eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: نقاب هیولا ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 تولد دوباره‌ی چشم‌ها دردش کمی شدید شده بود، نگاهی به سِرم بالای سرش کرد یک‌ سوم آن رفته بود، قطره‌های اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و لای موهایش رفت. دلش نمی‌خواست زنده بماند، زندگی و نفس‌کشیدن بدون مادرش بی‌معنی بود. دوباره درد در تمام بدنش پیچید، چشمان مادرش یاد چشمان مادرش افتاد، آخرین بارکه موج نگاهش از تلاطم افتاده بود. باورش نمی‌شد هر خاکی که رویش ریخته می‌شد انگار روی قلبش ریخته می‌شد سنگین و تاریک می‌شد. - خوب، دردات چطوره؟ نباید خیلی درد داشته باشی چرا گریه می‌کنی؟ -... -اونی که مادرش تازه از دنیا رفته تویی؟ -... -عزیزم تو الان باید به فکر اون بچه باشی که داره بدنیا میاد حرف‌های دکتر مثل میخی بود که روحش را خراش می‌داد دردهایش شدیدتر شد زار می‌زد و اشک می‌ریخت، نفسش تنگ شد، آرزو کرد که دیگر نفسش برنگردد صدای گریه‌ی نوزاد در فضای اتاق پیچید -مامان، نی‌نی‌تو ببین رویش را برگرداند نمی‌خواست او را ببیند وجود او به ادامه‌ی این زندگی مجبورش کرده بود، دکتر از رو نرفت نوزادش را نزدیک‌تر برد صورتش را چسباند به صورت او، گریه‌اش آرام شده بود نفس‌هایش به صورتش می‌خورد لحظه‌ای سرش را بالا آورد، چشمانش را دید چقدر برایش آشنا بود اشک‌هایش را پاک کرد تا بهتر ببیند خودش بود چشم‌های مادرش که داشت می‌خندید. ✍ https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b @AaVINAa
خنده می‌گفت؛ می‌خندید و با همه گرم می‌گرفت. لبخندش انگار جمع شدنی نبود. یکی‌شان به نفر کناری‌اش گفت: «چقدر حالش خوبه! راحت؛ بی غم!» دیگری سری به نشان تایید تکان داد: «اوهوم!» طاقت نیاورد؛ جلو رفت. «خوش به حالت چقدر شادی! کاش من جای تو بودم!» چیزی نگفت؛ باز هم خندید. دیگری توی دلش گفت: «چه بی‌ادب! حتی نمیگه ممنون! یا الهی دل شما هم شاد باشه! یا هرچی!» با همان خندهٔ همیشگی خداحافظی گفت و از جلسه بیرون زد. هنوز لبخندش جمع نشده بود. یاد حرف‌های دکتر افتاد: «دیوونه‌ای که زیاد می‌خنده، خیال خوب شدن نداره!» با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
چپ غلت زد روی دنده‌ی راست خوابید تا فردا از روی دنده راست بلند شود. هنوز چشم‌هایش کامل باز نشده بود که صدای زنش توی اتاق پیچید مثل صدای دَنگِ کوبیدن دو فلز به‌هم《 دیگه چی رو از من پنهون کردی؟》از جا پرید سرش داشت به سقف می‌خورد《یعنی کدوم رو فهمیده》 دنبالش دوید اما دیر شده بود در محکم به صورتش خورد. فکرش درگیر ماجرا بود نفهمید چطور به ماشین جلویی زد آن‌هم درست روزی که بیمه ماشین تمام شده بود. پس‌اندازی که مجبور بود با آن دل همسرش را برای برگشت نرم کند به راننده‌ی عنق منکسره داد. از کار اخراج شد چون پدرزنش رئیسش بود. دیگر نباید هیچ‌وقت از روی دنده‌ی چپ بلند می‌شد. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
افسردگی من باید افسردگی شدید داشته باشم. دکتر سرش توی آزمایش‌ها بود. سوال‌هایی پرسید وقتی جواب منفی به همه‌ آنها دادم سرش را بلند کرد از آن نگاه‌های《خودتی》به من انداخت 《دخترم می‌دونی که دکتر محرمه پس با من راحت باش》من که با او راحت بودم‌. پس جوابی برایش نداشتم.《چندتا سوال دیگه می‌پرسم》منتظر خیره‌اش بودم《وقتی دلت می‌گیره یا عصبانی می‌شی چیکار می‌کنی؟》جوابم معلوم بود.《کتاب می‌خونم》تعجب کرد《اگه استرس داشته باشی،حوصله کاری رو نداشته باشی از چیزی بترسی چی‌ هان؟》چرا این سوال‌ها را می‌پرسید《کتاب می‌خونم》صورتش سرخ شده بود شاید فکر کرد من صدایش را نمی‌شنوم که بلند تر از قبل گفت《احساس پوچی،سرخوردگی یا درماندگی نداری؟》سرم را به نشانه منفی تکان دادم. از جایش بلند شد 《بلند شو برو بیرون این آزمایش‌ها می‌گه تو افسردگی شدید داری خودتو مسخره کن!》نفهمیدم چرا این‌طوری شد کتابم را باز کردم تا ادامه‌اش را بخوانم. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
داستان درخشش داستان مینی‌مال، درخشش، لحظه‌ای، جرقه یا داستان خیلی کوتاه اسم‌هایی هستند که روی داستانک گذاشته‌اند. مهم نیست اسمش کدام باشد مهم آن کاربردی است که برای شما دارد. داستانک همه عناصر داستان را دارد به علاوه عنصر غافلگیری و کشف. شخصیت را در موقعیت حاضر و آماده‌ای قرار دهید که نیاز یا داستانک جایی میان شعر و داستان قرار دارد و در آن به عناصر شاعرانه توصیف، ضرباهنگ و آوا و ایجاز توجه می‌شود. معمولا پایان باز دارند یعنی به جای یک پایان صریح با امکان انتخاب به اتمام می‌رسد. لحظه‌ای از زمان که در آن چیزی برملا می‌شود. شخصیت و موقعیت را حداکثر در یک یا دو خط معرفی کنید. سپس به بخش میانی داستان بروید و فراز و فرود موقعیت را بنویسید. داستان شما دراینجا شکل می‌گیرد.‌ بخش پایانی را به داستان تحمیل نکنید؛ بگذارید پایانش خودتان راهم غافلگیر کند. آهسته بنویسید. در این کتاب می‌توانید آموزش بیشتر و نمونه داستانک بخوانید. یک سال تا نویسنده شدن/ سوزان م. تیبرگین/ ترجمه امین زاهدی مطلق / انتشارات سوره مهر/ جلد ۵ از ۱۰ جلدی گام به گام تا داستان‌نویسی حرفه‌ای با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
♡____ «بند آزادی» کوزه را کنار چاه بر زمین می‌گذارد. با آبِ سطلی که از چاه کشیده آن را پر می‌کند. پروانه‌ای از کنارش عبور می کند و نگاه او را به سمت خود می‌کشاند. پروانه بر روی گل‌ سرخی که کنار چاه روییده می نشیند. کنار گل زانو می‌زند. با خود می‌گوید: «چطور این گل‌ را اینجا ندیدم!» دست که به سمت گل می‌برد، پروانه از رویش پر می‌کشد. به پرواز پروانه در آسمان خیره می‌شود. از نگاهش که دور شد، خم می‌شود و گل را می بوید؛ چه خوشبو! او را یاد سرورش می‌اندازد. هر بار که به نماز می‌ایستد از رایحه‌ی دل‌انگیزش تمام خانه پر می‌شود. لبخندی می‌زند. این گل تنها سزاوار تقدیم کردن به مولایی چون اوست. آرام گل را از شاخه جدا می‌کند، کوزه را برداشته و به سمت اتاقی که مولایش در آن نشسته می‌رود. آقا مهمان دارد و آب خواسته! سلام می‌کند. کوزه را کنار در می گذارد و گل را کنارش. -آقا این گل را برای شما چیدم! امام با مهربانی او را مورد خطاب قرار می دهد: «و من تو را برای رضای خدا آزاد کردم.» کنیز با چشمانی گرد شده به امام می نگرد و به سختی زبان باز می کند برای تشکر. در حالی که دور می‌شود، صدای مهمان را می‌شنود. -یا ابا محمد، یعنی او را به خاطر گلی کم ارزش آزاد نمودید؟! - انس ما خاندانی هستیم که اگر خوبی به ما شود بهتر از آن را جواب می دهیم. مگر نشنیده‌ای که خداوند می فرماید: « و اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها او ردوها» دخترک، لبخندی می‌زند. زیر لب زمزمه می کند: « و به راستی که خداوند می داند رسالتش را در کجا قرار دهد.» ✍️پ_ پاکنیا با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛