شش نکته آسان و کاربردی
برای مطالعه و آشتی نهجالبلاغه
هنوز هم میتوان خوشبخت زندگی کرد.
با #نهج_البلاغه
#ما_نهج_البلاغه_میخوانیم
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
@mahdavi_arfae
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت12🎬 _بفرمایید به خریدتون برسید. منم همراهتون میام تا هرموقع راهنمایی خواستید، سریع
#باغنار2🎊
#پارت13🎬
بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت:
_یعنی میگید صفر تا صد مراسم رو با تواناییهای بچههای خودمون بگیریم و از بیرون، هیچی واسه مراسم خرج نکنیم. درسته؟!
_احسنتم. مثلاً واسه غذای مراسم، نمیخواد از رستورانای بیرون سفارش بدیم. چون گرون در میاد و بودجمون نمیرسه. عوضش به رستوران خودمون میگیم که رئیسش بانو نورسانه!
بانو سیاهتیری که علاوه بر گوش دادن، همچنان داشت دهانش میجُنبید، با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. بانو احد یک لیوان آب دستش داد و گفت:
_خفه نشی حالا. همش ماله توئه!
بانو سیاهتیری لیوان را سر کشید و گفت:
_اصلاً حرفشم نزنید. اگه از رستوران نورسان غذا بگیریم، بعدش باید چندتا آمبولانس هم بیاریم جلوی در باغ.
بانو نسل خاتم با تعجب پرسید:
_چطور مگه؟!
_بابا نورسان اصلاً به رستورانش نمیرسه. اینقدر غذاهاش مزخرفه که پرنده توی رستورانش پَر نمیزنه! اینقدرم بیخیاله و سرش توی گوشیه که نمیدونه دور و برش چه خبره! یه بار رفتم رستورانش، اتفاقی گذرم افتاد به آشپزخونش. البته بگید حشرهخونه بهتره! چشمتون روز بد نبینه. سوسک و مورچه بود که از در و دیوار آشپزخونه میرفت بالا. حالم بههم خورد و از غذا خوردن منصرف شدم. اومدم برم با نورسان خداحافظی کنم، دیدم یکی از مشتریا غذاش رو خورد و بلند شد. من فکر کردم بعدش میره و حساب میکنه؛ ولی با کمال تعجب دیدم مشتری وقتی دید نورسان حواسش نیست، سریع فِلِنگ رو بست؛ بدون اینکه پول غذاش رو بده! فقط نمیدونم نورسان خرج پول آب و برق و گازش رو از کجا میاره؟! وقتی مشتریاش به این راحتی، غذا میخورن و پولش رو نمیدن!
همگی آهی کشیدند که استاد مجاهد گفت:
_خب بالاخره چارهای نیست. شاید این فرصتی باشه که ایشون شکوفا بشن و بیشتر حواسشون به کارشون باشه. در ضمن من پیشنهادم واسه نوشیدنیهای مراسم هم خانوم سچینَس. چرا که کافهنار خوبی دارن و به نظرم میتونن از عهدهی این کار بر بیان!
بانو سیاهتیری با کلافگی گفت:
_روی این هم حساب نکنید. چون همین چند وقت پیش، پروندههای شاکیاش رو بستم. علت اکثر شاکیاش هم فقط یه چی بود. خوردن شیرکاکائو با فلفل و گرفتن شکمروش و حالت تهوع!
استاد مجاهد پوفی کشید.
_خب به نظرم با حذف شیرکاکائو با فلفل، این مشکل هم حل میشه! در کل با توجه به وضع موجود، باید به داشتههامون اکتفا و به اعضای خودمون اعتماد کنیم. این قضیه هم، یه فرصتیه برای نشون دادن استعداد اعضا، توی کاری که تخصصش رو دارن!
هر چهارنفر، راجع به مسئولیتهای دیگر اعضا در مراسم سال استاد، به بحث و تبادلِ نظر پرداختند و تصمیم گرفتند بعد از نماز جمعهی فردا، آن را به اطلاع اعضا برسانند!
رجینا بعد از حدود دو ساعت که زیر تاکسی استاد ابراهیمی خوابیده بود، به سختی بیرون آمد و با همان دستهای روغنی، لیوان آبی برای خودش ریخت.
_هِی تُف توی این وضع! یه شاگرد هم نداریم یه لیوان آب دستمون بده!
بعد هم با صورتی افسوسبار، نگاهی به تاکسی زِوار در رفته کرد.
_آخه استاد قربونت برم! چی تو این لَکَنتِه دیدی که بیخیالش نمیشی؟! بدبخت چرخهاش به زور بهش وصله؛ بعد بخوایم توش آدم اینور اونور کنیم؟!
رجینا حداقل هفتهای چهار بار، مجبور بود این تاکسی را تعمیر کند و باز روز از نو، خرابی از نو! استاد ابراهیمی که مشغول رد کردن مسافرهای اسنپش بود و با هر کلیک، یک آه میکشید، نگاهی به او انداخت.
_خب منم با این روزگارم میچرخه دخترم! من اگه با این پول در نیارم، شما یه لقمه نون دست من میدی؟!
رجینا با آستین لباسش، دماغش را پاک کرد و نگاه تندی به استاد ابراهیمی انداخت. استاد که دوزاریاش افتاده بود، آب دهانش را قورت داد.
_ببخشید! منظورم همون پسرم بود.
رجینا مشغول ادامهی کارش شد که احف و گوسفندانش، وارد باغ شدند. از آنجا که مکانیکی رِجینار نزدیک ورودی باغ بود، احف بلافاصله پس از ورود، با استاد ابراهیمی روبهرو شد و سلام و علیکی کرد. سپس به تاکسی استاد که رجی دهانش را باز کرده بود، نگاهی انداخت و بلافاصله استاد ابراهیمی را در آغوش کشید.
_شما چقدر خوبی استاد! ماشینت خراب بوده و نتونستی بیای دنبال من. بعد یه نیسان واسم فرستادی و الکی گفتی گوسفندای من توی تاکسیت جا نمیشه. نگو ماشینت خراب بوده و برای اینکه من نگران نشم، این حرف رو زدی. آخ که چقدر خوبی! چرا اینقدره محبوبی؟!
استاد ابراهیمی چشم و ابرویی آمد و با دست، به کمر احف زد.
_اگه نُطقت تموم شد، بهت بگم که اگه ماشینم هم سالم بود، دنبال تو و گوسفندات نمیومدم. چون ماشین من ظرفیتش چهار نفره، نه دَهتا گوسفند به اضافهی یه آدم!
احف از بغل استاد بیرون آمد و به چشمانش زُل زد.
_ولی در کل استاد خودتی، استاد دانشگاه هم نمیتونه ادات رو در بیاره!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد که صدای گوشنوازی به گوششان خورد...!
#پایان_پارت13✅
📆 #14020113
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیفه نبینیدش😂
👌ببینید از چه رسانه خوبی استاد عزیزی استفاده می کنه
👏فارغ از محتوایی که تدریس میشه، نحوه تدریس اونقدر جذاب و خوبه که هم طرف مقابل یادش میمونه هم برای جلسات بعدی مشتاقه
@inaghd_i
@ANARSTORY
🔸 قضای روزه مسافر
⁉️ هجده روز روزه به علت مسافرت در ماه رمضان برای انجام مأموریت دینی بر عهدهام میباشد، وظیفه من چیست؟ آیا قضای آنها بر من واجب است؟
✅ قضای روزههای ماه رمضان که بر اثر مسافرت از شما فوت شده، واجب است.
🆔 @khamenei_ahkam
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸 قضای روزه مسافر ⁉️ هجده روز روزه به علت مسافرت در ماه رمضان برای انجام مأموریت دینی بر عهدهام می
احکامم بذاریم بعضی وقتها...خوبه
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 قرآن پر از فضائل آل محمّد است
قاری گمان کنم که "نفس کم بیاوری"...
#بهار_قرآن
@mehdi_jahandar
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🌙 قرآن پر از فضائل آل محمّد است قاری گمان کنم که "نفس کم بیاوری"... #بهار_قرآن @mehdi_jahandar @AN
احکام گذاشتیم. قرآنم بذاریم دیگه🙄
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت13🎬 بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی میگید صفر تا صد مراسم رو با توانایی
#پارت14🎊
#باغنار2🎬
و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود.
_به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جمعه!
نماز جمعهی این هفته به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا میآوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گاهگاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش میرسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسهی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجهی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت:
_خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟!
اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیهای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت.
_خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد:
_خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمیبینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفافسازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض میکنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همهمون حق داشت...!
صحبتهای استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای نعرهی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریهکنان بر سر و صورت خود میزد و میگفت:
_آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بیهمسری گله میکردم، میزدی روی شونم و میگفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بیاستادی گله میکنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان."
و زار زار گریه میکرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظارهگر معرکهی احف بودند که مهندس محسن، با لیوانی آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابهجای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسهی ماست نقش بر زمین شد. احف بیتوجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشمهایی ورقلمبیده و در حالی که دندانهایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کردهاش را بالا برد و فریاد زد:
ش_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم!
استاد مجاهد، نگاه تاسفباری به احف انداخت و همانطور که دستش را به محاسنش میکشید، گفت:
_شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگهای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دایجانِ بانو شبنم و همکارانشون!
بانو شبنم با شنیدن اسم دایجانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت:
_بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیهی عرایضم رو بگم!
بانو احد که از دست صلواتهای پیدرپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدمهایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت.
_دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم.
ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت:
_آبجی خو وقتی پولی نباشه، چهجوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشههامون زیر قرض و بدهی هستیم!
احف چشم غرهای رفت و سرفهای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت:
_مثال بود به مولا!
بانو احد نفس سنگینی کشید.
_بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل میکنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راهحل داریم.
مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد.
_الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر!
دخترمحی با تعجب گفت:
_خب هنوز که نگفتن اون راهحل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن!
مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راهحل، یعنی یک قدم رو به جلو!
بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت:
_اگه اجازه بدید، بقیهی صحبتا رو من انجام بدم.
بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت:
_به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟!
استاد مجاهد لبخندی زد و گفت:
_گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمیفرستم...!
#پایان_پارت14✅
📆 #14020114
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا بر شیعه نامکشوف نیست
حکمتش جز امربالمعروف نیست
امر بالمعروف نهی از منکر است
شیعهی بی امر و بی نهی ابتر است
شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد؟
پرچم خونرنگ عاشورا چه شد؟
کیست تا پرچم به دوش خون کشد
شیعه را از خواب خوش بیرون کشد
گفت مولا کل ارض کربلا
شیعه یعنی غربت و رنج و بلا
شیعهی بی درد زخم بی نمک
بس کن این یا لیتنی کنت معک
کربلا غوغاست ساز و برگ کو؟
ظهر عاشوراست شور مرگ کو؟
ظهر عاشورا و اَینَ تذهبون؟
لم تقولون مالا تفعلون؟
#محمدرضا_آغاسی
#اسماعیل_واقفی
#شعر #دستنویس #امربهمعروف #نهیازمنکر #مناسفلتومُعلّایی
@ANARSTORY