eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
895 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
این‌جا؛ طبقه‌ی منفی سه؛ کارت‌های شرکت‌کنندگان با تصویر همان پنج دختری که روی پوستر دیده بودم شانه به
۲ چند دقیقه‌ای را همان نزدیک‌ در می‌ایستم، صندلی‌ها را از نظر می‌گذرانم تا جای مناسبی پیدا کنم که هم از قلب برنامه دور نباشم و هم بتوانم تحرک در محیط را با اندک چرخش چشمی، در گستره دیدم داشته باشم. راهبران یک به یک معرفی می‌شوند؛ بعضی هنوز نرسیده‌اند، پشت میز آمدن‌شان فقط برای آشنایی با چهره‌هاست و الا با مشخصات شناسنامه‌ای و کاری‌شان در گروه آشنا شده بودیم. با شنیدن اسم الهام هادی‌نژاد گوش‌هایم تیز می‌شود و چهره‌اش را در ذهنم ثبت می‌کنم که یادم باشد سراغش بروم. راهبر بخش فیلم کوتاه است. از قبل می‌شناختمش و می‌دانستم که کارگردان و نویسنده است و همسر آقای مرتضی اعلایی. حواسم می‌رود پیش دختر بچه‌هایی که با موهای خرمایی‌شان هنرمندانه در هوا نقاشی می‌کشند؛ بدو بدوی وسط برنامه برای‌شان شروع یک دوستی‌ سه روزه است. جوجه‌های کوکی هنوز روی میزها و زیر میزها هستند و زلزله فعلا گسترده نشده اما آن‌ها هم به زودی به حلقه‌ی وسط شبستان خواهند پیوست. محدودیتی برای وسایل نداشتیم اما صبح لپ تاپ را برنداشتم و حالا دسته‌ی کاغذها را هم می‌گذارم در کیفم بماند. بدقواره به نظرم آمدند. یک دفترچه کوچک و خودکار برمی‌دارم و راه می‌افتم بین میزها. تا نزدیک ساعت ۱۰ به معرفی، مرتب شدن بر اساس رشته‌ها، ثبت طرح‌های اولیه ‌و پهن کردن نوار مخمل سبز وسط شبستان می‌گذرد. سر سفره‌ی سبز می‌نشینیم. دستمال‌های سفید گلدوزی شده‌ی خادمی در سینی می‌رسد و هرکس رزقش را برای آیین غبارروبی برمی‌دارد. «هوای‌ روح من ابریست بانوجان بگریانم هوا وقتی که دلگیر است، باران بیش‌تر دارد همیشه ازدحام دست‌ها بر سفره‌ات پیداست هر آن‌کس دست و دل‌ باز است، مهمان بیش‌تر دارد...» مجری میز را تحویل می‌دهد و حاج مهدی رسولی می‌رسد. مستقیم می‌آید پشت میز که روبروی ضریح است. صاف می‌ایستد، چشم می‌بندد و دست بر سینه به محضر خانم سلام می‌دهد. یکی از همان جوجه کوکی‌ها به آقای رسولی نگاه می‌کند و با دَمَش از ذوق جیغ کوتاهی می‌کشد، پایش گیر می‌کند به سیم پای میز و چپ می‌کند. ادامه دارد...
ارتباط با نوجوانان خیلی فرح بخش است. مخصوصا برای بنده. مخصوصا گرفتن ایستگاه‌شان.😐😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنایه رحیم پور ازغدی به علیرضا اکبری، جاسوس اعدامی: 3 تا داغ مهر را از کجا می‌آورند؟! من هر چقدر سرم را محکم به مهر می‌زنم نمی‌شود! @bidari_ommat @anarstory
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5947459725527355441.mp3
15.84M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
همانطور که در تصویر مشاهده می‌کنید امیرمهدی واقفی در حال کِش رفتن دسته گل شهید، احتمالا شهید بعدی من باشم.😍
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت38🎬 در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج می‌زد. افراسیاب سعی می‌کرد ا
🎊 🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشم‌هایی نیمه باز نگاهی به مهدیه کرد. با دهانی باز خوابیده بود و تسبیح به دست، در خواب حرف می‌زد. سچینه با دیدنش، پوفی کشید و خواست به حالت خوابش برگردد که یک‌دفعه رَستا با آن موهای افشان، بالای سرش ظاهر شد. _یا صاحب جن و پری! چته تو؟! رستا با چهره‌ای مشکوک، جواب سچینه را داد. _به نظرت این چِشِه؟! قبل از جواب دادن سچینه، مهدیه ناله‌ی بلندی کرد. به همین خاطر همگی سیخ در جایشان نشستند که سچینه بلند شد و به سمتش رفت. _معلومه اوضاعش خیلی خیته! الان بیدارش می‌کنم. بعد هم با محکم تکان دادن شانه‌اش، سعی در بیدار کردنش داشت؛ اما مهدیه چون در هیجانی‌ترین قسمت خوابش سِیر می‌کرد، یک‌دفعه بلند شد و شروع به جیغ زدن کرد. _استاد...استاد...! به خدا غلط کردم! دیگه این کارو نمی‌کنم! رجینا سرش را خاراند و با گیجی نگاهش کرد. _عامو استاد کجا بود نصفه شبی؟! اون الان داره توی بهشت با حوریا عشق و حال می‌کنه! بگیر بخواب جونِ ما! مهدیه ترسش با بغض مخلوط شد. _به خدا خودِ استاد بود. خودم دیدمش! بعد دستش را بالا برد و شبیه بازیگران تئاتر گفت: _تو یه باغ پر از گل، وسط یه هاله‌‌ی پرنور ایستاده بود و‌‌...! سچینه سرش را تاسف‌بار تکان داد. _این‌قدر استاد رو توی نور نذار. هم خودت رو دیوونه می‌کنی، هم ما رو بی‌خواب‌! مهدیه بغضش به گریه تبدیل شد که رستا دستمالی دستش داد و او هم بعد از فین کردن، هق‌هق کرد. _چرا باور نمی‌کنید؟!‌ به خدا راست میگم. استاد توی یه هاله‌ی نور...! این‌بار حدیث ضربه‌ای به پیشانی‌اش کوبید. _بگیر بخواب بابا. از فلافلای نورسان خوردی، نخودش به جا معده‌ات، تو کله‌ات باد انداخته و داری چرت و پرت میگی! مهدیه وقتی دید کسی حرفش را باور نمی‌کند، رو به سچینه گفت: _آبجی سَچی، تو حرفام رو باور کن. استاد توی یه هاله‌ی نور‌‌‌‌‌...! سچینه خمیازه‌ای کشید و قبل از تمام شدن جمله‌ی مهدیه گفت: _ببین آجی، خیلی دلم می‌خواد گوش بدم؛ چون منم از این خوابا زیاد می‌بینم! ولی خب الان خواب غلبه‌اش بیشتره. پس بذار یه وقت دیگه‌. دمت گرم! مهدیه نگاهش را مظلوم‌وار به اطراف چرخاند که سچینه شیرکاکائویی از زیر بالشتَش در آورد و برای مهدیه انداخت. _بیا این شیرکاکائو رو هم بگیر بخور که هرچی توی اون مغزت هست رو می‌شوره می‌بره پایین‌. شبت شیک! مهدیه دوباره اشک در چشمانش حلقه زد و این‌بار ترجیح داد سر جایش دراز بکشد. یادِ خواب و حرف‌های استاد افتاده بود. استاد فهمیده بود که او در نوشتن یکی از تمرین‌ها، تقلب کرده و می‌خواست با ترکه فلفلی تنبیه‌اش کند؛ اما یک چیزی خیلی عجیب بود! استاد هردفعه می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست. با این حال شاید در سکوت‌های استاد، مسئله‌ی مهمی نهفته بود که هنوز کسی از آن سر در نیاورده بود! خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود که احف زودتر از همه از رخت‌خوابش دل کَند. کش و قوسی به بدنش داد و مستقیم به طویله رفت. گوسفندانش را به همراه خَرَش برداشت و به سمت خیاطی و آرایشگاه حدیث‌نار راه افتاد. در دستش هم یک شیشه پاک‌کن بود و چند لحظه یک بار، چشمانش را می‌بست و به جاهای مختلف بدنش می‌زد. _کیه؟! _منم! حدیث که معلوم بود از خواب نازی بیدار شده، با عصبانیت گفت: _شما دیگه کی هستی اول صبح؟! احف که حسابی سرحال بود، با لحن خاصی گفت: _منم منم احف‌تون، گوسفند آوردم براتون! طولی نکشید که حدیث با چشمانی نیمه‌باز در را باز کرد. _سلام و برگ! مزاحمتون که نشدم؟! _سلام و درد. خودتون چی فکر می‌کنید؟! احف لبخند ملیحی زد. _خب مهم نیست من چه فکری می‌کنم. مهم اینه که باهاتون کار دارم و کارم هم دستمزد خوبی داره. حالا میشه بیام داخل؟! حدیث چشم غره‌ای رفت و از پشت در کنار رفت. احف نیز اول گوسفندان و خَرَش را به داخل راهنمایی کرد و سپس خودش وارد شد. حدیث با دیدن گوسفندان جیغ بلندی کشید. _اینا رو چرا آوردید داخل؟! بابا به خدا اینجا محل کسبه! _خب کاری که گفتم مربوط به ایناس دیگه. در ضمن گفتم که؛ حقوقتون هم محفوظه! سپس از کیسه‌ی داخل دستش، چند نایلون شیر و دوغ و چند قالب پنیر و کره در آورد و گفت: _بفرمایید. اینا آخرین محصولات گوسفندای نازنین منه که قسمت شما شد. حدیث با دیدن لبنیات گوسفندان احف، به جز آقای بَبَع‌وند و ببف، کمی آرام شد و گفت: _چرا آخرین؟! نکنه گوسفنداتون مریض شدن؟! احف چند پیس از شیشه پاک‌کن را به خودش زد و جواب داد: _نه بانو! راستش من چند روز دیگه عازم خدمت مقدس سربازیم. در نبود من هم خب کسی نیست اینا رو تر و خشک کنه و به دادشون برسه و بدتر وَبال گردن میشن. به خاطر همین امروز قراره بفروشمشون تا با خیال راحت به دیار غربت برم! حدیث نایلون لبنیات را از دست احف گرفت و متعجب به شیشه پاک‌کن خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
افتتاحیه رویداد لبخند خدا با حضور حاج مهدی رسولی همراه با آیین غبار روبی
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۲ چند دقیقه‌ای را همان نزدیک‌ در می‌ایستم، صندلی‌ها را از نظر می‌گذرانم تا جای مناسبی پیدا کنم که هم
۳ حاج مهدی با «برزخ چی بگویم چی نگویم...» شروع می‌کند و می‌رود سر «امروز شمشیرزن دین، هنرمند است... آقا گفتند کانون جهاد تبیین هیات است چون صرفا استدلال نیست. دین را باید به مردم نشان بدهیم...» «خیمه بانوان هنرمند هیاتی»؛ نام حک شده بر پرچمی است که این هنرمندان زیرش جمع شده‌اند. نقطه‌زن انتخاب شده است! روح زنانه با روحیه هنرمندانه‌ و هیاتی، در پناه خیمه‌ی اهل بیت؛ مثل این است که فرشته‌ای بال بگشاید، در آغوشت بگیرد و پرواز کند! به همین سبک‌بالی و لطافت! زلزله فراگیر می‌شود. صدای بچه‌ها و آقای رسولی هم می‌خورد و ته‌نشین می‌شود، هم می‌خورد و در هم حل نمی‌شود. برمی‌گردد به آقا مجید که نزدیک دیوار پشت سرش نشسته با خنده می‌گوید با بچه‌ها بازی کند؛ آقا مجید بلند می‌شود و حاجی ادامه می‌دهد: «ببخشید این‌طور می‌گویم، شما می‌خواهید قبول کنید می‌خواهید قبول نکنید که این ایام در حرم خانم هستید بودن شما بدون حساب و کتاب نیست!» سرها چون سرشاخه‌های درخت میوه‌دار یک در میان خم می‌شود و دستمال‌های خادمی به رزق اشک روضه متبرک می‌شود. هرچه می‌گفت می‌نوشتم:«خادم که شدید اهل خانه شده‌اید. زائر و مهمان نیستید که بروید. هروقت کار درنیامد دست بر سینه بگذارید و بگویید: خانم! سیدتی! گیر کردم! خادم که شوی به نصرت می‌رسی، اهل نصرت اهل بیت که شوی، شهید می‌شوی...» روضه را که شروع می‌کند ضبط گوشی را روشن می‌کنم و کاغذ و دفترچه را زمین می‌گذارم. چند جمله‌ای نگذشته که یکی از آن دخترک‌های مو خرمایی به همان سیم گیر می‌کند و می‌افتد. حاج مهدی انقدر سریع دولا می‌شود بلندش می‌کند که به گریه نمی‌رسد، موهایش را می‌بوسد، تحویلش می‌دهد به مادرش که نزدیک میز نشسته است و روضه را ادامه می‌دهد. از گوشواره‌های گم شده... دعای پایانی را که می‌خواند ناله‌ها آرام خاموش می‌شوند. یک به یک از اول صف نزدیک به ضریح بلند می‌شوند تا گل‌های دستمال‌ها را که با اشک روضه زنده شده‌اند، به عطر ضریح آغشته کنند. صدای زمینه نمی‌گذارد اشک‌ها بند بیاید: «بوی امام رضا میاد از در و دیوار حرم خونه‌ی عمه‌م اینجاست جز قم آخه کجا برم ... قبر خاکی فاطمه از ضریح تو معلومه اشفعی لنا سیدتی حضرت معصومه» با جوانه‌های بهاری در دل، سر میزها برمی‌گردند. یکی خیره به ضریح می‌نشیند، یکی پشت به صف می‌ایستد، دستمالش را مثل لوح افتخار می‌گیرد و می‌گوید با گوشی خودم عکس بگیرم. گوشی‌اش جا مانده. شماره‌اش را ذخیره می‌کنم که بعدا بفرستم. غبطه می‌خورم به حال پسر بچه‌ای که روی شانه‌های مادرش، در صف خوابش برده. نزدیک اذان ظهر، اولین سری پذیرایی‌ها در بسته‌های کاغذی کاهی می‌رسد؛ دونات رضوی، ویفر و موز. دستمال‌های خادمی برای بعضی جانماز هم می‌شود. قبله روبروی ضریح است و کمی مایل به راست. نفس‌های نورانی نمازگزارها در سجده، گل‌ها را زنده‌تر می‌کند و از اینکه عطرشان به مشامم نمی‌رسد دلم می‌گیرد. این قاب برای‌شان از آن قاب‌هایی است که در لحظه‌های احتضار، آرشیو زندگی‌شان را که برای‌شان مرور کنند، با خیال راحت چشم بر هم می‌گذارند؛ از این خاندان جز کَرَم نمی‌رسد. به راه پله‌ها می‌روم. در نقطه انقطاع زیر زمین، خط‌های‌مان آنتن ندارد. نت هم وصل نمی‌شود؛ برای همین در پله‌های طبقه همکف عده‌ای پله‌نشین داریم که جایگشت دارند! از پله‌ی هفتم به پله‌ی سوم، از پله‌ به جلوی در، روبروی کفش‌داری. این داستان پیوسته تکرار می‌شود! وقتی از پله نشینی برگشتم ناهار دوستان تمام شده بود و ناهارم را گرفتم که سر میزم بخورم. از انگشت‌شمار وقت‌هایی است که دلم نوشابه می‌خواهد و باز نمی‌شود. به دوست میز چپ می‌گویم: می‌شود این را برای من باز کنی؟ می‌گیرد و یک‌بار امتحان می‌کند؛ باز نمی‌شود و می‌گوید: برای ما هم باز نمی‌شد بگذار با کاتر امتحان کنم! از جامدادی‌اش کاتر برمی‌دارد و خط‌های اتصال در نوشابه به حلقه را می‌برد و می‌گیرد سمتم، می‌خندم و می‌گیرمش. ادامه دارد...
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 باید بدانیم اینکه ما مسلمانها، امتیازی از غیر مسلمانها نداریم الا به و ، و الا ما هم مثل غیر مسلمانها می شویم. اگر ما قرآن نداشته باشیم، مثل غیر مسلمانها هستیم، اگر ما عترت را نداشته باشیم، مثل مسلمانهایی که اهل ایمان نیستند هستیم. باید ملتفت باشیم روز به روز در این دو امر ترقی بکنیم. pay.eitaa.com/v/p/