خودسازی(نگران)
امام صادق(ع):
انسان با ایمان همواره از دو چیز نگران است، از گناهان گذشته خود که نمى داند خدا با او چگونه رفتار مى کند، و از عمر باقیمانده که نمى داند چه خواهد کرد. اصول کافى/ج2/ص7.
آن کسى که این دو احساس را دارد همواره به فکر جبران کوتاهى هاى گذشته و پیدا کردن بهترین راه ممکن براى استفاده از فرصت هاى باقیمانده است.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت4🎬 _دستاش باندپیچی شده. این یعنی چی؟! سچینه سرش را خاراند.. _این یعنی که احتمالاً زخ
#باغنار2🎊
#پارت5🎬
صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه میکرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالیتر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبهروی هم نشسته و با چهرههایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید.
_والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن.
بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت.
_آروم باش جانم. تو که عصبانی نمیشدی!
بانو نسل خاتم پوفی کشید.
_آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سهتا تخم مرغ رو گرفتم!
استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب راند و لبخند زورکیای زد.
_بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته!
_اُشتاد این دیالوگ خانهی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید!
با این حرف صدرا، هرسه با چشمهایی وَرقلبمیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت:
_تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟!
_چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند!
بانو احد فنجان چایاش را محکم به میز کوبید و گوشیاش را برداشت.
_این سیاهتیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر میخوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان!
_غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. انشاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید.
هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد:
_اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره.
بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چایاش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت.
_استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟!
_خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه!
بانو احد پوفی کشید و گوشیاش را روی میز گذاشت.
_استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس!
استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد.
_حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره.
سپس آهی از ته دل کشید.
_شایدم دارم کم کم پیر میشم!
پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسهای بر صورت پُر ریشَش زد.
_تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد!
بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد.
_شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟!
سِگِرمههای صدرا رفت توی هم.
_اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه!
_خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش.
بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد:
_تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایهها، مخصوصاً باغ پرتقال نره!
بانو احد سری تکان داد و لقمهی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کلهی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد.
_سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه!
بانو سیاهتیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید.
_کم دسته گل به آب میدی، حالا میخوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟!
بانو سیاهتیری با ابروهایی بالا رفته گفت:
_چه دسته گلی؟!
بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد.
_ایشون رو میگن!
بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد.
_بابا این که شاخه گله، نه دسته گل!
سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد.
_حالا چی شده مگه؟!
بانو احد با حرص جواب داد:
_این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آمادهی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟!
بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید.
_هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همهی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...!
#پایان_پارت5✅
📆 #14020105
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های حجت الاسلام مهدوی نژاد مسئول محترم هیئت انصار ولایت درباره اوضاع شهر دارالعباده و اتفاقات اخیر در باغ دولت آباد
در اولین شب از مراسم هیئت.
پ.ن
میخواستم مطلب بنویسم درباره اتفاق باغ دولت آباد. دیدم این کلیپ رو فعلا ببیند بهتره. در واقع باید بگویم مسئولین دلسوزی داریم ولی یک جایی باید همدلی بین مردم به وجود بیاد تا مشکل امر به معروف و نهی از منکر حل بشه. امروز از امیرچخماق رد میشدم یه ایده ای به ذهنم رسید که حالا توی پست بعدی عرض میکنم. بفرستید برای مسئولین شهرتون. به توفیق الهی زود مینویسم.👇🙄
@ANARSTORY
«#چهار_دقیقه_بنویس»
نویسنده، داستان را از دل هر چیزی بیرون میکشد.
شبیه نویسندهها به این نقاشی نگاه کنید.
چقدر داستان در آن وجود دارد؟
هرکدام از آدمها مشغول چه کاری هستند و چه در سرشان میگذرد؟
حالا شروع به نوشتن کنید.
ایده بگیر و بنویس....
#تصویر_نویسی1
❤️ یا حسین شهید علیه السلام.
◽️ما به مادرمان حضرت زهرا قول دادهایم یاد حسین علیهالسلام را فراموش نکنیم.
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
«#چهار_دقیقه_بنویس» نویسنده، داستان را از دل هر چیزی بیرون میکشد. شبیه نویسندهها به این نقاشی نگ
اسم من سانتاماری است. من همین دختر خوشگلی هستم که دارم کمک میکنم به مادر. این آقاهه که دارد چراغ میبندند یک پسر دارد به نام یوسف. ما در نزدیکی مرز ایران زندگیمیکنیم. من خیلی دوست دارم با مادرم بیرون بیایم و به مادرم کمک کنم. یوسف هم به پدرش خیلی کمک میکند و خیلی با شخصیت است اصلا این حرفها را ولش کنید. امروز در خانهمام قرار است شولی بپزیم. حتما فکر میکنید شولی که یک اش یزدی است. بله همین طور است. چون نویسنده این متن که دارد برای من شخصیت پردازی میکند یزدی است. ای کاش خودم میتوانستم برای خودم شخصیت پردازی کنم. والا. خب داشتم از یوسف میگفتم. نه از کمک به والدین. آقای نویسنده اجازه بدهید از یوسف بگویم. نه نمیشود. چرا نمیشود؟ چون من نویسنده هستم و شما نوجوان هستید. و غلطکاری است از پسر همسایه بنویسید. فلفل میریزم در دهانتانها. آقای نویسنده این برخورد اصلا شایسته نیستها.
همینی که هست.
خب من اصلا به مامانم کمک نخواهم کرد.
خب نکنید. حالا که اینحور شد یوسف را از قصه شما حرف میکنم.
آقای نویسنده نکن برادر من.
باشد.
مادرم خانم خیلی با شخصیتی بود که یک روز به دهان پدرم شیرین آمد. این یک ضربالمثل ایرانی است. چون نویسنده این متن ایرانی است.
ما به مادر شما چکار داریم؟
آقای نویسنده صبر کنید ادامه بدهم.
خب بگو بینیم بابا.
داشتم میگفتم. یوسف قرار است برای ما زغال سنگ بیاورد. یوسف در کلاس دوازدهم درس میخواند و به زودی میخواهد به کالج بزرگی برود.
خب شما از کجا میدانید که یوسف چکار قرار است بکند؟
چیزه یعنی اینه. اصلا ما همسایهایم دیگر. همسایه از همسایه ارث میبرد.
🙄این که دیگه اسلامی هم بود. من به عنوان نویسنده دارم شما را شخصیت پردازی میکنم. همینجا بنشین چشمسفید. اینقدر خودت برای خودت نقشه نکش. چقدر شما پررو و چشم سفید شدهاید. اگر گذاشتید یک ذره شخصیت پردازی تان بکنم.
آقای نویسنده من دختری هستم پرانرژی و مستقل. در بند هیچ مردی نخواهم ماند. البته یوسف گفته بعدش میخواهد برود دانشگاه و یک ماشین قشنگ بخرد.
کوفت. گیس بریده. اگر راست میگویید بایستید تا قرمه قیمهتان بکنم. تماس فِرت.
#تمرین
#تصویرنویسی۱
#تصویر_نویسی1
#واقفی
#شخصیت_پردازی