شاگرد درون دست بالا برد:« اجازه! حرمت استاد خیلی بیشتر ازین حرفاست. به خاطر ایشون هوای همشهریهاشونو داشته باشید.»
چادر را از جالباسی برداشتم. داروخانه را سپردم به پرسنل. رو کردم به پیرزن:« کارتو بده مادر جان.»
پیرزن به دو طرف نگاه کرد. پر روسریاش را داد عقب. از تو یقه کارت را در آورد:« قربون دستت ننه.»
به پرسنل اشاره کرد:« تا تو برگردی به اینا بگو برامون چایی بیارند. آباریکالله.»
کارت نمدار بود. دلم بهم خورد. دستمال کاغذی برداشتم و دست و کارت را خشک کردم. چادر را پوشیدم. نگران از اینکه بازرس بیاید و من نباشم، تند رفتم سونوگرافی. تاکید کردم که پیرمرد قند دارد، معطلش نکنند. برگشتم داروخانه. ارشمیدس و خانم معلم و دخترک سرخوش و دختر پرتوقع و دانش آموز درون ایستادند. دست جمعی برایم کف زدند. خدارو شکر که توانسته بودم اندکی از حق استاد را جبران کنم. زن غرغرو هنوز داشت نوک میکوبید به مغزم. دل دادم به کار. کمکم پرسنل آماده میشدند برای تعطیلی نیمروز؛ که پیرزن برگشت. پاکت سونوگرافی تو دستش بود. هنهن میکرد:« خدا... خیرت... بده... ننه.»
دختر پرتوقع آمد چیزی بگوید که خانم معلم خطکش را بالا برد. بهشان چشم غره رفتم. رو کردم به پیرزن:« خواهش میکنم مامان جان. شما همشهری استاد من هستید و زائر امام رضا. وظیفه بود. کاری نکردم.»
عرق نشسته بود روصورتش. رگهای قرمز و کبود رو گونهاش پیدا بود:« داری.. میری.. ننه؟»
اشاره کردم به پرسنل که سیستمها را خاموش میکردند:« با اجازه.»
با گوشه چادر صورت را خشک کرد. نشست رو صندلی. پیرمرد هم کنارش. نفس تازه کرد:« من آدرس مسافرخونه رو گم کردم. سواد درست و حسابیم ندارم. بعداز ظهر باید برگردیم پیش دکتر.»
کلید را از روی پیشخوان برداشتم:« چه کاری از دستم برمیاد مامان؟»
به پیرمرد اشاره کرد:« آقامون جون نداره. میدونی مهمونداری چقد ثواب داره؟»
من آدم کمهوشی نبودم اما نمیتوانستم معنای حرفش را بفهمم:« خب!»
پیرزن دستش را به علامت خاک بر سرت آورد پایین:« من فک میکردم که دکترا آدمای زرنگیاند. چطو نمیفهمی؟»
از ارشمیدس درون کمک خواستم. چندبار چانهاش را خاراند. سر تکان داد. زمزمه کرد:« اورکا. میخواد ببریش خونه.»
دیشب تا دیروقت، مهمان داشتیم. بعداز رفتنشان از خستگی، نمیتوانستم سرپا بمانم. ظرفهای کثیف تو سینک از سر و کول هم بالا میرفت. جا نبود پا بگذاری توی پذیرایی. انگار یک موشک بالستیک، صاف خورده بود وسط خانه. بین آنهمه بریز و بپاش، زن تنبل درون لم داد روی مبل. پا انداخت روی پا و موبایل را برداشت:« تمیز کردن خونه رو بذار صبح، اول وقت. یا گوشی بازی کن یا بخواب.» من هم مطیع، قبول کردم.
از شانس بد، صبح خواب ماندم.
رو کردم به پیرزن:« نه.»
پیرزن سرش را بالا و پایین کرد:« آره ننه جان. باریک الله.»
دانش آموز درون با شانههای افتاده و سر پایین، دست بالا آورد:« اجازه! کاش دیشب کلیپ تشکر از استادو درست میکردید.»
🖋خاتمی
#روز_معلم_مبارک
#معلمی_بخشیدن_زندگی_است.
🔶 روز معلم روز عشق و انسانیت مبارک ...
🔶 روز تمام معلمان فداکاری که از آرامش و سلامتی و زندگی راحت گذشتند تا اندیشه و اندیشیدن در این خاک ریشه دوانیده و تنومند شود.
🔶سوختند تا ایران و ایرانیان زنده و جاوید بمانند.
🔺روز محسن خشخاشی معلم بروجردی که با چاقوی ناجوانمردانه شاگردش در کلاس درس، مظلومانه به شهادت رسید!
🔺 روز حمید کنگو زهی معلم سیستانی که فداکارانه زیر آوار ماند تا شاگردانش را از حادثه ای دلخراش نجات دهد!
🔺 روز اکبر عابدی که خود سوخت تا دانش آموزانش آسیبی نبینند!
🔺روز کاظم صفر زاده که در لرستان جان خود را به سیلاب سپرد تا دانش آموزش زنده بماند!
🔺 روز حسن امیدزاده که در گیلان برای نجات دانش آموزانش از آتش، زیبایی و جوانیِ چهره اش را هدیه کرد!
🔺 روز حمیده دانش، معلم مشهدی که غرق شد تا با نجات دانش آموزش، درس ایثار را به دیگر شاگردانش بیاموزد!
🔺روز محمود واعظی نسب، معلم نیشابوری که برای نجات دانش آموزان از سقوط تیر دروازه، جان خود را سپر بلا کرد!
🔺 روز امیر صادقی معلم مشکین شهری که برای نجات دانش آموزان از ریزش سقف مدرسه، در زیر آوار ماند.
🔺روز محمدعلی محمدیان که موی خود را تراشید تا شاگرد سرطانی اش غم به چهره نیاورد!
🔺 روز علی بهاری که بخشی از کبدش را به دانش آموزش اهدا کرد!
🔺روز معصومه خوش کام که بعداز عمل دیسک کمرش، باتخت در کلاس حاضر شد تا فداکاری را کامل کند!
🔺 روز احسان موسوی و روز ثریا مطهّر زاده که تمام دارایی خود را برای درمان دانش آموزشان هزینه کردند!
🔺روز تمام معلم هایی که ناشناخته همه هستی شان را دادند و کسی آنها را نشناخت و مدال افتخاری نگرفتند...
🔺روز تو، روز من، روز ما...
که اگر عشق نبود هیچ نیازی، هیچ نیازی... نمی توانست مجبورمان کند که با همه ی وجود، روح و جان و جوانی مان را فدای کودکان و نوجوانان این مرز و بوم کنیم.
و به یاد همه معلمان شهید 👇❤️
#شهیدبهشتی 🌹
#شهیدرجایی🌹
#شهیدباهنر 🌹
#شهیدمفتح 🌹
#شهیدمطهری🌹
#شهیدشهریاری🌹#شهیدعلیمحمدی🌹
#شهیدهمت🌹
#شهیدهادی 🌹 و...
🌸🌺 روز معلم مبارک 🌺🌸
معلم عاشق! استاد پرتلاش و خستگی ناپذیر
روز معلم بر تو مبارک باد🌖
@anarstory
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ #ریل | شریکِ جرم
✏️ رهبر انقلاب، امروز در دیدار معلمان: دانشجویان دانشگاههای آمریکا نه تخریب کردند، نه شعار تخریب دادند، نه کسی را کشتند، نه جایی را آتش زدند، نه شیشهای را شکستند، اینجور دارد با آنها رفتار میشود.
✏️ این رفتار آمریکاییها حقّانیّت موضع جمهوری اسلامی را در بدبینی به آمریکا نشان داد؛ نشان داد #آمریکا_شریک_جرم_است.
💻 Farsi.Khamenei.ir
43.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 فیلم کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار معلمان. ۱۴۰۳/۲/۱۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
4_5879591309445961040.mp3
18.59M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار معلمان. ۱۴۰۳/۲/۱۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
❤️ @anarstory
گاهی کلمات توان تقدیر از کسی که مدیون اویی را ندارد اما این در مورد شما صادق نیست چرا که شما به ما آموختنی که چگونه میشود با کلمات جادو کرد.
جناب آقای واقفی بزرگوار، استاد ارجمندی که از شما بسیار آموختم؛ روز معلم را به شما تبریک گفته و از خداوند برایتان بهترین توفیقات را خواهانم.
پ. ن: کتابی که میبینید اولین داستان کوتاه بنده رو در بر داره که استاد ارجمند جناب آقای سالاری در مجموعه داستان کوتاهی به نام "هنوز دیر نیست" چاپ کردن
اینم هدیه کوچکی از یک شاگرد کوچک😊
#مدیری
پ.ن
از درختان باغ انار. هر دم از این باغ بری میرسد. الحمدلله. انشاءالله شهید بشوم و در آن دنیا لنگهایم را روی هم بیندازم و هی از این خدابیامرزی ها برایم بفرستند که در انجا موز بشود و من بخورم. وای دهنم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد.
#صدقه_جاریه
16_Jalase-13.mp3
16.2M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_سیزدهم
🔸 تأثیرات روانی توحید
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت70🎬 سپس عمران به خانوم دکتر طاهره لبخندی زد و بعد عینکش را در آورد و به احف داد تا ش
#باغنار2🎊
#پارت71🎬
سپس دکتر ادامه داد:
_سعی کنید خاطرات گذشته رو براش یادآوری کنید تا حافظهاش برگرده.
_خاطرات خوب یا بد؟!
این را افراسیاب پرسید که دکتر جواب داد:
_فرقی نمیکنه؛ ولی خب خاطرات خوب بهتره! فقط مراقب باشید دوباره دچار هیجان نشه که براش خطرناکه!
عمران سرش را تکان و آب دهانش را قورت داد. چشمهای خیسش از پشت شیشهی عینک نمایان بود.
_کِی به هوش میاد؟!
دکتر نگاهی به ساعت مچیاش انداخت.
_یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد و وارد بخش میشه. در ضمن اگه همهچیش هم نرمال باشه، صبح مرخصه و میتونید ببردیش. فعلاً با اجازه!
دکتر از میان جمع جدا شد که بانو سیاهتیری نزدیک جناب سرگرد شد.
_ببخشید جناب، الان با این وضعیت تکلیف یاد ما چی میشه؟!
جناب سرگرد نفس عمیقی کشید.
_خب با توجه به صحبتهای آقای دکتر، ایشون صبح مرخصه و باید برگرده بازداشتگاه. ولی از اونجایی که ما به حرف های یاد مبنی بر پروندهی مواد مخدر نیاز داریم تا حقیقت روشن بشه و عاملین مجازات بشن، میتونیم موقت و به قید وثیقه ایشون رو آزاد کنیم تا با کمک شماها، حافظش رو بهدست بیاره و بتونه به ما هم کمک کنه.
بانو سیاهتیری سرش را تکان داد که جناب سرگرد پرسید:
_وثیقه که دارید؟!
این بار عمران عینکش را در آورد و همزمان با پاک کردن شیشههای آن، پاسخ داد:
_بله؛ خداروشکر از دار دنیا، یه سند باغ واسم مونده!
_خوبه. پس لطفاً با من بیایید بریم کلانتری و کاراش رو انجام بدیم تا آقای یاد بعد از مرخص شدن، دیگه به بازداشتگاه برنگرده!
عمران اشکهایش را پاک کرد و عینکش را روی چشمش گذاشت.
_من نمیتونم بیام. باید پیش یادم بمونم و فردا بیارمش باغ!
سپس بانوان احد و سیاهتیری را نشان داد.
_از این دو نفر کمک بگیرید. یکیشون که مسئول اداری باغه و همهی اسناد و مدارک پیششونه؛ یکیشون هم که وکیله و بهتر از من به کارای حقوقی و اداری وارده!
جناب سرگرد سری تکان داد و به همراه این دو بانو از سالن خارج شد. البته یک سرباز را هم برای نگهبانی از یاد آنجا گذاشت. بقیهی اعضا هم پشت سرشان راه افتادند تا بانو سیاهتیری، سر راه هم آنها را در باغ پیاده کند. در این میان، خانوم دکتر طاهره در رفتن مقاومت میکرد و میگفت دکتر شخصی استاد واقفی هستم که خب با توضیح اعضا مبنی بر بیمارستان بودن اینجا و فراوانی دکتر، بالاخره راضی شد که با بقیه برگردد. احف هم چون فردا عازم خدمت مقدس سربازی بود، با بقیه برگشت و فقط مهدینار و علی املتی پیش عمران ماندند.
صبح شده بود و پس از گذاشتن وثیقه، یاد فعلاً آزاد شده بود. به همین خاطر، همان یک سرباز هم از آنجا رفته بود. یاد چند ساعتی میشد که به هوش آمده و به بخش منتقل شده بود. عمران و همراهانش هم پیشش آمده بودند. خانوم پرستار که از دیروز شیفتش شروع و هنوز تمام نشده بود، همزمان با در آوردن سُرُم و کارهایی از این قبیل، با لبخند خطاب به یاد گفت:
_خب آقای یاد، شما هم که داری مرخص میشی و ما رو تنها میذاری. ببینم اینجا که بهت بد نگذشت؟!
اما یاد مغرورانه و با نیمچه عصبانیت جواب داد:
_من یاد نیستم. یارم! یارِ غارِ اِم!
پرستار لبخندی زد و زیرچشمی نگاهی به یاد انداخت.
_چه رمانتیک! حالا اِم کیه ناقلا؟! مریم و مینو یا محدثه و مینا؟! اسم نامزدته یا خانومت؟!
عمران و بقیه با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که یاد با غرولند جواب داد:
_هیچکدوم. اِم یعنی عمران. عمران واقفی، یار غارِ خودم!
عمران با شنیدن این حرف، چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست.
_ای قربونت برم پسرم که هنوز من رو فراموش نکردی!
سپس نزدیک یاد شد و پیشانیاش را بوسید که خانوم پرستار گفت:
_معلومه که هیچ پسری، پدرش رو فراموش نمیکنه!
_ولی عمران بابام نیست. داداشمه! از یه ننه بابا متولد شدیم. وقتی جفتشون مُردن، عمران فقط من رو داشت. منم زیر بال و پرش رو گرفتم و به اینجا رسوندمش!
این را یاد گفت که لبخند عمران جمع شد. هرسه از اراجیف یاد فهمیدند که مغز یاد کلاً قاطی پاتی شده و همه نسبتها را باهم مخلوط کرده. البته علی املتی هم سعی کرد با لبخند شانسش را امتحان کند.
_داداش من رو چی؟! من رو یادت میاد؟! توی بازداشتگاه هَمو دیدیم! تو یه گوشه کِز کرده بودی و من بهت زل زده بودم! یادت اومد؟!
اما یاد با بیتفاوتی جواب داد:
_اولاً به من نگو داداش. واسم اُفت داره چوپان گوسفندای محلمون به من بگه داداش! در ضمن واسه سگم غذا خریدی؟!
علی املتی نیز دستی به صورتش کشید و سکوت کرد که این بار مهدینار خواست شانسش را امتحان کند. به همین خاطر کمی جلو رفت و صدایش را صاف کرد. خواست اولین کلمه را بگوید که خانوم پرستار گفت:
_خب دیگه؛ ایشونم مرخصه. میتونید لباساش رو عوض کنید و با خودتون ببریدش. فقط اینجا رو یه امضا کنید.
سپس پرونده و خودکار را جلوی دست عمران گرفت.
_چقدر شد...؟!
#پایان_پارت71✅
📆 #14030212
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344