eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یاحق انا لله و انا الیه راجعون ساده بود و مهربان........و صمیمی......وعالم......وعاقل.... نگاهش نافذ بود. چراغ راه بود‌. مُنیر بود.......و بسی گرمابخش... دلش، دریا بود. دریایی از معرفت. موج می‌زد در کلامش....در نگاهش، رفتارش، اخلاقش، منشش، روابطش و... دل‌آرام بود. همین که بود. همین که نفس می‌کشید. همین که نگاهت می‌کرد، حتی بی هیچ کلمه‌ای...بی هیچ کلامی... نور از اعماق وجودش می‌جوشید.... به کلامش که می‌رسید، می‌درخشید.... به مخاطبش که منتهی می‌شد، می‌بخشید. شاعر نبود، اما سینه‌اش مخزن الاشعار بود...چنانچه مخزن الحکمة ...چنانچه مخزن‌المحبة ... «شوقاً الی الله» منبر می‌رفت.... تقرباً الی الله موعظه می‌کرد... او گُلی بود روئیده در بوستان محمد و آل محمد... معطر به رایحه‌ی محمد و آل محمد... که رفت به آغوش محمد و آل محمد... صلوات الله علیهم اجمعین... ان‌شاءالله...
جوجه اردک زشت، زیباست. چون خالقش احسن الخالقین است. با فونتِ صهیونیسم می‌نویسد و ادعای آزادی می‌کند. مُفتی سعودی گفت: امام جماعت باید عادل باشد. گفتم: یعنی دقیقاً حکمِ حِلیّت ریختنِ خون چند کودک یمنی را امضاء کرده باشد؟ گفتم: حزب الله لبنان در انتخابات مجلس بیشتر کرسی‌ها را از آنِ خود کرد. گفت: تعجبی نیست...فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جفاءً گفتم: سلام بر سردار سلیمانی گفت: درود بر مقاومت اینگونه بود که یکی شدیم. گفتم: ماکارونی کمیاب شده. گفت: امنیت فراوان است. نگاهی به قدوبالای مرغ انداختم و.....گفتم غم تو دارم..... رئیسی قدعلم کرد و....گفتا غمت نباشد به تخم مرغ که رسیدم آهی کشیدم و گفتم: دلتنگ‌ تو‌اَم... گفت: برو دوغتو بنوش. رفتم مکانیکی برای تعویض روغن. یک فیش نجومی گذاشت جلوم که برق از سرم پرید. گفتم: چرا اینقدر گرون؟ گفت: دانه‌های روغن خوراکی گرون شده. گفتم: دانه‌های روغن خوراکی تو رو سَنَنَ؟ گفت: بنی روغن اعضاء یک پیکرند که در آفرینش زیک گوهرند یعنی دلم میخواست همچی بکوبونم تو دهنش... گندمِ مَش رحیم قرار بود برود شیراز....هواپیمایش را دزدیدند....تو پاکستان پیاده‌اش کردند..‌. اینگونه شد که شورای روستا تصمیم گرفت طرح هدفمندی گندم‌ها را به اجرا بگذارد.... رفتم سوپری محل که دستِ نون باگت رو بگیرم بیارم خونه و به سلامتی یه زندگی آرومی باهم داشته باشیم که سرِ مهریه دعوامون شد. منم نه برداشتم نه گذاشتم و گفتم: به اسفل السافلین که نمیایی. همین‌جا بمون تا موهاتم مثل دندونات سفید بشه.... والا... خانومم نصف شبی بلند شده بود و می‌گفت: خواب دیدم برای ناهار تخم مرغ گرفتی. گفتم: خواب زن چپه، بخواب... والا به خدا چه توقعاتی از آدم دارن... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یاحق اخگر سیاهی چشمانش مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. لبانش دائم باز و بسته می‌شدند. یک چیزی در درونش شعله می‌کشید؛ یک چیزی مثل یک گوی آتشین؛ که به طرفم پرتاب می‌شد؛ که جانم را می‌سوزاند؛ که درد همیشگی‌ معده‌ام را تشدید می‌کرد. اولین پاره‌‌ی آتشش، زمانی دامنم را گرفت که گفت: بهت بر نخوره‌ها سیما جون؛ ولی غذات همیشه بی‌نمکه. البته داداشم طفلک مظلومه. هیچی نمیگه. از بچگی همینطور بود. هرچی میذاشتن جلوش می‌خورد و دم نم‌زد. لبم خندید. دلم شکست. دل او اما خنک شد؛ به گمانم. شکسته بند برای بندزدن دلم آمد. دو لبه‌ی شکسته‌ی دل را کنار هم گذاشت و گفت: ناراحت نباش...« کاین غصه هم سَرآید ». دومین اخگرش را زمانی در میان گرفتم که قوطی روغن را بی‌محابا خالی کرد توی ماهی‌تابه. حمید خریده بود با پول کارمندی. یک قوطی یک لیتری هشتاد هزار تومانی. قطره‌ای چند می‌افتد را حمید بهتر می‌داند. البته که سهوی بود؛ عمدی نبود. مگر می‌شود عمداً این کار را کرده باشد؟! مگر می‌شود برادرش را به خرج بیندازد آن‌هم فقط برای ناراحت کردن من؟! نه؛ عمدی نبود. حواسش نبود. نسرین هرچقدر هم با من لج باشد، هیچ‌وقت برادرش را به خرج نمی‌اندازد؛ آن‌هم بیخود و بی‌جهت. می‌دانم که قیمت روغن را نمی‌داند؛ که آن‌ هم طبیعی است. که وقتی پدرت کارخانه‌دار باشد نباید هم قیمت روغن و ماکارونی و گوشت و مرغ را ندانی. که برایت چه فرفی می‌کند یک صفر به قیمت اضافه شود یا کم شود؛ وقتی هیچ‌گاه از سفره‌‌ات، لقمه‌ای کم نشود. روغن، توی ماهی‌تابه شناور است و فلافل‌ها توی آن غلت می‌زنند. اصلاً شاید همه تقصیرها به گردن آنها باشد که خوشمزگی را به غلط، با روغن زیاد می‌نویسند. سومین اخگرش زمانی بود که قاشق را از دستم گرفت و با خنده گفت: تا تو بجنبی فلافل‌ها سوختن و باید که خودشون و روغنشون رو باهم بریزیم دور. اینبار خیلی لجم گرفت. خواستم جوابش را بدهم. خواستم بگویم: اونی که روغن‌ها رو می‌ریزه دور، تویی؛ نه من. اما عقلم نهیب زد و....«گفتا زخوبرویان، این‌کار، کمتر آید...» دلم را به روغن تهِ قوطی خوش کرده بودم و داشتم خدا رو شکر می‌کردم که هنوز یک مقدار روغن، باقی مانده که دستش رفت به سمت‌ سیب زمینی‌ها. دیگر تحمل جایز نبود. دیر می‌جنبیدم همان یک ذره روغن هم می‌رفت پای سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها. این بود که با خنده سیب‌زمینی‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: نسرین جون روغن تموم شد، فدات شم. یه ذره روغن هم برای من بگذار. یک دفعه ابروهایش در هم فرو رفت وعین اسفند روی آتش پرید بالا که: مگه مال تو رو می‌ریزم؟! مال داداشمه بعد هم قاشق را پرت کرد توی سینک و رفت توی اتاق. چیزی نگفتم. قاشق را برداشتم و شستم. داشتم قاشق را داخل جاقاشقی می‌گذاشتم که صدای چفت شدن دو لنگه‌ی در آمد؛ تا بجنبم رفته بود. از پنجره آشپزخانه‌ دیدم که دور شد. دور و دورتر. چنگالی برداشتم و رفتم سراغ فلافل‌ها و نجواکنان «گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد» هاتفی پاسخ داد: «گفتا مگو با کس، تا وقت آن سرآید»...
امام‌زمان ، در قلب همه‌ی بچه‌شیعه‌هاست... به کوری همه‌ی خفاشان، فریاد می‌زنیم: سلاااااام فرمااااانده...
من، به فرمانده‌ام، سلام می‌کنم... تا کور شود هرآنکه نتواند دید...
سلام فرمانده، به عبارت دیگر یعنی « لبیک».... هل‌من ناصر ینصرنی؟ لبیک....لبیک....لبیک....
بی‌ بی سی یک عمر داره کار می‌کنه که فرمانده بچه‌های ما باشه... حالا که می‌بینه بچه‌های پاک شیعه، تُف کردند تو رویش و به امام‌زمانشون سلام کردند، داره می‌سوزه.... آخ، که داره می‌سوزه....به‌به....
، رمز عملیات ماست در مواجهه با شیطان... و در مواجهه با دشمن داخلی و خارجی...
خدایا توفیقمان ده که کهکشان کهکشان از تو بگیریم و اقیانوس اقیانوس به دیگران ببخشیم...
دهانش که باز شد، گویا درِ چاه فاضلاب باز شد... اسم‌ خودش را هم می‌گذارد «انسان»...
وای به حال سینمایی که مگس فیلم بسازد و کرکس کف بزند...
آن تار عنکبوتی که به دست خودت کشیدی، تو را از دیدن حقیقت محروم کرد؛ و تو نفهمیدی... آفرین به این حماقت... و مکروا و مکرالله و الله خیرالماکرین...
یک سفره.....یک دورهمی.....یک امام زمان عج... اللهم ارزقنا... پ.ن دلِ دیگه عقل نداره که بفهمه آدم باید همیشه ادب رو رعایت کنه...حتی تو آرزوهایش...
وقتی در مقابل مجسمه‌ آزادی سجده کردی فهمیدم که عنکبوت مقابل چشمانت تار می‌تند...
در یک پخش زنده‌ی تلویزیونی اعلام کرد که: موجود سیاهی روی سطح خورشید قرار گرفته و با طنابهای باریکی همه‌ی اطراف آن را در میان گرفته است... های و هوی و کف و سوت حضار بلند شد که آفرین به هوش و ذکاوت و مهارت تو که چنین چیزی را کشف کردی‌... کودکی دستش را بالا برد و عنکبوتی را از روی شیشه‌ی تلسکوپش برداشت...
مولانا به دنبال شمس بود و ما به دنبال شمس‌الشموس... اللهم ارزقنا معرفته و معرفتک...
شعر و شعار و شعور را با هم عجین می‌کنم... شاید باران ببارد...
اونی که وقتی خسته از سرکار می‌آیی، می‌پره بغلت و با خنده می‌گه: بابایی دوسِت دارم.
، مونس مادر، غمخوار پدر...
فرشته‌ی بابا....
اونی که اگه تب کنی، برات می‌میره...
اونی که با دستهای کوچکش غم‌های بزرگ رو از دلت پاک می‌کنه.
گفت: معصومه ع گفتم: اشفعی لی فی الجنة
تو معصومه‌ای و جاری ازسرچشمه‌ی عصمت... میلادت مبارک
... اونی که سفره‌ی محبتش همیشه توی خونه پهن است.
...اگه اذیتم کنی بابا رو صدا می‌کنم... بااا بااا ....
... با حقیقت وجودت آشتی باشی...