هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت73🎬 لبخند استاد ابراهیمی جمع شد که یاد ادامه داد: _اَقدس خانوم خوبن اصغر آقا؟! دخترت
#باغنار2🎊
#پارت74🎬
سپس بانو احد ادامه داد:
_در ضمن تو که تا دیروز میگفتی استاد زنده شده و از قبر اومده بیرون، ولی یاد هنوز مُرده و توی قبر خوابیده؟! حالا چطور شد حرفت عوض شد؟!
بانو شبنم این بار سکوت را به جواب ترجیح داد که عمران سعی کرد قدمی برای بازگشت حافظهی یاد بردارد.
_پسرم واقعاً چیزی یادت نیست؟! یادت نیست که باغ پرتقال جفتمون رو اسیر کرد و شدیدترین و چندشترین شکنجهها رو به ما تحمیل کرد؟! یادت نیست من از بوی زیربغل یکی از اونا مُردم و زنده شدم؟! یادت نیست توی غذات به جای ماکارونی، کرم آبپز رنگ شده میریختن؟! یادت نیست برای خفه کردنت، جوراب بوگندو میکردن توی حلقت؟!
همگی جلوی دهانشان را گرفته و سعی میکردند عوق نزنند که یاد با خونسردی لیوان دوغش را سر کشید و جواب داد:
_گفتید شکنجه. یاد فیلمی که چند هفته پیش دیدم افتادم. حاجی عجب فیلمی بود. بذارید براتون تعریف کنم...!
سپس با اشتیاق شروع به تعریف کردن کرد. در لا به لای تعریف، همگی دوباره شانسشان را برای بازگرداندن حافظهی یاد کردند که خب موفق نشدند. در این میان، بانوان نوجوان باغ که از حرفهای یاد خسته شده بودند، از سر سفره بلند شدند که بانو احد پرسید:
_کجا؟!
افراسیاب جواب داد:
_میریم کافهنار سچینه، یه کم مافیا بازی کنیم. حوصلمون سر رفت.
_پس ظرفا چی؟!
حدیث پاسخ داد:
_امروز نوبت آقایونه که بشورن!
دخترمحی نیز با خنده حرف حدیث را تایید کرد.
_مخصوصاً الان که آقای یاد هم برگشته. موقع شُستن براشون فیلم تعریف میکنه و حوصلشون سر نمیره!
رجینا که کلمهی مافیا را شنیده بود، نصف و نیمه غذایش را ول کرد و گفت:
_آخ جون مافیا. این دفعه یه جوری بهتون اتهام بزنم که اصلا فرصت دفاع کردن نداشته باشید!
سپس خواست از جایش بلند بشود که سچینه گفت:
_شرمنده. جمع ما دخترونس. شما میتونید با پسرا مافیا بازی کنید. با اجازه!
سپس با لبخندی مرموزانه، آنجا را ترک کرد که رجینا بدون هیچ حرفی سرجایش میخکوب شد.
_ولی من میام. میخوام یاد بگیرم تا در آینده با شوهر و بچههام بازی کنم!
این را بانو شبنم گفت که مهدیه جواب داد:
_آبجی جان، مافیا یه بازی دَه نفرس. تو و شوهر بچههات میشید هفت نفر.
اما بانو شبنم بشقاب غذایش را برداشت و از سر سفره بلند شد و همزمان جواب داد:
_خب این دوتا هم به دنیا بیان، میشیم نُه نفر. خدا بزرگه. تا یکی دو سال دیگه هم، یکی دیگه میارم و میشیم ده نفر!
_علی برکت الله. اگه اون یکی رو هم تبدیل به دوقلو کنید، جمعاً میشید یازده نفر و میتونید یه تیم فوتبال هم تشکیل بدید!
این را علی املتی گفت و پشت بندش لبخندی زد که بانو سیاهتیری گفت:
_به جای این مسخره بازیا، برو مغازت رو باز کن و دوزار کاسبی کن. تو بیکاری اذیتت نمیکنه، ولی این بچه چه گناهی کرده که اینقدر بیکاری بهش فشار آورد که خر رو برد نمایشگاه ماشین بفروشه!
منظور بانو سیاهتیری، علی پارسائیان بود که گوشهای نشسته و آرام داشت غذایش را میخورد.
_توی مغازه باید جنس داشته باشی تا بفروشی. جنس هم پول میخواد که ما نداریم. پس چرا بیخود مغازه رو باز کنیم؟!
همگی از جواب منطقی بانو شبنم قانع شدند که آوا واعظی و آسنسیو از سر سفره بلند شدند.
_با اجازتون ما هم دیگه میریم. برای مارکو یه تیم خوب پیدا شده. دعا کنید که مذاکرات به خوبی پیش بره و مارکو هم تیمدار بشه. احتمالاً از اونور هم برم مادرید و یه کم پیش خونوادم استراحت کنم. به امید دیدار!
_good bay!
آسنسیو هم از همگی خداحافظی کرد و هردو به سمت در خروجی باغ به راه افتادند. یاد که انگار تازه متوجهی حضور آسنسیو شده بود، سریع از جایش بلند شد و به سمت آنها دَویید.
_مارکو!
سپس به انگلیسی ادامه داد:
_Can I take a picture with you?!
(میتونم باهاتون عکس بگیرم؟!)
آسنسیو نیز با لبخند درخواست او را پذیرفت که یاد به رستا اشاره کرد.
_خانوم میتونید از ما عکس بگیرید؟! گوشیم الان همراه نیست.
رستا که همیشه دوربین بر گردنش بود، بلافاصله از جایش بلند شد و با گرفتن ژستهای مختلف، چند عکس از یاد و آسنسیو گرفت. سپس روبهروی سفره ایستاد و گفت:
_همگی لبخند بزنید که میخوام اولین عکس بعد از بازگشت گمشدهها رو بگیرم. زیرشم بنویسم "عمران و یاد باز آمدند به باغ، غم مخور."
همگی لبخندی زدند و رستا عکسش را گرفت که استاد ابراهیمی پرسید:
_ببینم تو مارکو رو میشناسی؟!
یاد که خوشحال از دیدن و عکس گرفتن با مارکو بود، با لبخند جواب داد:
_چرا که نه. مارکو آسنسیو، وینگر راست رئال مادرید و تیم ملی اسپانیا رو مگه میشه کسی نشناسه؟!
یاد این بار درست گفت و همگی برایش دست زدند که استاد ابراهیمی گفت:
_حالا اگه ما میگفتیم این مارکو آسنسیوئه، میگفت نه؛ این مارکوپولو یکی از مردان بزرگ تاریخه که همین دیشب عروسیش بود و منم ساقدوشش بودم...!
#پایان_پارت74✅
📆 #14030216
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
این جور کار هایی هم عالین
و بشدت لازمه
هم تولیدشون و هم انتشارشون
خصوصا تو فضای اینستاگرام و تلگرام
#از_قافله_جا_نمونیم
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت74🎬 سپس بانو احد ادامه داد: _در ضمن تو که تا دیروز میگفتی استاد زنده شده و از قبر ا
#باغنار2🎊
#پارت75🎬
همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد.
_خب حالا که همه چی داره حل میشه و نگهبانی باغ هم رسید به استاد ابراهیمی، با اجازتون منم میرم یزد. هم همسرم تنهاست، هم بچههای اونجا دیگه دارن از بیمعلمی کلافه میشن. پس خدانگهدار!
با این حرف، بلافاصله عادل عربپور هم بلند شد.
_منم میام یزد. دیگه خسته شدم از اینجا. هم باید مثل چی کار کنم، هم چراهام رو بپرسم. چراهایی که هیچکسم جوابش رو نمیده! تازه استاد هم که برگشتن و دیگه بچههاش یتیم نیستن!
سپس به استاد ندوشن پیوست که عمران نیز بلافاصله بلند شد.
_قربون دستت عادل جان. این بچههای ما رو هم با خودت ببر یزد. میدونم که مادرشون خیلی دلتنگشونه!
سپس دو پسرش که وسط حیاط با صدرا بازی میکردند را صدا زد و دست آنها را به دست عادل عربپور داد که سچینه پرسید:
_استاد بچههای شما چرا پیش ایشون بودن؟! مگه مادرشون نبود؟!
عمران نگاهش را به سچینه دوخت.
_چرا. ولی مادرشون یه کم مریض احواله. بعدم احتمالاً به خاطر ناپدید شدن من، حالش بدتر شده و برای اینکه حال و هوای بچهها عوض بشه، داده دست عادل جان تا ببرتشون ترکیه. آخه عادل جان، یه پاش یزده، یه پاشم کشورهای همسایه!
پس از این، کلی چِرا در ذهن عادل عربپور ایجاد شد که خب فرصت بیانش را پیدا نکرد.
اعضا پس از راهی کردن استاد ندوشن و عادل عربپور و بچههای عمران و همچنین آوا واعظی و مارکو آسنسیو، به کمک یکدیگر سفره را جمع کردند که بانو نسل خاتم گفت:
_بزنم به تخته، از اون موقعی که یاد پیدا شده، استاد واقفی دیگه غش نکرده. یادم باشه اسپند دود کنم!
استاد مجاهد نیز با لبخند گفت:
_خب معلومه که حالش خوب میشه. به سلامتی یکی از شاگرداش که جای پسرشه پیدا شده. حال الانِ استاد، مثل حال مادر شهیدیه که فرزندش از اِسارت برگشته!
عمران داشت بشقابها را میآورد و لبخند از روی لبش پاک نمیشد که بانو احد گفت:
_البته فرزندی که توی اسارت جانباز شده و به کلی حافظهاش رو از دست داده.
همگی چپ چپ به بانو احد نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد.
_البته همین که سالمه و برگشته جای شکر داره. انشالله که حافظهاش هم برمیگرده!
بانو احد از حرفی که زد، تبرئه شد و استاد مجاهد و عمران مشغول ظرف شستن شدند که ناگهان صدایی توجهشان را جلب کرد.
_من اومدم!
احف خوشحال و خندان، با لباس سربازی برگشته بود که بقیه به استقبالش آمدند و او را با لباس جدیدش نظاره کردند.
عمران که متوجهی صدا شده بود، با دستان کفی و بشقاب به دست به لب پنجره آمد و با دیدن احف، ناگهان دوباره فرو ریخت. استاد مجاهد که غرق افکارش بود و صدایی نشنیده بود، افتادن عمران را متوجه شد و سریع به سمتش رفت.
_چی شد برادر؟! چشم خوردی دوباره؟!
عمران که به زور چشمهایش را نیمهباز نگه داشته بود، زیرلب گفت:
_میدونی چقدر دوست داشتم احف رو توی لباس سربازی ببینم؟! بالاخره به آرزوم رسیدم!
استاد مجاهد سرش را تکان داد که عمران ادامه داد:
_سلام و خدمت. سلام و سربازی. سلام و پوتین. سلام و اسلحه. خشم شب پادگان نصیبتان!
سپس دوباره غش کرد و استاد مجاهد که با شنیدن این حرفها، منقلب شده بود، شروع کرد بر بالین عمران اشک ریختن. اعضا که صدای شکستن بشقاب را شنیده بودند، سریع خود را به آشپزخانه رساندند و با دیدن اشکهای استاد مجاهد و دراز به دراز افتادن عمران، چهرهای ناراحت به خود گرفتند که ناگهان مهدینار فریاد زد:
_به شرف لا اله الا الله...!
استد مجاهد که کمتر عصبانی میشد، با شنیدن این حرف اشکهایش را پاک کرد و با لحن تقریباً تندی گفت:
_ساکت! عه! مثل اینکه منتظرید استادتون بمیرهها. یه غش سادس دیگه! مثل همیشه!
_استاد این دفعه واسه چی غش کردن؟!
این را بانو احد پرسید که استاد مجاهد جواب داد:
_واسه خاطر احف. خیلی دوست داشت توی لباس سربازی ببینتش که خب به آرزوش رسید.
احف با شنیدن این حرف، لبخندی زد که دخترمحی گفت:
_اَه! تازه استاد غش کردن رو یادش رفته بودا. شما واسه چی برگشتید دوباره؟! خدمته یا مدرسه؟!
احف با جدیت جواب داد:
_خب امروز لباسامون رو دادن و فردا اعزامیم به آموزشی که حدوداً یک ماهه! فردا دیگه از دستم راحت میشید!
احف این را با ناراحتی گفت که خانوم دکتر طاهره از میان جمع بیرون آمد و گفت:
_برید کنار که دوای درد استادتون پیش منه!
سپس با سرم و سرنگ نزدیک عمران شد. صدرا که تا آن موقع ساکت بود، ناگهان روبهروی خانوم دکتر طاهره ایستاد و گفت:
_نه. اونموقع یاد نبود که مجبور میشدیم دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم. الان که یاد هَشت و میتونه انگشتاش رو بده اشتاد گاژ بگیره، چرا دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم؟!
همگی از فکرِ بِکر صدرا شگفت زده شدند و پس از بوسیدن لُپهای او، به شکل مرموزانهای به یاد و انگشتانش خیره شدند...!
#پایان_پارت75✅
📆 #14030217
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344