12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام حسین
امام رضا
امام زمان
علیهم السلام اجمعین.
این ح ر ز محافظ ایمان من است. اهل بیت پیامبر قله و قبله یقین اند.
#زندکی_پس_از_زندگی
@ahlebeytmedia
هدایت شده از noori
عادت کردم که هرکاری میکنم یا هرجایی میرم یاد باغ اناریها هم باشم
حتی اگر نذریمان در حد همین یک کوچولو حلوا باشد.
مخصوصا استاد و همکلاسیها
حاجت روا و عاقبت بخیر و پیرو و مدافع مکتب شیعه باشید انشاءالله به حق امام صادق علیهالسلام
السلام علیک یا جعفر بن محمد الصادق علیه السلام
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
عادت کردم که هرکاری میکنم یا هرجایی میرم یاد باغ اناریها هم باشم حتی اگر نذریمان در حد همین یک کو
با یک باغاناری تراز انقلاب آشنا بشوید.🤓
احسنت
🔴رزمایش کشوری علمی فرهنگی #میقات_10
⬅️ویژه فعالین فرهنگی دانشگاهی و حوزوی➡️
❇️اولیندوره رفتارسازی کشوری❇️
📅زمان: ۲۰ الی ۳۰ تیر ماه ۱۴۰۱
🇮🇷مکان: تهران-دانشگاه افسری امام حسین (ع)
⏳مهلت ثبت نام: تا ساعت ۷ صبح ۱۵ خرداد ماه ۱۴۰۱⌛️
✅ثبت نام اولیه:
🔰با ارسال عبارت: طلبه/دانشجو + نام استان
💬به سامانه پیامکی ۳۰۰۰۳۲۱۸
🌐اطلاعات بیشتر در : https://miqat.ir/blog_content/c_view/id/1072
📞شماره تماس: ۳۷۰۰۸-۰۲۵(داخلی ۱۴۵)
موسسه #میقات جوانان انقلاب اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/3533570061C26a89e033c
رادیو فتح 1.mp3
2.45M
⛰ «رادیو فتح» ، صوت اول
▶️ رادیو اختصاصی رزمایش کشوری علمی فرهنگی میقات با حضور فعالین فرهنگی حوزوی و دانشگاهی
🔸توضیحات مهم پیرامون ماهیت رزمایش
🔸 اولین محتوای رفتار سازی؛ صبر
🔸معرفی اجمالی قالب های رزمایش
🌐اطلاعات بیشتر در : https://miqat.ir/blog_content/c_view/id/1072
موسسه #میقات جوانان انقلاب اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/3533570061C26a89e033c
هدایت شده از شیردلان
#شاید_برای_من_هم_اتفاق_بیافتد
نمیدانم چرا ما انسانها همیشه فکر میکنیم
مرگ واتفاقات اینچنینی مال بقیهاست ...
شایدم اشتباه گفتم باید بگویم بعضی از ما انسانهافکر میکنیم مثلاهمیشه دزد ماشین بقیه را میدزدد
یا همیشه مرگ سراغ همسایه میرودو...
البته همسایه که میگویم منظورم همان بچه مردم یا مردم و یا دیگران است هرکس غیر از خود و خانواده را میگویم وهمسایه یکجور اصطلاح است.
خلاصه مطلب که من هم گاهی آنقدر دردنیا غرق میشوم ،یادم میرود ممکن است برای من هم اتفاق بیافتد.
روز سهشنبه بود که در خانه مشغول جمع آوری باقیمانده وسایل وبسته بندی بودم که متوجه شدم رقیه و محمدحامد باز به سرشان زده واز چهارچوب در اتاق بالا رفتهاند بهشان تذکر دادم که پایین بیایند دوباره مشغول کار خودم شدم چون در این جور مواقع دادو بیداد نتیجه ای ندارد وآنها همیشه کارخودشان را میکنند.
از حرفهایشان میفهمیدم که قصد پایین آمدن دارند ولی یکهو محمد حامد گفت دارم میافتم
تا من سربرگرداندم رقیه از بالا به پایین پرید
و شروع به آی آی کرد، وقتی رفتم نزدیکشان متوجه شدم، محمد حامد که درحال پایین آمدن بوده تعادلش را از دست داده وبرای اینکه خودش را نگه دارد از رقیه میگیرد
ومتاسفانه رقیه تعادلش را از دست میدهد وپایین میافتد خداروشکر چیز خاصی نشده بودو کمی پای چپش درد می کرد چون همسرجان نبود و وقتی زنگ زدم گفت کارش طول میکشد وشب به خانه میرسد تصمیم گرفتم ببرم پایین وبه شریک جدید مغازهمان نشان بدهم شاید بفهمد دررفته یا ...
هدایت شده از شیردلان
به سختی بردمش پایین آقای طالبی گفتند چیز خاصی نیست کمی ضرب خورده واز فروشگاه خودمان یک پماد خشخاش دادند تا چرب کنم که دردش را کم کند .
خداراشکرکردم وبالاآمدیم، به توصیه ایشان
عمل کردم، نیم ساعتی تاثیرگذار بود ولی دوباره گریههایش شروع شد ،کمی زردهتخممرغ وزردچوبه که از قدیمیها یاد گرفته بودم درستکردم وبه پایش مالیدم،
ولی آن هم تاثیری نداشت به پدرش زنگ زدم که زود بیاید، پدرش که آمد گفت: احتمالا در دررفته همگی حاضرشدیم و پیش شکستهبند رفتیم.
بله انگشت شصت وانگشت کناریش دررفته بود، البته من که دل رفتن داخل منزل شکستهبند را نداشتم ولی همسرجان وبچهها رفتند صدای داد رقیه تا کوچه شنیده میشد وقتی که داشت جامیانداخت، دیگر حس خانه رفتن نداشتم آن هم درآن اوضاع که تقریبا بیشتر وسایلمان را جمع کردیم پس تصمیم گرفتیم به خانه پدرهمسر برویم ، شب هم همانجا ماندیم ولی چون دخترها امتحان داشتند صبح زود به خانه برگشتیم وبعداز برداشتن کیف و کتاب آنها را به مدرسه رساندیم واین روزهای آخر نه من نه همسرم دلودماغ خانه را نداشتیم پس تصمیم گرفتیم
همان اطراف دور بزنیم تا امتحان بچهها تمام شود بعد به دنبالشان برویم بعد به پنج امام زاده برویم تاکمی حالهوایمانعوض شود
وهمان همشد.
خیلی خوش گذشت، تصمیم گرفته بودیم
روز جمعه وسایلمان را بار بزنیم.
پس قرار شد دوباره به خانه پدری همسرم برویم تافردایش با مادرش به خانهمان برگردیم و با کمک خواهرم ویکی از دوستانم باقیمانده وسایل راهم جمع کنیم تا برای جمعه آماده باشد، صبح زود پدر همسرجان که بابا صدایش میکنم از سرکارش که نگهبانی یک ساختمان درحالساخت است آمد.
نگهبان شبانه روزی است وفقط آخرهفته اجازه دارد آن هم با گذاشتن یک جایگزین کمی به مرخصی برود.
وحالا هم که آمده بود نوه اش که ۱۵ ساله است را جای خود گذاشته بود ، خبرش را شنیده بودم که ماشین خریده.
به سلام بابا مبارک باشه حالا چند خریدینش این رخشتونو ؟
باذوق شروع کرد به تعریف کرد من هم درهمان حین دوتا شیرینی از جعبه برداشتم ودرحال خوردن بودم.
۵۷ میلیون خریدم یک پراید مدل ۸۳ خیلی ماشین تمیزو روبه راهیه خدا جور کرد دیگه ۳۵ که خودم داشتم، بقیه شو یکم از مهندس قرض کردم، پنج ماهه یکمم از دوستوآشنا.
حالا انشاالله یکم صرفهجویی میکنیم تا بتونم قرمو بدم.
ومن درذهنم شروع کردم با حساب وکتاب که با حقوق چهارونیم میلیون باید چند ماه صرفهجویی کنند تا بتوانند بیستودو میلیون را بدهند،به نظرم خیلی سخت آمد ولی خب دیگر دل بابا را نباید میشکستیم پس با لبخند گفتم انشاالله جور میشه خداروشکر واز جایم بلند شدم به همراه بچهها به کوچه رفتیم
خب بابا این رخشات رو کجا پارک کردی بینیمش؟
توی میلان اصلی سرکوچه.
همگی به آنجا رفتیم ظاهر تمیزی داشت
خب بهبه مبارکههه..
بچهها هم هرکدامنظری دادند:
مامان چه شیکه، چه نوعه، وای بابابزرگ چه ماشین خوشگلی خریدی از ماشین بابای من خیلی شیک تره...
همگی خندیدیم وبه خانه برگشتیم حالا که بابا با ماشین آمده بود ، قرار شد بابا مارا به خانه برساند وهمسرجان ماشین خودمان راببرد تعمیرگاه تا کلاجش که کمی ایراد داشت را درست کند همگی سوار ماشین بابا شدیم
مادرجان یعنی مادر همسر جلو ومن بچههایم
عقب نشستیم هنوز چند دقیقهای از حرکتمان نگذشته بود که یک ماشین باعث انحراف بابا شد ولی خداروشکر سریع کنترلش کرد ومن شروع کردم به خواندن آیهالکرسی وارد صدمتری که شدیم دوباره همان اتفاق افتاد این بار بابا بدجور کنترلش را ازدست داده بود و مدام اینور آنور میرفت بچهها هم که اوضاع را دیده بودند خیلی ترسیده بودند مدام مامان مامان میکردند نمیدانم چند دقیقه گذشت که داشتیم درصدمتری ویراژ میرفتیم وآخر به شانه چپ جاده کشیده شدیم وتق ... ...
وبه صدم ثانیه ماشینی که خیلی ادعای خودروی ملی بودن دارد خواست یک حرکت بزند تا طبق معمول توجههارا جلب کند یک ملاق زد تا به خودمان بیاییم دیدیم سروته شدیم.
درآن لحظه که همه بچهها گریه میکردند و من راصدا میزند مانندیک فیلم هرچه صحنه تصادف در فیلمها، خبرهاو داستان دیده وخوانده بودم جلو چشمم آمد،
پس سعی کردم اشتباهاتی آنها دراین جور مواقع میکردند را تکرار نکنم سریع به خودم آمدم ومحمد حامد که فقط پاهایش را میدیم وآی آی میکردرا بالا کشیدم خداروشکر سالم بود ، کارگران شهرداری نزدیک بودند به کمکمان آمدند درماشین را بازکردند به نوبت بیرون رفتیم
خداروشکر همگی سالم بودیم ومن بچهارا یکی یکی بغل میکردم وآرامشان میکردم.
چیزی نیست ، خداروشکر هیچی نشد دخترم چیزی نشده کلمههایی بود که مدام تکرار میکردم....