هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی📢
#اسپانسر💰
از همهی کسانی که قصد کمک به نویسندگان و دست اندرکاران #طرح_تحول را دارند، تقاضا میشود به آیدی زیر مراجعه و پس از دریافت شماره کارت، هر مبلغی هرچند ناچیز را واریز کنند تا در این نذر فرهنگی شرکت کنند✅
🆔 @Amirhosseinss1381
مبلغ جمعآوری شده، خرج نویسندگان داستان و همچنین قرعهکشی و مسابقهی داستانی میشود و از همین کانال شفافسازی میشود💥
در حال حاضر، داستان #باند_پرواز در حال پخش است و اواخر آن نیز هست که بخشی از مبلغ جمعآوری شده، به نویسندگان این داستان تعلق میگیرد و مبلغ باقی مانده، خرج نویسندگان و قرعهکشی بقیهی داستانهای در حال تولید که قرار است بعداً پخش بشود، میشود🎬
ضمناً با دریافت چند پیام تبلیغاتی در لینک ناشناس داستان #باند_پرواز از همهی کسانی که میخواهند کانال و یا محصولشان را تبلیغ کنند و نام و نشانی آنها در تیزر و تیتراژ و حتی پارتهای داستانهای #طرح_تحول بیاید، میتوانند به آیدی مدیر انار نیوز مراجعه کنند و پس از پذیرش شرایط و قوانین و همچنین تایید هویت خود و کانالشان، در ازای پرداخت مبلغ مناسبی، اسپانسر داستانها بشوند و کانال و محصولشان تبلیغ بشود💯
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت11🎬 _ببخشید من پولی همرام ندارم. توی کوله پیش دوستام مونده. نمیدونم کجان! ابوعب
#باند_پرواز✈️
#قسمت12🎬
اشک در چشمان داریوش حلقه زد. خود را لایق این همه محبت نمیدید که ابوعباس گفت:
_پسرم انگشتر میسازه. بازم برام درست میکنه. هدیهی عباسم رو بپذیر!
داریوش انگشتر را گرفت بوسید و به انگشت کرد. به رسم عرب، شانههای ابوعباس را بوسید. سپس تشکر و خداحافظی کرد و به سوی کربلا راه افتاد.
احساس سبکی داشت. با حال خود آشنا نبود. آرامشی غریب و شیرین همراهش بود. سبک قدم برمیداشت. نگاهی به موکب سمت چپ انداخت. موکب "پزشکان حسینی". کسی که لیوان های شربت را میریخت، مبهوتش کرد.
زیرِلب گفت:
_این اینجا چیکار میکنه؟!
جلو رفت. لیوانی شربت خنک، در دستش قرار گرفت.
_بهبه آقا داریوش! سلام! شما کجا؟! اینجا کجا؟!
_سلام آقای دکتر عزیز! من اومدم از شما بپرسم!
_من به عشق مولام حسین، چند ساله با دوستان میام به زوار آقا خدمت میکنیم.
نگاهی به تخم شربتیهای روی لیوان انداخت. _حسین!؟
_نگفتی، اینطرفا؟!
_با چند تا از دوستام اومدم. اونا یهکم جلوترند. دیدمتون، اومدم احوالی بپرسم.
_خیلی لطف کردی داریوش جان! خوشحالم کردی! از دیدنت جا خوردم!
_منم جا خوردم. انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، جز جراح معروف قلب رو تو این هیبت!
_امام حسین نظر کردن، قابل دونستن لیاقت پیدا کنم.
از موکب پزشکان فاصله گرفت. جرعهای از شربت نوشید و زمزمه کرد:
_پدرش علی، مادرش فاطمه، جدش محمد، پسرش سجاد، تولدش مدینه، کربلا هم...! نفسی گرفت. همهی اینها را در کتابهای درسی خوانده بود؛ اما آیا برای شناخت حسین کافی بود؟!
لیوان را توی دستش مچاله کرد و توی سطل انداخت. در ذهنش سوال شد "پدرو مادرش چقدر حسین را میشناسند؟!"
به راه افتاد. ابوعباس گفت به طور معمول، پیاده تا اذان صبح به عمود سلام خواهد رسید.
_با این چیزایی که میدونم، یعنی حسین رو میشناسم؟!
قدمهایش را بلندتر برداشت. بعضی موکبها داشتند غذا پخش میکردند. دلش ضعف رفت. با خود گفت:
_چقدر دلم لوبیا پلو میخواد. وقتی برگشتم خونه، به مامان بگم برام درست کنه. چقدر دلم برای دستپختش تنگ شده!
در همان لحظه، مردی بشقابی لوبیا پلو مقابلش گرفت. چشمانش گرد شد و برقی زد. از لبخند مرد فهمید زیاد و با ذوق تشکر کرده. خودش را به صندلی که دو سه قدم جلوتر بود رساند و روی آن نشست. با اشتها مشغول خوردن شد. بشقاب خالی در دست، به صندلی تکیه کرد و چشم برهم گذاشت.
_آقا ببخشید میشه من اینجا بشینم؟!
سریع از جا بلند شد و گفت:
_البته، بفرمایید.
صدای زنی بود همراه دو بچه. دختر و پسر شش هفت ساله. به نظر میآمد دوقلو باشند.
دختر از مادر پرسید:
_مامان کی میرسیم؟! خیلی دلم میخواد زودتر حرم امام حسین رو ببینم.
بلند شد و به راهش ادامه داد. صدای دختر بچه در ذهنش آهنگ شد. "خیلی دلم میخواد زودتر حرم رو ببینم."
زیر لب نجوا کرد:
_باز هم حسین! باز هم عشق به او؟! چطور دختری شش ساله بیتاب حسین بود؟!
خسته زیر سایهی چادری نشست. صورتش از اخم جمع شده بود. صدای خندهی کودکی توجهش را جلب کرد. به طرف صدا چرخید. داخلی وانی بزرگ، پر بود از یخ و لیوانهای آب. دخترک دستان کوچکش را در آب میزد و شالاپ صدا میداد. چند قطره آب بر سر و صورتش میپاشید و میخندید. زیبایی خندهی کودک، لب داریوش را به خنده باز کرد. دخترک متوجه نگاه داریوش شد و لیوانی آب برای او آورد. به طرف کلمنهای بزرگ آب که کمی آنطرف تر نزدیک چادر بودند، رفت. لیوانی پر کرد و به سوی داریوش برگشت. تا به او برسد، نصف لیوان خالی شده بود. لیوان را به طرف داریوش گرفت و گفت:
_شربت آبلیمو.
داریوش لیوان را گرفت و از دختر تشکر کرد. متوجه شد فارسی بلد نیست و فقط همان یک جمله را میداند. دوباره کودک به سراغ آب بازی رفت و داریوش غرق تماشای او شد. دخترک چرخ میخورد و چین دامنش باز میشد؛ مانند فرشتهی کوچکی بود که زیر باران چرخ میخورد و قطرات باران را به آغوش میکشد. چشمش را بست. یاد خواهر، قلبش را فشرد و اشکی روی گونهاش لغزید. با پشت دست، اشک را از گونه زدود و چشم به جمعیت دوخت. زائران عراقی را از کیسههای کوچک بندداری که در دست داشتند یا بردوش و دشداشههای سیاه و سفیدی که به تن داشتند و چفیههایی که به سر بسته بودند، به راحتی میشد تشخیص داد. ایرانیها، آنان که تجربهی این سفر را داشتند، سبک با کولهای در سفر بودند. ولی آنان که بار اولشان بود، آنقدر بارشان سنگین بود که مجبور بودند از گاریهایی که بار و مسافر حمل میکرد، استفاده و کلی هزینه بر خود تحمیل کنند که البته بعضیها به عشق امام حسین علیهالسلام، فقط برای خدمت به زائران بار و وسایل مردم را جابهجا میکردند.
بلند شد و به طرف کلمنهای آبی و سرخ شربت آبلیمو رفت و لیوانی شربت نوشید. برگشت که دخترک را ندید...!
#پایان_قسمت12✅
📆 #14030615
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 بر عمق #هوش_مصنوعی مسلط شوید
☝ نماهنگ جدید KHAMENEI.IR از بیانات رهبر انقلاب درباره هوش مصنوعی از سال ۹۷ تا دیدار اخیر
پ.ن: به زودی آمریکا، اتحادیه اروپا و بریتانیا معاهده هوش مصنوعی امضا میکنند.
@anarstory
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید| محتوای دروغ چگونه ساخته میشود؟
◾️برشی از فیلم «سگ را بجنبان» محصول سال ۱۹۹۷ آمریکا، دربارهٔ ساخت روایتهای جعلی علیه کشورها.
#جنگ_روایت_ها
📲مؤسسه فرهنگی رسانهای استاد محمدحسین فرجنژاد:
📝 @FarajNezhad110
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸برای ارتباط با امام زمان چه عمل منظم روزانهای را توصیه میکنید؟
استاد مؤیدی
اللّهمَّعَجِّللِولیِّکَالفَرَج