eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یا غفار بیستمین پیاله راهم گذاشتم .‌خواستم بلندش کنم که امیرعلی سریع شکارکردو نگذاشت. -بده من خداخیرت بده ... ناکام نذارمارو... چشم غره ای می روم و می گویم: - خوبه حالا تقصیرمن نبوده... - اره خب...فقط تیپ طرفو زدی داغون کردی ... می خواهم چیزی بگویم که می خندد و در می رود. چندماه پیش بود. باز موعد دورهمی رسیده بودو این بار نوبت عمه خانوم. می گفتی عمه جان دوست نداشت . عمه خالی هم نمی پسندید.فقط عمه خانوم. خاص بود. تک بود و لنگه نداشت .به قول سپهری صورتک به رو نداشت .پیش رو وپشت سرت برایش یکی بود . رک بودباهمه . خانه اش همیشه ازتمیزی برق می زد .طوری که ناچارمی شدی توهم برق بزنی . دست پختش هم که تعریفی . آن روزهم مثل الان .همه دورسفره جمع بودندو منتظرشام .خانوم هاهمه مشغول و مردهاهم که ماشاءال..شان باشد،بوی غذا مدهوششان کرده بودو تخت نشسته بودند.شازده عمه خانوم هم که شده بود دایه مهربان ترازمادر. بچه هارا دورش جمع کرده بودکه مثلا اذیت نکنند‌. خنده های مستانه ستایش وسمین نمی خواستی هم واداربه خندیدنت می کرد. غم عالم ازدلت می رفت با خنده شان . -قشنگم . می دونی که اینا به چی معروفن؟ سوالی نگاهش کردم که جواب داد: -چشمام ...عین گنج ازشون مواظبت کن دیگه .خیلی زحمت پاش رفته . برو تصدقت بشم... ماست دستی اش را می گفت . الحق که بی راه هم نمی گفت . طعمش فرق داشت . همیشه سرش دعوابود. به یک پیاله هم راضی نمی شدند. خواستم بلندش کنم که نفسم رفت . خیلی سنگین بود. بیشتر ، ظروف عمه خانوم بودکه سنگینش کرده بود. ازشانس همیشه زیبایم امیرعلی خان هم تشریف نداشت . چادرم را طوری جمع کردم که یه دفه زیرپایم گیرنکند‌‌. یه یاعلی گفتم و سینی را بلندکردم . آرام و باقدم های لاک پشتی از پله ها بالامی رفتم که یک دفعه سمین با دو از دربیرون پرید. میله ها را گرفته بود و تند از پله ها پایین می آمد.شازده هم پشت سرش بیرون آمد. تادید به پشت سرش رسیده جیغ کشید وقدم هایش را تند کرد. به پله ای که ایستاده بودم تا رد شود رسید .نمی دانم چی شدکه سکندری خوردو داشت با سرمی رفت که سریع سینی را به خودم چسباندم و یکی از دستانم را آزاد کردم وگرفتمش . شازده هم تا سینی سنگین را دید سریع آمدبگیردکه بدترهول شد و منم تعادل رو نتوانستم حفظ کنم وسینی کج شدوافتادو تمام پیاله ها رویش خالی .همه اش چندثانیه نشد. هینی کشیدم وباصدای من وشکستن ظرف ها، عمه خانوم که نزدیک ورودی بود را بیرون کشید. صحنه ی محشربود. پسرش . پیاله های عتیقه شکسته اش . سمین . من . ماست ... بنده خدا عمه خانوم ...کم بود درجا دارفانی را وداع گوید. https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سرچشمه نور
🔹️بنده عرضم این است که یک گروه و سیستم فرهنگی تحت نظارت همکارهای شماتشکیل شود واوضاع جامعه را نقدکنندبه شما بدهند. 🔸️خب انجام بدهند... الان هم انجام می دهند. شما خیال می کنید، همه می آیندپیش بنده ، به به و چه چه می کنند؟! نه آقا...بنده بیشترین گزارشات را می خوانم ... هرروز هم گزارشات مردمی را می خوانم . نه فقط گاهی . واین غیراز گزارشات رسمی ودولتی است. خیلی ازاین گزارشات ، گزارشات انتقادی است .ماهم دنبال می کنیم . اینطورنیست که الان بنده تصورکنم ماالان درهمان بهشت جمهوری اسلامی که درذهنمان بوده ، زندگی می کنیم...نه. قطعا ما درکارمان اشکال هست . اختلال درکارمجموعه وجوددارد .واین کم هم نیست .زیاداست . اماخلاف انتظاربنده نیست . ماانسان ها نقص داریم . ضعف داریم . خسته شدن داریم .عوامل و نقاط ضعفی درماانسان ها وجوددارد.نخبگان و خواص مادچارمشکلاتی می شوند. مسئله نخبگان و خواص را شما دست کم نگیرید. همین حرف هایی که به بنده می زنید، همین هارا شما باصدا وسیما ، بافلان روحانی موثر، با فلان نویسنده فعال درمیان بگذارید. هرچه که فکرکنید، باید کارکنید. کارراهم چه کسی باید انجام دهد..؟! همین شماها باید انجام دهید. یعنی شماهاکه اهل کارهستید.
آمبولانس می‌آید ، بیمار با لباس‌های بافتنی نارنجی خوشرنگش می‌رود روی برانکاردآبی. چه صدای بلندی :بَ بو بَ بو بَ بو.... با احتیاط او راروی تخت می‌خوابانند. سِرمی به او تزریق می‌شود.. دکتر از همه‌ی وسایلش استفاده می‌کند : حتی چکشش .. نسخه‌‌ای می‌نویسد و می‌رود . پرستار بر بالینش می‌چرخد ... گاهی هم حوصله‌اش سر می‌رود بیمار و همه متعلقاتش را می‌ریزد روی زمین ... دکتر به سمت پرستار می‌دود که بلایی به سرش بیاورد به موقع می‌رسم _مامان ،نورا بازی‌مون رو بهم می‌زنه . با این روپوش سفید بلند که به تنش زار می‌زند ،عجب دکتر زحمت‌‌کشی به نظر‌می‌رسد ، مقنعه‌ی سفیدش را کمی به عقب می‌کشم . صورتش خیلی کوچک شده. _چشم خانم دکتر من نورا رو می‌برم،شما همه‌چی رو مرتب کنید. عروسک کوچکش را آرام بغل می‌کند . روی تخت می‌گذارد و دوباره سیم شارژری را که به قوطی عرق نعنا وصل کرده در دستش فرو می‌کند . آخ هم نمی‌گوید . پوستش زیادی کلفت شده، بعد از آن همه پرت‌شدن از روی تخت . حالا باید مشغولیتی برابر با دکتر‌بازی پیدا کنم. به زور نورا را از اتاق بیرون می‌آورم قیچی وکاغذ وچسب ، مشغول می‌شود شاهکارش را خلق می‌کند ، درهَم وبرهم . با تجویز سلمان یک قرص راینیتیدین خورده‌ام . طبابتش را هیچ‌وقت قبول نداشته‌ام . اصلاً خورده‌ام تا بلکه بهتر نشوم ونمره‌اش را صفربدهم ، یک صفر کله گنده . آخر ربط دردقفسه‌ی‌سینه به معده را نمی‌فهمم . صبح با درد شدید بیدارشدم. یک ساعت ویا کمتر دراز کشیدم . زهرا سینی به دست بالای سرم بود : مامان اینا رو بخورین تا خوب بشین .. یک سیب بزرگ ، یک کاسه‌ برشته ، یک استکان آب‌لیمو ، یک بشقاب کوچک با پنج شش تا خرما یاد خودم افتادم ، وقتی مادرم مریض می‌شد، چه قدر نگران می‌شدم ، دوست داشتم کاری بکنم، . چندباراسم قلب را آورده‌ام . حتماً شنیده کمی برشته خوردم و نمایش خوب شدن را اجرا کردم. قرص را خوردم باور‌ نداشتم بهتر شوم ولی بهترشدم . خوبِ خوب . واقعاً معده بود نه قلب ! حالا چند ساعت است که خانم دکتر‌ی به خانه‌مان آمده و بی‌خیال نمی‌شود .... https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
Anar_228442.mp3
5.65M
🌱آن میوه ای که فاطمه آن را طلب نمود 🌱چون باب میل اوست، شد این میوه تاج دار https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فردا اخرین مهلت ارسال اثارشماست . لطفا اطلاع رسانی کنید 📍 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
و من نمی توانم باور کنم که میخِ در قاتل باشد.
چه کشیدی از کشیده.
از کودکی عاشق نگاه کردن به تصاویر دوربین عکاسی بودم . عاشق اینکه هر چند وقت یکبار تنها آلبوم های خانه ؛ آلبوم پدر و مادر را ورق بزنم و سفر کنم به دنیای داخل عکسها . در کنار اقوام نشسته در آلبوم مادر بنشینم در حالی که مانند آنها لباس پوشیده ام ، دور حوض خانه مادربزرگ بدوم ، روی تشک بزرگی که مادر بزرگ شبها برای شش دخترش پهن می کرد در آغوش مادر بخوابم و صبح گاه هم پای مادر نوجوانم راهی کارخانه نساجی شوم و یک روز سختیهای کار در آن محیط پر سر و صدا را بچشم و موقع جمع کردن دوک های نخ کمی کمک حالش شوم . سفر کنم به دوران هنرستان پدر و لباس سرباز معلمی بپوشم . در میان شاگردانش که موهایشان را از ته زده اند قدم بزنم و شغل آینده تک به تکشان را بگویم یا شهیدان سالها بعد را گلچین کنم . کنار پدر بر روی آن کنده درخت در میان جنگل بنشینم با دستی زیر چانه ، پدر را هنگامی که پوست سیب زرد را با چاقو به شکل مار درآورده از نزدیک ببینم . میان تمام این تصاویر ، تصویری بود که همیشه توجه ام را جلب می کرد ؛ پدر در کنار دو مرد جوانتر از خودش . مرد سمت راستی سفید رو با محاسنی بور با لبخندی بر لب که در بستر بیماری با بلوزی سبز رنگ خوابیده و رویش لحافی کلفت بود. سمت چپ پدر مردی با اورکت سبز جنگی ، سبزه رو با محاسن بلند مشکی بود ، در حالیکه باندی سفیدرنگ دور یکی از مچهای دستش تا سرانگشتانش پیچیده ، یک پایش را جمع کرده و کنار پدر روی تشکچه ای با گلهای نارنجی نشسته بود . پدر و مرد بیمار لبانشان شکفته بود و در صحنه حضور پر رنگی داشتند و به دوربین نگاه میکردند ولی آن مرد لبخندی کوچک روی لب نشانده بود و به گوشه تشکچه خیره بود . من عادت داشتم از تک تک افراد در آلبوم سوال کنم و پدر پاسخ میداد . یک روز که در مورد این عکس سوال کردم ، پدر مرد خوابیده را یکی از شاگردانش که مجروح جنگی است و مرد نشسته را از اقوام او معرفی کرد. سالها گذشت و من عادت ورق زدن آلبوم و سفر به دنیای درونش را ترک نکردم و در حالی که تک تکشان را با این که از نزدیک ندیده بودم می شناختم . یک روز در جایی تصویری از شهیدی دیدم که خیلی برایم آشنا بود ولی نامش غریب. در رسانه های کشور نامش را به احترام میبردند شگفت آور برایم تاریخ ولادت و شهادت یکسانش بود ؛ ۱۱ دی بعدها که متوجه شدم از شهدای هم استانی ام است خیلی تعجب کردم که چرا من تا قبل از آن نمی شناختمش . تا مدت ها بعد که به عادت مجردی در خانه پدری مشغول ورق زدن آلبوم مخمل آبی رنگ بودم . با دیدن چهره ای توقف کردم ، چشمانم را ریز کردم با دقت بیشتری نگاهش کردم ، خدای من خودش بود ، در حالی که گوشه ترین نقطه تشکچه نشسته بود و به گل های نارنجی اش می نگریست . خودش بود ، خود خود شهید علمدار. همانطور آشنا ، همانطور غریب https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دهه اول محرم بود با خودم قرار گذاشتم هرروز با گوشی مداحی گوش کنم چند روز نشده بود که گوشی، بازی در آورد نمی دانم چه شده بود اما دیگر آن گوشی سابق نشد. قطرات باران خودشان را به زمین می رسانند. اینجا مثل بقیع بوی خاک نم خورده بهتر به مشام می رسد، بوی غربت. بوی تنهایی مادر. من مادری هستم که جگر گوشه ام فدای سوره کوثر شد. هنوز هم که چشمم در چشمانت می افتد مثل روز اولی که نگاهمان به هم گره خورد گونه هایم سرخ می شود هنوز هم عشق و احترام در نگاهت موج می زند محاسنت سفید شده اما هنوز عشقت رنگ نباخته در مسیر عشق سعادت نصیبم شد، مادرم را باخود هم قدم کردم، پای راه رفتن نداشت، و من عاشقانه به او خدمت می کردم... https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
در قالب طنز، نحوه ی انتقامتان از دشمنان حاج قاسم سلیمانی را بنویسید. ♦️نمایشگاه باغ @ANARSTORY