سقف گنبدی شکل بازارچه می‌تابید. ✍ زینب عسگری
33 قسمت اول هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می خوابید و من را به حال خودم می گذاشت تا کمی سر بر بالش نرم و گِلی خودم بگذارم و بخوابم که امروز هفت و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار نشوم و کفشم را میان راه خوابگاه تا دانشکده، در حالی که دارم لقمه ام را می جوم نپوشم؟ فقط سه دقیقه مانده تا بسته شدن دروازه های کلاس. دیر بجنبم، امروز یک غیبت ناقابل از استاد اعظم، شنی بزرگوار دریافت می کنم و اگر یکبار دیگر دست از پا خطا کنم و دور از جان پنج دقیقه تاخیر کنم، فاتحه ی واحد آنالیز ماسه ای را باید این ترم بخوانم. پله های دانشکده را دوتا یکی بالا می روم. اولین جایی که نگاه می کنم، کلاسمان است. هنوز در هایش به روی مشتاقان علم باز باز است. نفس راحتی می کشم. قدم اول نه دوم را که بر میدارم، سرو کله ی جناب شنی از پیچ راهرو پیدا می شود. هول می کنم. می دوم تا گوی رقابت را این بار از آن استاد بی بدیل بدزدم که..... آخ. این درخت بی محل و نا محل از کجا پیدایش می شود. سرم را بالا می گیرم. در دلم «ایشی» به پهنای کویر طبس نثارش می کنم و خم می شوم تا جزوه هایم را جمع و جور کنم. جناب شنبیز هم که هول شده همین طور. بلند می شوم تا راه کلاس را در پیش بگیرم که می بینم، ای دل غافل! کجایی که مهر غیبت را در پرونده ات کوبیدند و تو اندرخم یک کوچه ای. غضب آلود ترین نگاه خشمگینم را که تیزی اش سنگ می برد به شنبیز می اندازم. شنبیز عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند. نگاه شرمنده اش را روی زمین می اندازد و با گفتن ببخشیدی سمت جای نامعلومی نقل مکان می کند. روی صندلی می نشینم. جزوه ی ساعت بعدم را باز می کنم. صدای آشنایی می شنوم. گوش تیز می کنم. شنسا ست. با نگاهم رد صدا را می زنم. از دور دست تکان می دهد و با اشاره من را به سمت خودش دعوت می کند. جزوه را جمع و جور می کنم. همراهش به سمت واحد تحلیل بررسی می روم. در می زند. کسی در را باز می کند. از تعجب چشم هایم گرد می شود. باز رویم به روی نشسته اش می افتد. سرش را پایین می اندازد. همه دور میز می نشینیم. شنسا در گوشم می گوید: خداروشکر که تونستم پیدات کنم. ماشاالله تو رو نمیشه از سر درس و مشقت بلند کرد. الآنم نمی دونم با کدوم معجزه ای کلاس نرفتی. بی هیچ حرفی زیر چشمی نگاهی به شنبیز می اندازم. حاج اقا شناور، که تا الان چندباری به عنوان مهمان مطلع دعوت شده بود، گلویی صاف می کند. روبه‌روی جمع و جلوی تخته سیاه می ایستد. _ عرض سلام و احترام. ممنونم از همگی اعضا. لطفا با دقت تمام به خبر محرمانه و فوری که به دستم رسیده توجه کنید. طبق اطلاعاتی که از منبع موثقمون دریاقت کردیم فرداشب قرار هست یک کودتای آمریکایی داشته باشیم. با شنیدن این حرف ابروهایم در هم می رود. هدف نهایی اون ها ها رسیدن به تهران هست. اما ما باید همین جا جلوی این شیاطین رو بگیریم و قلم پاشون رو بشکنیم. همه با سر تایید می کنیم. حاج آقا شناور رو به آقای شنسار مسئول تشکیلات می کند و می گوید: تا به این جا به عهده ی بنده بود. ما بقی دست شما و بچه هاتون رو می بوسه. آقای شناور از روی صندلی بلند شد. از حاج آقا تشکری کرد. نقشه ی کویر را از داخل کیفش درآورد و روی میز پهن کرد. نقاطی را نشانمان داد و گفت: برادرا و خواهرای گرامی، وقت کمه و دشمن نزدیک. روی نقشه چند جایی را نشان داد و گفت: _ این سه نقطه ای که روی نقشه مشخص کردم، جاهایی هست که می تونیم بالگرد هاشون رو زمین گیر کنیم. نقشه هایی به ذهنم رسیده اما با توجه به سابقه ی درخشان خواهر شناز و شنسا در طراحی عملیات های قبلی، ترجیحم بر این بود که باز هم این بزرگواران دستی به روی طرح اولیه نقشه بکشن و تکمیلش کنن تا بدیم برادرا برای اجرا. من و شنسا به همدیگر نگاهی می اندازیم. نگاهی که درونش دقیقا با این مفاهیم پر شده بود. یا خدا! ما؟! کودتای امریکاییا؟ پناه بر خدا. آقای شناور که دید از جایمان تکان نمی خوریم، خودش نقشه و توضیح طرح را پیش مان آورد. شنبیز و شناوش و بقیه را راهی کرد تا بروند. بعد رو به ما کرد و گفت: _ ببینید می دونم کار بسیار حساسی به دوشتون گذاشتم و می دونید که جای خطا ندارید. اما به این هم توجه داشته باشید اون قدر وقتی ندارید که فقط دو روز تو شوک این خبر باشید. پس سریعتر فکراتون رو یکی کنید و تا دو ساعت دیگه یه طرح عملی و جامع به من بدید. دیگه هر کی ندونه شما کی هستید، من که می دونم. کی جز شما می تونست نقشه ی اون شندوز لعنتی و دار و دسته اش رو یه جوری بومرنگی بازطراحی کنه که دوباره برگرده پس کله ی خودشون؟ پس معطل نکنید و دست به کارشید. منم اتاق بغلی مشغولم هم کاری داشتید خبرم کنید.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین_کلاسی 33 قسمت اول هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می
قسمت دوم https://eitaa.com/ANARSTORY/9993 زمان موعود فرا می رسد و ما مثل اجل معلق، بالای سر که نه پایین پای بالگرد ها و هواپیما هاشون کمین کرده ایم. من و شنسا با دوربین، موقعیت پرنده ها را دنبال می کنیم. شنشاد یک دستش به بی سیم و گزارش هواشناسی و یک دستش به بلندگو برای اعلام مناسب ترین موقعیت است. با علامتش، شنیار شروع به شمارش میکند. هزار و سه هزار و دو هزار و یک با شنیدن آخرین شماره، گروه های پرواز سوار بر باد و طوفان مثل رعد روی سر بالگرد ها خراب می شوند. شناوش و گروهش مسئول رخنه در موتور، شنباز و گروهش مسئول تیره و تار کردن شیشه ی جلوی بالگرد ها و شنبیز و گروهش مسئول نفوذ به داخل هواپیما و کور کردن چشم های خلبان ها هستند . چیزی از به پرواز درآمدن نیرو ها نگذشته که صدا و موج انفجار همه ی ما را روی زمین پرت می کند. هیچ نمی شنوم. فقط آتش را می بینم که یکه تاز آسمان شب طبس می شود.
. دلم برای آرمان علی‌وردی تنگ شده. مگر می‌شود؟ کسی که اصلا ندیدی‌اش...نمی‌شناسی‌اش. اشک چرا می‌ریزم نمی‌دانم. اصلا دیگه واقعا آخرالزمان شده‌. پ.ن برای شادی شهدا سه تا صلوات بلند برفِس😊 برفس عمو ببینه بلدی. البته برفس غلطه. بفرست.