eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_48❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 عسلی‌ها رو پاک کردم و رفتم توی آشپزخونه تا میو
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 هر دفعه که فکرای بی‌خود به سرم می‌زد به خودم نهیب می‌زدم که چه مرگته هان؟ حق نداری دل‌بسته بشی! حق نداری! اما الان دوباره همون افکار عجیب غریب اومد سراغم.. دروازه که باعث شد تازه متوجه قطره اشکی روی صورتم شدم و سریع پاکش کردم پله هارو دو تا یکی رد کردم و رفتم بالا.. دستمو گذاشتم رو قلبمو چند بار تکرار کردم ( الا به ذکرالله تطمئن القلوب) تو دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن.. اگه قراره این وصلت سر بگیره این حس رو از قلبم بیرون کن.. نمی‌خوام با کسی زندگی کنم و دلم پیش کس دیگه‌ای باشه.. اگه به صلاحمم نیست این وصلت ، خودت یه کاریش بکن.. گاهی وقت‌ها آدم اونطور که که فکرشم نمی‌کنه خدا بهش کمک می‌کنه.. مثل جلسه خواستگاری امشب که بدون هیچ سوءتفاهم و دلخوری تموم شد و من جواب منفی دادم.. هرچند مامان راضی نبود اما بابا همه چیو به خودم واگذار کرده بود لباس راحتیمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت ساعت گوشیم و تنظیم کردم که مامان یه‌دفعه در اتاق باز کرد +همه ذوق و شوق امشبت واسه این بود که جواب منفی بدی و مارو خیت کنی نه؟؟؟ _این چه حرفیه می‌زنی مامان؟ پس جلسه خواستگاری رو واسه چی گذاشتن؟ که هنوز طرف از راه نرسیده جواب مثبت بدم؟ + چی می‌گی تو مهسا؟؟ پسر به این خوبی همه‌چی تموم دیگه چی می‌خواستی؟؟ _ منم که نگفتم بده..خیلی هم عالیه! نوش جون زنش😁 ما با هم به تفاهم نرسیدیم مامانی با قیافه حق‌به‌جانبی دست به سینه نشست رو تخت و گفت +خب می‌فرمودی.. مشکل چی بود؟ فکر نمی‌کردم این‌قدر راحت گیر بیفتم . بعد از کمی مکث جواب دادم _ پاسدار بود... منم گفتم نمی‌تونم دو روز دیگه هی بیام تو غربت تنها بمونم و همسرم پیشم نباشه یا حداقل دلم شور بزنه که یه اتفاقی براش نیفته... داشتم مثه سگ دروغ می‌گفتماااااااا.. عاشق این جور شغلا بودم ولی پدرم هیچ‌وقت اجازه نداد برم و تو حسرتش موندم.. درواقع دلیلش چیز دیگه‌ای بود که نمی‌تونستم بگم ، بدبخت پسر مرد و زنده شد تا گفت دخترخالش رو دوست داره و به‌اجبار پدر و مادرش اومده.. البته کلی قسم داد که بین خودمون بمونه و چرا دروغ ولی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم در کمال ادب و احترام جواب منفی بدم تا کمکی هم به اون کرده باشم.. + تو بالای سر من دو تا گوش دراز می‌بینی؟؟ _ عه استغفرالله نفرمایید ، من الان فقط منگ خوابم🥱 مامان که دید اگه تا صبحم اینجا بمونه اتفاقی نمیوفته ، سری به نشونه تاسف تکون داد و رفت..🚶‍♀ ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_49❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 هر دفعه که فکرای بی‌خود به سرم می‌زد به خودم نه
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 دوتا چایی بردم تو اتاق و کنار زهرا نشستم.. همه چی رو از اول تا اخر براش تعریف کردم و اونم گاهی میخندید یا سر به سرم میذاشت محال بود اتفاقی بیفته و به زهرا نگم .این مدت انقدر از هم دور بودیم که حالا حسابی حرف برای گفتن داشتم از اتفاق دیشب و محمد براش حرف زدم که یه‌دفعه زد زیر خنده و گفت + ببین مهی من اگه جات بودم امروز می‌رفتم دم خونه محمد می‌گفتم ، ممد نگران نباش جواب منفی دادم☺️ _ بیا! رفیق مارو باش! زهرا من سه‌ساعته نشستم دارم با احساس برات حرف میزنم تو می‌خندی؟؟ + خب راست می‌گم دیگه خواهری. به پسر مردم شوک وارد می‌کنی بعد می‌شینی غصه می‌خوری؟😂 نفسمو با آه بیرون دادم و گفتم _می‌دونی چیه؟! اد من باید دست بذارم رو یکی که زمین تا آسمون با هم فرق داریم.. + فقطم خودتو نگو اونم بگو هاا _زهرا؟ + جانم؟ _ولی یه چیزی هم هست... مایل شدم سمتش و زل زدم تو چشماش _ ببین من اون شب از خدا خواستم... از ته دلم خواستم... پس خودش درست می‌کنه نه؟ +اون‌که صددرصد ولی تصورشم خنده‌داره ها ،تصور کن هرجا برین تو چادر می‌زاری و چه‌قدر موجه و اون با چه تیپی میاد و چقدر برعکس تو...😁 براق شدم سمتش و ادامه دادم _نخیر شم خانوم خانوما ، اینی که من دیدم ازاین‌رو به اون رو شده! اگه بدونی چه بی‌تربیتی بود ، چقدر اذیتم می‌کرد ، چقدر جلف بازی داشت.. اما الان این‌طور نیست زهرا . اون حتی داره نگاهشم حفظ میکنه و من مطمئنم محاله با متین رفیق شده باشه و دست از کاراش برنداشته باشه.. + گذشته‌اش چی برات مهم نیست؟ می‌تونی باهاش کنار بیای‌؟ با تعجب سرمو بالا آوردم ، به‌ این سوال فکر نکرده بودم.. _ خب..خب مگه قراره اتفاقی بیفته که من باهاش کنار بیام؟! + یعنی می‌خوای بگی تو می‌تونی بعد ازدواج بشینی دست رو دست بذاری و هر روز شاهد این باشی که یه کدوم از همون دخترایی که قبلاً باهاش بودن بیان و حرف بارت کنن؟ بیان هی همه چیو به رخت بکشن... می‌دونی چقدر سخته مهسا؟ تازه فقط همینا نیست که... همون دخترایی که تو خانواده محمدن چی می‌گن؟ محمد یه نفره... یه نفر که شایدم تغییر کرده باشد اما خانوادش و می‌خوای چی‌کار کنی؟؟ اصلا وایسا ببینم محمد بهت حرفی زده؟؟؟؟ _ ها؟ نه... یعنی چیزه... چیزی نگفت که... چی می‌خواست بگه؟! + بروووووو بروووو خودتو سیاه کن بچه ، چی گفت بهت؟؟ یه‌دفعه بغضم گرفت سر تکون دادم و با بغض جواب دادم _همون شبای محرم... می‌دونی.. یه جوری حرف زد و غیر مستقیم چیزی گفت که فکر کردم کس دیگه‌ای رو دوست داره و منظورش از اون حرف‌ها من نیستم.. به‌خاطر همین هم سعی کردم هرچی که اون‌شب گذشت و فراموش کنم اما دیشب زهرا...دیشب همه معادلاتمو به‌هم زد...💔 +مامان بابات می‌دونن؟ _ با این قیافه زار و ضایعی که من برای خودم درست کردم بابا شک ندارم چیزی فهمیده.. +خب تو که با داداشت راحتی بهش بگو! _حالت خوبه تو؟؟ برم بشینم ور دل داداشم چی بگم بهش؟؟ بر فرضم که بفهمن ، بابا رو راضی کنم مامان عمراً اگه راضی بشه.. + چرا؟ _ مامانه دیگه.. همون اول یه نه محکم میاره بعدم می‌گه من نمی‌خوام آیندت خراب بشه.. + حالا کمتر آبغوره بگیر اعصابم بهم ریخت😶 _ ملت رفیق دارن مام رفیق داریم بخدا + دیگه تو که می‌دونی من آدمش نیستم اینجا بشینم الکی قربون صدقت برم گولت بزنم . خودتم می‌دونی برام مثل خواهرمی و از جونم بیشتر دوستت دارم . حالا یا خوشبت میشی یا دیگه تهش بدبخت میشی دیگه😕 _😐😐😐😐😐😐💔💔 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_50❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 دوتا چایی بردم تو اتاق و کنار زهرا نشستم.. هم
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 _خیلی میترسم زهرا خیلی.. +اونی باید بترسه که خدارو نداره تو زندگیش . تو مثل اینکه قدرت خدارو دست کم گرفتیا. در جوابش سکوت کردم که ادامه داد : حالا ببین اون اگه ببینه تو اینجوری ادمو گشنه نگه میداری میاد تورو بگیره؟؟ _وای ببخشید یادم رفت . الان یه چیزی درست میکنم.. +حالا کجاشو دیدی از این به بعد فقط شاهد سوتیای توییم و بساط خندمون به راهه..😂 _نگران نباش ایشالا سر خودتم میاد😢 با حالت مسخره دستشو اورد بالا و ادا در اورد +الهی آمین همزمان صدای اذان بلند شد که زهرا داد زد : دیدی حالا یکی هست که حواسش همش بهته! الانم داره صدات میکنه _باشه تا تو از گرسنگی بمیری من برم‌نماز بخونم🤪 بعدم پریدم تو روشویی و با یه جیغ خفیف درو به روی زهرا که حمله کرده بود سمت در بستم یعنی خدا اگه این بشر و نمی افرید من افسردگی میگرفتم نمازمونو خوندیم و نشستیم سر شام +تو کی شام درستیدی؟ _ظاهرا مامی جونم لازانیا گذاشته بود تو یخچال +بیچاره خاله شبنمم ، با این سنت هنوز برا تو غذا درست میکنه؟ _کاری نداره که حالا که واسه من درست کرده تو کوفت نمیکنی عشقم +من غلط بکنممممم ، تو گل منییی... _تو منگل منی...😌 +فقط بزن تو برجک ادم ، ابراز علاقه کردنم بهت نیومده والا😕 _ عزیزم من که... یهو تصمیم گرفتم اذیتش کنم بخاطر همین یدفعه خیره به پنجره ساکت شدم _...... + چی..شده..؟ _...... رد نگاهمو گرفت تا رسید به پنجره حیاط خلوت +مهسااا؟؟ چیه؟؟ _ توهم دیدی؟ + چیو؟ _ یه سایه از پشت پرده رد شد... همونطور که سعی داشت ترسشو پنهون کنه با حالت خونسردی ادامه داد : نه بابا توهمی شدی شاید حیوونی چیزی بود بعدشم همسایه...... پریدم وسط حرفش و یدفعه جیغ کشیدم ، زهرام پشت بند من یه جیغ فرا بنفش کشید و اومد فرار کنه که با خنده های من روبرو شد . زهرا خیلی ترسو بود ، اما من نسبت به اون خیلی شجاع تر بودم، کلا با هم خیلی تضاد داشتیم ولی خب بهترین رفیق هم بودیم +حنااااااااااااق.. درد بی درمااااااااااان..اگه سکته میکردم چیییی هاااااان؟؟؟ همونطور که سعی داشتم خندمو کنترل کنم جواب دادم _ چیزی که زیاده زهرا..😃 +خدایا تا جایی که من یادم میاد هیچ کدوم از گناهام تاوانش به این سنگینی نبود +ببین خدا داره میگه این تاوان یکی از کار های شایستته😌 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_51❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 _خیلی میترسم زهرا خیلی.. +اونی باید بترسه که خ
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بقیه شامم با غرغرا و مسخره بازیای زهرا تموم شد . نمیدونم چرا اصلا نمیتونست کینه‌ای باشه.. به ثانیه نکشیده فراموش میکرد همه چیو.. مامانینا رفته بودن شهرستان عروسی یکی از اقوام بخاطر همینم زهرا اومد تا پیشم بمونه وضو گرفتم و زیارت عاشورامو خوندم و بعدم رفتم لالا خیره شدم به سقف و داشتم فکر میکردم که حس کردم تخت رفت پایین _ هوووووی خررررر با اون وزن اندازه خرست نیا رو تخت من که الان صدای بز میده میشکنه +علاقه زیادی به باغ وحش داری آجی؟ _ اگه نداشتم که تورو به عنوان رفیق انتخاب نمیکردم برو پایین جا اشغال کردی بالشو پرت کرد رو زمین و دراز کشید +دو تا هوو باهم بهترن.. _ میگم‌زری.. + زری و کوفت ، زری و مرض ، لال نشی اسم منو درست صدا کنی یوقتا _ دوس دارم.. میگم یه استخاره بگیرم؟ +از چی؟ _ از همین چیز دیگه... +هوس کتک کردی؟ _چیه خو؟ +اومدیم و جوابش بد در اومد، کی میخواد ناله های تورو تحمل کنه؟ _ اصن همون بهتر که که پرتت کردم پایین از تخت ، لیاقت نداری که..😒 خمیازه ای کشید و گفت + فردا که سر کلاس فخاری با قیافه تخم مرغی نشستی ، پرتت کرد بیرون میفهمی لیاقت چیه بی توجه با بقیه حرفاش به فکر فور رفتم ینی اگه الان محمد اینجا بود.... وای نه از زهرام قطعا بیشتر سر به سرم میذاشت.. اون که نمیتونه آروم بگیره یه جا.. استغفرالله نصف شبی چه فکراییه اخه نه که خودت خیلی اروم میگیری یه جا.. پسر مردم بالا گرفته خوابیده من به چی فکر میکنم.. وای واقعا خوابیده یعنی؟ یا اونم داره به من فکر میکنه؟ نه بابا چیه چرت و پرت میگی بیکاره مگه؟ ولی نه خدایی فکر میکنه یا نه؟ اصن اتاقش کجای سقف ما میشه؟؟ بلاتکلیفی خیلی بده.. دلم میخواست بزنم زیر گریه... اگه محمد... اگه اونشب اصلا منظورش با من نبود چی؟ غلط کردهههه یعنی چی ، چون من دوسش دارم اونم باید و باید داشته باشه.. چشم و دلت روشن مهسا ، مامان و بابا بفهمن من به چیا فکر میکنم خونم حلاله. کلافه از این خود درگیری مزمنم با حرص بالشتو کوبوندم تو سرم و یکم بی صدا گریه کردم ، خداروشکر زهرا خواب خرسی داشت فردا اولین روزی بود که بعد اون قضیه باهاش کلاس داشتم .‌هم ذوق داشتم ببینمش هم دوست نداشتم ضایع بازی در بیارم کسی فکر بدی کنه.. حالا هرکی ندونه فکر میکنه ما فرسنگ ها از هم دوریم... اولین بار بود که با چفیه دیدمش..یکی از همون شبای محرمو میگم.. موقع برگشتن از هیئت متین باهاش خداحافظی کرد و به سمت ماشین رفت.. قاعدتا باید دنبال متین میرفتم اما انگار پاهام چسبیده بود به زمین..چند ثانیه مکث کردم... با یه لبخند کنج لبش سرشو گرفت رو به آسمون و طوری که فقط خودم بشنوم ، آروم زمزمه کرد : " دست عشق از دامن دل دور باد.. می توان آیا به دل دستور داد؟" انگار یه چیزی از قلبم کنده شد..چشمامو محکم رو هم فشردم و بدون خداحافظی فقط پرواز کردم سمت ماشین.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_52❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بقیه شامم با غرغرا و مسخره بازیای زهرا تموم شد
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 همینطوریش کم درگیری داشتم تو لباس پوشیدن، حالا وسواسی هم شده بودم _زهرا من چی بپوشم؟ دستی کشید لای موهای آشفتش و خوابالود جواب داد +مگه میخوای بری عروسی؟ قبلا چی میپوشیدی؟ _نمیدونم تو بگو خمیازه ای کشید و یکم تو کمد گشت + این مانتو کرم قهوه ایه رو بپوش با روسری نسکافه ای که برات خریده بودم تند تند لباسمو پوشیدم و روسری و چادرمو مرتب کردم _ زری بجم درو باز کردم که حس کردم یکی داره میاد پایین . سریع درو بستم و رفتم کنار پنجره حدس زدنش سخت نبود. این وقت صبح قطعا محمد بود پرده رو یه کم زدم کنار تا ببینم کی میره.. سحر خانم راست میگفت.. چقدر تو خودش بود.. وقتی داشت با مامان درد و دل میکرد کم مونده بود گریه کنه.. بی اختیار با دیدن قیافه آشفته‌ش بغضم میگرفت..یه لحظه سرشو آورد بالا که سریع پرده رو انداختم.. محمد: کلافه تر از همیشه لباسمو پوشیدم و زدم بیرون.. از دروازه که بیرون رقتم ناخوداگاه سرمو بلند کردم سمت پنجره که پردش افتاد.. جز مهسا کی میتونست باشه؟ هیچکی.. ای مهسا ببین چیکار کردی با دل من..با دل من که به این راحتیا وا نمیداد.. دیشب آخر تحمل نکردم و به مامان لو دادم.. قرار شد با بابا حرف بزنه.. حس میکردم راه سختی در پیش دارم ، اصلا از کجا معلوم مهسا دوسم داشته باشه؟ اونم با توجه به اینکه خیلی چیزا ازم دیده..میدونه چی بودم.. تازه بر فرض محال اگرم راضی بشه خانوادش چی؟ حالا حالاها داستان داری آقا محمد..بله.. ینی اگه متین میفهمید چه واکنشی داشت؟ عصبانی میشد؟ نه دیگه چرا باید عصبانی شه ، اگه برم خواستگاری که خیلی محترمانه میرم... یه جور که لایق دختری مثل مهسا باشه...❤️ نه تو کافه و کنار دریا.. نشستم رو یکی از نمیکت های محوطه دانشگاه.. اولین بار همینجا دیدمش... کاملا عصبی.. بعد تو خونشون... با حس کرم ریزی.. کی فکرشو میکرد قدم بعدی تو هیئت باشه؟ با یه دل از دست رفته.. هرچند که این وسط خیلی رفت و امد داشتیم.. خیلی جاها رفتیم با خانواده.. اصلا بخاطر همینا بود که کم کم جذبش شدم.. خدایا حد اقل دیدنش تو دانشگاه رو ازم دریغ نکن.. نگاهم به در ورودی بود که با یه دختر دیگه اومد تو.. منتظر بودم حد اقل با چشم بگرده دنبالم اما حتی سرشم بالا نیاورد.. انگار یکی تو گوشم میگفت : ها چیه فکر کردی مثل تو نگاهش هرز میره؟؟ ولی من... خدایا خودتم میدونی که دیگه هیچی مثل قبل نیست.. اگه بود از بعد مهسا دیگه نیست.. اصلا مگه میشه به کسی جز اون نگاه کنم؟ الان اگه بود میگفت خب منم نامحرمم! میدونم خدایا ولی واقعا اولشه.. خیلی سعی کردم حفظ نگاه رو یاد بگیرم.. مثل متین..شایدم مثل مهسا.. همش فکر میکردم نکنه انقدر که خوبه واسم زیادی باشه؟؟ نکنه یکی دیگه دوسش داشته باشه؟ حتی تصورشم یه جوری دیوونم میکرد که نمیخواستم بیاد تو ذهنم.. خیره شدم به چادر مشکیش که تو باد میرقصید.. بی حوصله رفتم سر کلاس ؛ فقط یه کلاس باهاش داشتم که از شانسم نشست ته ته.. نبودش تو کلاس کلافگی ؛ بودنش اضطراب.. با خودمم درگیر بودم.. خداکنه بابا تا آخرهفته حرف بزنه با آقای راد.. هرچند که نمیتونم طاقت بیارم تا اون موقع ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_53❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 همینطوریش کم درگیری داشتم تو لباس پوشیدن، حالا
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 هنوزم اون برقی که شب عاشورا تو چشمش دیدم تو ذهنمه.. حاج اسماعیل پیر هیئت ، آخر برنامه کشیدم کنار و گفت: این چند شب خیلی زحمت کشیدی باباجان، این فقط یا یادگاری ناقابل از مجلس امام حسینه(ع) ) حاج اسماعیل مرد خونگرم و مهربونی بود.. از وقتی فهمیده بود چیشد که پام به هیئت باز شد همیشه میگفت : (بهترین راه و انتخاب کردی پسرم) اون شبی که منو برد یه کنار و و یه پارچه سبز مشکی داد دستم ، با دیدنش به یکباره صحنه خوابی که آقا بهم یه پارچه سبز مشکی داده بود از جلو چشمم رد شد.. خودش بود.. دقیقا خودش بود.. یه چفیه عربی سبز مشکی.. از شدت ذوق حس کردم همه تنم یخ زده.. چسبوندمش به صورتم و با یه نفس عمیق عطر یاس یخیش و وارد ریه هام کردم تاش کردم و انداختم رو دوشم.. موقع رفتن که داشتم با متین خداحافظی میکردم ، کنار متین وایساده بود متوجه نگاه پر از تعجبش شدم.. اما زود چشماش برقی زد و نگاهش و گرفت.. همون شب بود که با نگاهش دلم و قلقلک داد و بی اختیار زمزمه کردم ( دست عشق از دامن دل دور باد ، می توان آیا به دل دستور داد؟) دوماه طول کشید تا به خودم اعتراف کردم دوسش دارم..❤️ حالام باید ثابت میکردم.. کلاسا که تموم شد بلافاصله برگشتم خونه +سلاااام بر مادر عزیزم _سلام، خسته نباشی میتونستم حدس بزنم واسه چی انقدر گرقته بود.. من ماهان نبودم که.. الان بیاد بگه سلام پسر عزیزم و... صد درصدم یه سرش به خواهرزاده جونش ربط داشت.. _ تو فکری سحر خانم.. +........... _مامان؟ +............ _الووووووووو؟؟ حااااج خانووووم؟ + عهههههههههه ، نمیشه تو برنگردی از دانشگاه؟؟ از وقتی اومده ها یه ریز داره فک میزنه +خو چیشده مگه؟ راستی به بابا گفتی؟؟ من منتظرمااا انگار که منتظر همین یه جمله باشه برگشت و گفت + پسرم‌پسرای قدیم.. خجالتی حیایی چیزی نکنی یوقت؟ _ الان من باور کنم شما مشکلت فقط خجالت کشیدن منه؟ یه چشم غره ریز‌رفت بعدم با حرص گفت: الان من جواب خالتو چی بدم؟ اصلا خودت میتونی نگاشون کنی؟ _ آره که میتونم ، مگه چیکار کردم؟ چه هیزم تری بهشون فروختم؟ یا آبروی دخترشونو بردم که نتونم نگاشون کنم؟؟؟ مشکل اینه که اگه اونقدری که نظر دیگران برات مهمه و داری واسه بقیه زندگی میکنی ، یکم اگه نظر منی که مثلااااااا پسرتم برات مهم بود الان این وضعیت و نداشتیم مامان😒💔 منو باش دلم خوشه میتونم خانواده‌ی مهسارو راضی کنم ، غافل از اینکه خانواده خودم چوب لای چرخم میزارن💔 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_54❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 هنوزم اون برقی که شب عاشورا تو چشمش دیدم تو ذه
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +چه خبره اینجا؟ چیه صداتو انداختی تو سرت؟ نگاهم و دادم به ماهان که اومده بود ببرون و سر پله وایساده بود کولمو برداشتم و از کنارش رد شدم رفتم بالا آره آقا محمد آره...تازه اولشه حالا حالاها برنامه ها داری.. خانواده خودت یا طرف خانواده مهسا یه طرف تازه بعد از این فامیلا یه طرف.. تازه اونام به دو دسته خاله اینا و بقیه تبدیل میشن یکم دیگه بگذره بابد واسه هرچیزی بشینم عین دخترا گریه کنم ولی فکر کنم مهسا فقط به مشکلاتش اخم میکنه ، نه واقعا چیکار میکنه؟ الان دلم میخواست بشینم ناهار بخورم ولی کلا اشتهام کور شده بود یکی از کتابهایی که امیرعلی بهم داده بود برداشتم و دراز کشیدم روتخت ، حدود نیم ساعت کتاب خوندم که داشت خوابم میبرد اما دوست نداشتم ببندمش ، داشتم با خودم به داستان زندگی مادری فکر میکردم که اعتقادات و عشق به خدا و ائمه براش مهم تر از بچش بود در اتاق اروم زده زده شد و مامان اومد تو چشم دوختم به کتاب که مثلا دارم میخونم +بیا غذات سرد شد.. _نمیخورم.. +محمد...با توام از صبح گرسنه ای.. _مگه مهمه؟ + میفهمی چی میگی؟ _ نه من نفهمم مامان جان +این چه طرز حرف زدنه؟ الان برا چی غمبرک زدی؟ _هیچی روبه راه نیست مامان ، شما انقدر خواهرت برات مهمه که که به خاطرشون منم نادیده میگیری ، مادر من شما حتی به خاطر احساس و آینده پسرتم حاضر نیستی یبار جلوی خواهرت نه بیاری . واقعا فکر میکنی من و اسرا با هم ازدواج کنیم میتونی خوشبختیمو ببینی؟ +نظرت برام مهمه ، من دلم میخواست اسرا عروسم باشه ولی اگرم قسمت نشه مهسام برام مثل دخترم میمونه بعدم با لحن آروم تری ادامه داد + حالا بابات قراره زنگ بزنه ببینه آخر هفته چی میشه.. با ذوقی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم واقعا؟ +آره حالا بیا غذاتو بخور عزا نگیر مامان . +چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟ _ واقعا راست میگی؟ +من کی بهت دروغ گفتم؟ _ الان راضی شدی؟ + مگه چاره دیگه ایم جز این دارم؟ _وای عاشقتم مامان😍 ** لحظه شماری میکردم واسه دو روز دیگه صبح به بابا گفتم در حضور خودم زنگ بزنه اما قبول نکرد و گفت شب که اومد نتیجه رو میگه کلافه نشسته بودم رو به تلویزیون و بی هدف کانالارو عوض مکردم دیدم آروم و قرار ندارم ، پاشدم وضو بگیرم و دو رکعت نماز بخونم داشتم وضو میگرفتم که تلفن زنگ خورد . مامان که خونه نبود ، منتظر بودم ماهان جواب بده که اونم به لطف خدا وقتی اون بالاست کر میشه تلفن که قطع شد پشت بندش گوشیم زنگ خورد . مامان بود . _سلام جانم؟ _چییییییی؟؟؟؟؟ _ مامان امشب؟ _ تو کجایی؟ کی میای؟ اونا از کجا فهمیدن مامان؟ _وای نه توروخدا امشب نه.. _باشه تماس و قطع کردم.... ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_55❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +چه خبره اینجا؟ چیه صداتو انداختی تو سرت؟ نگاهم
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +چی شد؟ کی بود؟ چی میگفت؟ سرمو بالا آوردم و خیره شدم به ماهان که سرپله عین فرفره سوال می پرسید _ تو صدای حرف زدن منو میشنوی صدای تلفن و نمیشنوی؟ + بابا تو توی یه قدمی تلفنی من از این بالا جواب بدم؟ کی بود حالا ؟ _خاله خانوم شام تشریف میارن اینجا +وااااای امشب؟؟؟ من امتحان دارم فردا... من واسه چی ناراحت بودم ماهان واسه چی . اینم از امشب ، اد همون موقعی که من عین مرغ سرکنده منتظرم اینا باید بیان . سعی کردم به چیزی فکر نکنم و نمازمو بخونم .پنجره رو باز گذاشتم و مشغول نماز شدم ، همون آیه آرامبخش همیشگیمو چند بار تکرار کردم ( الا بذکر الله تطمئن القلوب) و واقعا هم هر سری معجزه می کرد . بعد از نماز یکم ادامه کتاب و خوندم و تقریباً تا لحظه اومدن خاله اینا تو اتاق بودم رفتم پایین و باهاشون احوالپرسی کردم دلم میخواست اگه کاری نداشتنم منم چیزی نمی گفتم اما لبخند های مسخره اسرا خیلی رو مخم بود به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه و نشستم رو صندلی . مامان یکم نگام کرد و پرسید: چرا اینجا نشستی ؟ فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم +برو بشین اونور زشته مامان _شما خبر داشتی مامان ؟؟؟؟ +نه بخدا مادر ولی نمی شد بگم نیان که ، جان من یه امشب و صبر کن _من که تا اینجا صبر کردم اینم روش ولی نمیشد حالا اسرا نیاد؟ مامان دستشو گذاشت رو صورتش و گفت + زشتهههه محمد میشنون😥 _واااا ،حرف بدی نزدم که فکر کنم کم کم باید بفهمن دیگه مامان تا اومد حرف بزنه گفتم _آره میدونم الان میخوای بگی یه امشب... پشت چشمی نازک کرد و گفت : پررو برخلاف میل باطنیم رفتم تو هال و نشستم کنار ماهان _تو مگه درس نداشتی؟ + اومدم یکم بشینم بعد برم با اینکه ماهان ازم کوچکتر بود ولی خیلی مورد اعتمادم بودو و با هم راحت بودیم بدون اینکه نگاهش کنم آروم طوری که خودش بشنوه گفتم _خیلی رو مخمه +تازه نبودی که پایین مهسا خانوم و دید... طوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد _چیییییییی؟؟؟؟ + ضااااایع بزار دو دیقه بگم چیز خاصی نشد ولی انگار اسرا یه چیزی بهش گفت که اونم انگار همچین خوشش نیومد لبخند مصنوعی زدم و گفتم _پاشم همینجا نصفش کنم یا زوده؟ + زوده داداشم زوده... با خودم فکر کردم باید همین امشب یه دستی بزنم مامان که چایی رو پخش کرد و نشست ، خاله سر بحث رو باز کرد و گفت +حالا این همکار آقا فرهاد که طبقه پایینن خانواده خوبین؟! ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_56❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +چی شد؟ کی بود؟ چی میگفت؟ سرمو بالا آوردم و خی
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 مامان هم لبخندی زد و گفت +آره ماشالا خدا خیرشون بده خیلی انسانن و باز هم طبق از معمول که خاله تا تاتو همه چیز رو در نیاره ول کن نمیشه اما این دفعه در کمال تعجب تا مامان گفت دخترشون خیلی خانومه اسرا پرید وسط و با خنده مسخره ای جواب داد : +وای مامان ندیدی دخترشونو که... اصلا ازش خوشم نیومد ( دستشو مشت کرد و گذاشت رو دهنش) عععععع دارم باهاش حرف میزنمااا ، اولش که فقط نگاه می کرد بعدشم جوابمو نداد و رفت تو ، ادب نداره یذره دختره.. یه لحظه بعدم اشاره کرد به من و گفت + بیچاره محمد که اصلا نمیتونه تحمل کنه اینطور دخترارو.. بعدم شروع کرد به قهقهه زدن تو دلم خودم گذاشتم و لعنت کردم و اسرا هم روش . حتی با تصور اینکه اسرا باهاش حرف زده باشه مغزم داغ میکرد ، سعی کردم عصبانیتمو پنهون کنم و جوابشو بدم. حتی یه لحظه هم به چیزی که میخواستم بگم فکر نکردم و گفتم: _ اتفاقا خیلی دختر متشخص و محترمیه ، ولی خب حالا هر طور که هست باید کنار بیاید دیگه ، به هرحال زشته آدم در مورد فامیلش اینطور بگه.. اسم فامیل که اومد نگاه تیز خاله چرخید روی مامانو برگشت سمت من + یعنی چه خاله جون متوجه منظورت نمیشم؟؟ ماهان سقلمه ای به پهلوم زد که دیگه چیزی نگم اما انگار دست خودم نبود ،نمیدونستم اصلا امشب با چه جرئتی دهن باز می کنم ولی یه لحظه حس کردم بابا برخلاف مامان با نگاهش تشویقم میکنه برای این کار به خاطر همین هم با اطمینان خاطر بیشتری رو کردم به خاله و گفتم _خاله جان منظورم که واضح بود.. +بله بله ولی انگاری شما در جریان چیزی نیستی... مگه نه سحر جان؟! یاد آوری نکردی مگه؟ این دفعه قبل از اینکه من حرف بزنم بابا تک سرفه ای کرد و صاف نشست + چرا اتفاقا محمد در جریان همه چیز هست ولی اینجوری که نمیشه خودمون ببریم و بدوزیم ، به هرحال زندگی باید با عشق و علاقه دو طرفه باشه اسرا که تا اینجا بهت زده نگامون میکرد رو به من کرد و گفت : +ی..یعنی...م..محمد..تو.. عین وارفته ها تکیه داد به مبل + یعنی چی این حرفا؟؟؟ راست میگن سحر؟؟؟ همه الان میدونن این دوتا قراره باهم ازدواج کنن.. _ خیلی ببخشیدا ولی شما راه به راه تو دهن همه انداختی خاله جان من که اصلا نظرمو نگفته بودم.. با عصبانیت نگاهشو بین من و مامان چرخوند و عجیب بود که شوهرش خوشحال بود از اینکه این وصلت سر نگرفت هر چند به نفع من بود... این دفعه خودش دهن باز کرد رو به خاله گفت +راست میگه دیگه خانم جان ، ما که نظر این دوتا جوون رو نشنیده بودیم حالا آقا بزرگ خدا بیامرز یه حرفی زده بود نظرش محترم ولی بازم همون طور که آقا فرهاد گفتن زندگی بدون عشق و علاقه که نمیشه... +درسته... راستش ماهم قصد داریم اگه خدا بخواد واسه آقا محمد.. با بل بشویی که خاله راه انداخت شام به همه کوفت شد البته جز من که با این حرف بابا انگار دنیا رو بهم داده بودن مامان که بنده خدا دست و پاشو گم کرده بود و حسابی اعصابش بهم ریخته بود ولی مشخص بود اونقدرام ناراضی نبود از اینکه امشب همه چیز لو رفت شام رو که خوردم پریدم بالا و درو بستم آخ که چقدر خوشحال بودم . منتظر بودم تا برن و برم با بابا حرف بزنم کتابمو رو برداشتم و نشستم رو تخت و نیم ساعتی درس خوندم که در اتاق با شدت باز شد سرمو بالا آوردم که با قیافه عصبی اسرا مواجه شدم از تخت اومدم پایین و جدی گفتم _خانوادت بهت یاد ندادن در اتاق کسیو بدون اجازه باز نکنی؟؟؟ یدفعه شروع کرد به فریاد کشیدن.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_67❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 جزوه‌مو برداشتم و نگاهی به درس جدید استاد اندا
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 شام که تموم شد، متین گفت: + بیا اتاقم کارت دارم. باشه ای گفتم و به سرعت ظرفا رو جمع کردم، رفتم بالا. درو که باز کردم متین گفت: + بیا ببین چه عتیقه‌هایی ازت پیدا کردم مهسا. _ عتیقه‌ی چی؟ + بیا اینجا. رفتم پشت کامپیوتر و متین چندتا عکس آورد. + این خانم خوشگله رو میشناسی؟ _ متین! اینا رو از کجا آوردی تو؟ + یه فلش قدیمی پیدا کردم، دیدم عکسای بچگیمون توشه و البته عکسای سمی تو. اشاره دادم به صفحه کامپیوتر و گفتم: _ اصلا دلت میاد به این قیافه کوچولوی مظلوم اینا رو بگی؟ + مظلوم؟! اینا رو باید در اسرع وقت به محمد نشون بدم ببینم نظرش چیه؟ موذیانه نگاهش کردم و محکم زدم پس گردنش. + آااااااااای.. چرا میزنی مگه مرض داری بچه؟ گوشش رو گرفتم و گفتم: _ آهااااااا میری به محمد میگی من انقدر فک میزنم؟ سرشو خاروند و گفت: + اوه اوه سخت شد که! _ بگو غلط کردم...بگو یالا.... + آی آی ولم کن گوشممممممممم _ بگو میزنما صدات بالا بره. + بزار بره، بزار بره. بعدم صداشو بلندتر کردو گفت: + محمد ببین با چه جانی طرفی. یدفعه مامان درو باز کرد و با چشمای گرد شده گفت: چه خبره اینجا؟ پشت سرش بابا هم همینطوری نگامون میکرد. _ هیچی داشتم با داداشم شوخی میکردم. انگشت اشارشو به سمتون گرفت + یه لحظه نمیشه شما دوتا رویه جا تنها گذاشت. یا تو اونو میکشی یا اون تو رو. رو کردم به متین و گفتم: اول تو ول کن بعد من. + نه خیر اول تو. دوباره داشتیم بحث میکردیم که بابا گفت: + این گوش دره اون گوشم دروازه. مامانم سری تکون داد و رفت. منم متین و ول کردم و گفتم: _ حالا دلم برات سوخت، الهی بمیرم گوش داداشم قرمز شد. + بخدا که شما دخترا خیلی عجیب غریبین. تا همین یه لحظه پیش عین عزرائیل بالا سر من بودی داشتی منو میفرستادی اون دنیا الان دلت سوخت؟ _ ما اینیم دیگه! من برم اتاقم، تو اینا رو چندتا شو بفرست برام. اومدم تو اتاق خودم و تو کمد مشغول گشتن یه لباس واسه شب مهمونی شدم. به محمد پیامک زدم: پیراهن زرشکی داری؟ بعدم مشغول مرتب کردن بقیه لباسا شدم. وقتی پیامک تاییدش اومد، همون پیراهن زرشکی سفیدم رو برداشتم و با کاور به دستگیره در کمد آویزون کردم. آستیناش سفید بود و خودشم زرشکی، تا زانوم بود با یه کمربند باریک طلایی که بهش وصل بود و جلوشم دال بری شده بود. واسه اولین مهمونی به نظرم مناسب بود چون یه هدشال پولکی زرشکی سفیدم براش خریده بودم. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_68❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 شام که تموم شد، متین گفت: + بیا اتاقم کارت دارم
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 تند تند دو لقمه صبحونه خوردم و راه افتادم دانشگاه.... تازه از دروازه فاصله گرفته بودم که با صدای بوق ماشینی قدم هامو تند‌تر کردم... اونم ول کن نبود... یدفعه با یه صدای آشنا برگشتم عقب و پقی زدم زیر خنده. + بخدا الان دیگه میتونی سوار شی خوشگله... _ محمد؟ فکر کردم رفتی... + بپر بالا ببینم... سوار شدم و بازم سر به سر گذاشتنای محمد شروع شد... + تو یه درصد فکر کن من بدون تو برم... تازه امروز قراره با هم بریم کلاس فرخی. _ کاش میزاشتی بعد از عقدمون.... + من انقدر ذوق دارم که نمیتونم تا اون موقع تحمل کنم. لبخندی به روش زدم که گفت: + حالا بزار یه شیرینی ایندفعه بدیم... واسه عقد که کل دانشگاه رو شیرینی میدم من! _ حالا این وقت صبح شیرینی فروشی کجا بازه؟ + فکر اونجاشم کردم بانو... خریدم پشته! از در دانشگاه که رفتیم تو یه لحظه همه نگاه ها چرخید سمتمون.... من تپش قلب شدیدی گرفته بودم اما محمد خوش و خرم دستمو گرفته بود و بی توجه به همه رفتیم تو... فکر کنم کم و بیش متوجه شده بودن چون بعضیا با لبخند ملیحی نگاهمون میکردن و البته شیرینی تو دست محمد. کلاس استاد فرخی که شروع شد، آخرین نفر وارد کلاس شدیم. اولش همه چشماشون از کاسه در اومده بود، بعدش هم صدای سوت و جیغ همشون بالا رفت. استاد فرخی که هنوز تو شک بود جلو اومد و تبریک گفت. سارینا تهرانی یکی از جلف‌ترن دخترای کلاسمون بود، اخم غلیظی کرد و بی توجه به استاد تنه محکمی بهم زد و از کلاس رفت بیرون. هرچند که فهمیده بودم جریان چیه و واقعا ناراحت شدم اما من خودم خواسته بودم... پس باید خیلی چیزا رو تحمل میکردم. اینم یکی از همون موردا بود که شدید با روح و روانم بازی میکرد. خدا میدونه دیگه باید چقدر اینطوری مواجه شم با این چیزا. سعی کردم همه حواسمو جمع کنم و نُت برداری کنم. با خسته نباشید استاد همه پرواز کردن بیرون اونم بخاطر اینکه بیرون بارون گرفته بود و با این بی سابقه بودن تهران تو بارون همه ذوق کرده بودن منم که چون شمال تو بارون بودن برام عادی بود ولی عاشق بارون بودم. قرار بود بریم سلف که محمد پیشنهاد داد بریم تو بارون قدیم بزنیم. _ موش آب کشیده میشیمااااا. + همینش قشنگه دیگه! _ چیش دقیقا؟ + من و تو و خدا و بارون...البته قبلش بزار یه شکلات داغ بگیرم، می چسبه! اینو که گفت کیفمو برداشتم و گفتم: _ اگه قول میدی لواشکم بگیری تا شمالم باهات میام. تک خنده ای کرد و گفت: _ از دست تو! چشم، هرچی که میخوای میگیرم تو فقط بیا. سرخوش همراهش راه افتادم. حالا اگه مامان بود میگفت باز چشم منو دور دیدی رفتی سراغ آت و آشغال چند دفعه بگم اون اسید بی‌صاحبش برا معدت ضرر داره. منم هر دفعه میگفتم حالا یبار که به جایی بر نمیخوره ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_69❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 تند تند دو لقمه صبحونه خوردم و راه افتادم دانشگ
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 رفتیم پارک کنار دانشگاه و شروع به قدم زدن کردیم که محمد یهو برگشت و گفت: + یه روز باید بشینیم آلبوم بچگیمونو با هم نگاه کنیم از همون نوزادی تا الان. خندیدم و گفتم: _ البته به جز قسمت نوجوونیش دیگه! + وای اونا که اصلشه! _چیه میخوای به من بخندی؟ شبیه گلابی بودم؟ + گلابی که خوبه! من که شبیه کیوی بودم چی پس؟ _ اینو که گفتی خیلی مشتاق شدم ببینمت! + فردا شب بهت نشون میدم ولی باید قول بدی سوژه‌م نکنی! در حالی که میخندیم گفتم: _ سعیمو میکنم ولی گفته باشماااا قول نمیدم! _ راستی فردا خونه ای؟ + صبح دارم با بابا میرم شرکت یا ظهر برمیگردم یا غروب. _ منم صبح میرم پیش مامان جونت کمک. + خوش به حال مامان جونم. _ چرا؟ + یه عروس فرشته مثل تو داره. _ اوع اوع چرا راه دور میری جونم؟ تو هم یه فرشته مثل من داریااااا. + پس بزار یه عکس با این فرشته بگیرم من. وادارم کرد به لبخند عکسی گرفت که گوشیم زنگ خورد. شمارش ناشناس بود، خاموش کردم و انداختم تو کیفم. + چرا جواب ندادی شاید کار داشت بدبخت. _ نه معمولا شماره های ناشناس رو جواب نمیدم. عین چی داشتم اول کاری دروغ میگفتم. همه ترسم بابت این بود که سهیل یدفعه سروکلش پیدا نشه. قدم زنان رسیدیم به دریاچه مصنوعی پارک که داخلش قو‌های مجسمه ای سفید بود. قطره های بارون که میوفتادن داخل آب و موج‌های دایره ای درست می کردن و بی اختیار آدمو وارد به تماشا کردن اون صحنه میکردن.فکر کردم به اینکه اینطوری نمیشه باید به محمد می گفتم. هر دو قول داده بودیم همیشه باهم رو راست باشیم از سهیل نامرد هر چیزی بر میومد، پس اگه الان بهش میگفتم خیلی بهتر بود تا اینکه تا اینکه خودش بفهمه. دستاش تو اون سرما هم یه گرمای عجیبی داشت بر عکس من! نفس عمیقی کشید و گفت: + خیلی می ترسم! _ از چی؟ چشماشو رو صورتم چرخوند و گفت: + از اینکه از سرم زیادی باشی. _ ولی دلیل نمیشه انرژی منفی بدی! + چرا قبولم کردی؟ _ می خوای پشیمونم کنی؟ + میخوام دلیلشو بدونم....من که خواهر نداشتم اما تا حدودی میتونم درکت کنم...میتونم بفهمم برات سخته با کسی زندگی کنی که.... ادامه حرفشو خورد و من جواب دادم: _ وقتی خدا با اون عظمتش انقدر با اشتیاق قبولت کرده، من و دلم این وسط چیکاره ایم؟ + خصلت خانوادگیتونه کلا! _ چی؟ + اینکه آدم میتونه تو ذره ذره وجودتون خدا رو حس کنه. _ ولی تو خیلی خوبی! + تو اینو به من بگی، من باید به تو چی بگم؟ _ فرشته خانوم! خندید و گفت: + می ترسم لپتو بکشم اینجا پرتم کنی تو دریاچه. _ میخوای بگی منو قشنگ شناختی؟ + صیغه رو برای همین کردیم دیگه! شونه ای بالا انداختم و گفتم: _ میدونستی اگه یکم دیگه اینجا بمونیم من قندیل می بندم؟ اگه تب کنم نمیتونم فردا شب بیا مااااااا. خدا نکنه ای گفت و راه افتادیم سمت ماشین ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬