eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: نقاب هیولا ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب‌ها، آدم‌ها را شبیه خودشان می‌کنند. سال ۱۳۹۷ بود که این کتاب رفت توی لیست کتاب‌هایم. ماجرا، یعنی بیشتر ماجرا را شاید قبلا شنیده‌ایم اما قبول دارید از زمین تا آسمان فرق می‌کند که چه کسی و چطور ماجرایی را تعریف کند؟ سیدمهدی شجاعی اینجا، در این کتاب ماجرا را طور دیگری تعریف کرده. ماجرای آب، مشک، دست... ماجرای ادب و ماجرای عشق را. سال ۹۷، جایی خواندم که خواندن این کتاب را آقا محسن حججی به رفقایش سفارش کرده. همانجا بود که بیش از پیش فهمیدم کتاب‌ها، می‌توانند آدم‌ها را شبیه خودشان کنند؛ خیلی شبیه. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
شال را دور سرش پیچید؛ جوراب و شلوار مناسب به پا کرد؛ عبایش را پوشید. به رخت خواب رفت. شهادتینش را گفت. همسایه‌ها آمدند. آوار را با دست کنار زدند؛ جسم خودش را دید؛ همان‌طوری بود که دلش می‌خواست. ✍️ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
هر جمعه؛ پُریم از خوف و رجا! شاید این جمعه بیاید؛ شاید! این شاید دوم هزار حرف دارد؛ هزار بغض. «شاید» دو طرف دارد. اما این جمله را همیشه همینجا رها می‌کنی. انگار که نخواهی آن طرفِ شاید را بگویی. انگار که یک خوف عجیبی وجودت را می‌گیرد؛ نکند این جمعه... نه؛ ادامه نمی‌دهی؛ همین‌جا جمله را تمام می‌کنی: شاید این جمعه بیاید؛ شاید... 😔💔 ✍️ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
مردمِ بی‌کار! پرده را که پس زدم، دوباره نگاهم به او افتاد. درست مثل توی فیلم‌ها بود! اما چقدر مسخره به نظر می‌آمد! چقدر مسخره بود که هر روز و هر روز و هر روز تکرار می‌شد. آن پیر مرد انگار هیچ کار دیگری نداشت جز اینکه صبح خروس‌خوان بیاید اینجا؛ در محوطه؛ بنشیند روی نیمکت فلزی کنار آبخوری؛ یک تکه نان دستش بگیرد؛ آن را با دندان تکه تکه کند؛ و بعد پخش کند روی زمین برای پرنده‌ها! از پنجره فاصله گرفتم. آب‌جوش را در فلاسک ریختم و درش را محکم بستم. اگر این فلاسک را سر کار نمی‌بردم تا ظهر دیوانه می‌شدم. مگر می‌شد از صبح تا ظهر مشغول کار باشی و با یک استکان کمرباریک چای آبدارچی کنار بیایی؟ در را بستم. هوا داشت سرد می‌شد. خوب خاطرم هست که سوز سرما را در دو پهلویم حس کردم. می‌توانستم از پشت بلوک سه به طرف در مجتمع بروم؛ اما از جلوی بلوک رد شدم. دوباره پیرمرد را دیدم. با همان عصای صیقلی قهوه‌ای؛ همان عینک سیاه؛ همان ابروهای پرپشت؛ همان سر نیمه تاسی که رویش لکه‌های کوچک و بزرگ قهوه‌ای افتاده‌بود. وقتی می‌فهمید کسی دارد نگاهش می‌کند، دیگر نان را با دندان تکه نمی‌کرد؛ سر انگشتش را به کار می‌گرفت. عجله نداشتم. راهم را به طرفش کج کردم. سر بلند کرد. لب پایینش جلو آمده بود. جاذبه زمین لپ‌های بی گوشتش را به طرف خودش می‌کشید. حالا که اینجا نشسته‌ام حس می‌کنم چقدر پوست اضافی آورده‌ام. آدم ها پیر که می‌شوند، پوست نمی‌اندازند؛ انگار پوست سال‌های پیش همان‌طور می‌ماند روی صورت و بدنشان؛ بعد جا کم می‌آید و این پوست‌ها شروع می‌کنند به آویزان شدن. پیرمرد دست بلند کرد و گفت: «بشین!» دلم نمی‌خواست بنشینم اما انگار کار مهمی داشتم که باید حتما انجامش می‌دادم. نشستم. نان را با سر انگشت تکه می‌کرد. حرفم را که زدم، انگار دیگر باری از روی دوشم برداشته شد. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، حس و حال دیگری داشتم. نمی‌فهمیدم سرماست که دارد اذیتم می‌کند یا عذاب وجدان. چیز خاصی آخر نگفته بودم که! پیرمرد گفت هر روز می‌بینمت که از اینجا رد می‌شوی و می‌روی. من هم فرصت را غنیمت دیدم و گفتم من هم هر روز پرده را که پس می‌زنم، از پنجره طبقه دوم می‌بینمت که به پرنده‌ها غذا می‌دهی. حرفی هم اصلا از این نزدم که تو که غذا می‌دهی خب چرا نان‌ها را تف مالی می‌کنی؟! یا اصلا تو بی‌کاری؟ کار و زندگی نداری که دلت خوش است به اینکه دو ساعت روی این نیمکت بنشینی و نان تفی بدهی به خورد این یاکریم‌ها؟ پیرمرد بعد از آن، سر بلند می‌کرد؛ پنجره طبقه دوم را دید می‌زد؛ مرا که می‌دید، دست بالا می‌آورد؛ لبخند گَل و گشادی می‌زد و شروع می‌کرد به تکه کردن نان‌ها با سر انگشت. الان هم سوز سرما شروع شده و لرز به جان آدم می‌اندازد. حالا من نشسته‌ام جای همان پیرمرد. البته نیمکت فلزی را برداشته‌اند و یک نیمکت سنگی به جایش گذاشته‌اند. سر بلند می‌کنم. پنجره‌ها را چک می‌کنم. کسی نیست. نان را در دهانم می‌برم؛ تکه‌اش می‌کنم و می‌اندازمش برای کبوترها. بیچاره‌ها خبر ندارند نانشان تفی شده. ریز می‌خندم. دوباره پنجره‌ها را چک می‌کنم. چند روزی هست که حس می‌کنم یک پسر بچهٔ فضول پرده را پس می‌زند و زاغ سیاه مرا چوب می‌زند. مردم خیلی بی‌کار شده‌اند! ✍️ @AaVINAa
همه با هم در یک اتاق می‌خوابند تا اگر قرار بر شهادت بود، کسی جا نماند. من اصلا این مرزها را نمی‌فهمم. این تقسیم بندی لعنتی جغرافیا که ما را از هم جدا می‌کند؛ اینکه نام کشور من چیزی باشد و نام کشور خواهر و برادرانم چیز دگر را نمی‌فهمم. من فقط می‌خواهم همگی زیر یک سقف باشیم؛ ما اینجا در آرامش پر اندوه خودمان باشیم؛ پاره‌های تنمان در غزه، زیر آوار خشم و ظلم و نژاد پرستی؟ من این فاصلهٔ نامرد بی‌معنی را نمی‌فهمم.😔😔😔 @AaVINAa
دیر و زود داشت؛ سوخت و سوز هم! وقتی آپارتمان کوچکمان را در مرکز شهر می‌فروختیم تا خانه بزرگتری در روستا بخریم، تمام رویایم این بود: طراحی خانه سنتی باشد. از همان‌ها که از پنجره طاقی شکلشان، نور سبز و زرد و قرمز می‌افتد روی قالی؛ از همان‌ها که حیاطشان آجرفرش شده و یک حوض آبی وسطش جاگرفته؛ که ماهی‌ها دور فواره‌اش می‌چرخند و بچه‌ها برایشان خرده نان می‌ریزند. از همان‌ها که روی هر پله‌شان، می‌توانی یک گلدان شمعدانی بگذاری. همان‌ها که کنج حیاطش لانه‌ای هست برای مرغ‌ها و خروس‌ها؛ و نیازی نیست برای نماز صبح، ساعت گوشی‌ات را تنظیم کنی. خروسش سر ساعت می‌خوابد و سر ساعت می‌خواند. مثل تمام مردم روستا. اصلا مگر روستا روزش با اذان صبح شروع نمی‌شود؟ خیال اندرونی و بیرونی را زیاد نمی‌پروراندم؛ می‌دانستم آن‌قدرها پول توی کیسه‌مان نداریم که بخواهیم زیادی طاقچه بالا بگذاریم. خانه‌ها اما آن‌طوری که من برایشان نقشه کشیدم نبودند. نه پنجره‌ها طاقی بودند؛ نه شیشه‌ها رنگی و نه حیاط‌ها آجر فرش. راستش را بخواهید فهمیدم که معماری سنتی، آنقدر خرج دارد که خودم هم بخواهم به جیبم نگاهی بیندازم و خانه‌ای بسازم، تمام رویای ایرانی‌ام را مچاله می‌کنم و پرت می‌کنم جایی که دیگر چشمم بهش نخورد! دل‌خوش بودم به صدای خروس پر طلایی‌مان که اذان به اذان برایمان آواز می‌خواند و پرهایش را به هم می‌زد. چند ماهی نگذشت که خبر به گوشمان رسید صدای خروس، آسایش همسایه‌ها را به هم زده. آزارشان می‌دهد. و خب چه میشد گفت؟ که شما روستایی هستید و به جرم روستایی بودن هیچ حق اعتراض به صدای بلند خروس پرطلایی ما را ندارید؟ از همان تابستان اول، کارم را شروع کردم. بسیج روستا ترتیب کلاس‌های مکالمه زبان را داده بود و چند کار خرده ریز دگر. من آدم صبح بودم. از همان‌هایی که روزشان با نماز صبح شروع می‌شود. دوست داشتم کلاسم هشت صبح باشد. نوجوان‌ها اما نه. جوان‌ها هم. یعنی کلا مردم روزشان از یک بعد از ظهر شروع میشد. سحرخیزهایشان هم نه و ده صبح بیدار می‌شدند. انتظار بی‌جایی بود که بهشان بگویی زودتر بیدار شوند. مگر می‌شود تا ساعت سه و چهار بامداد تا گردن توی گوشی فرو بروی و بعد صبح ساعت هشت بیدار شوی و قبراق و سر حال به کلاس بیایی؟ انتظارها را کنار گذاشتم. دنبال تقصیر و مقصر در میان مردم نبودم. اصلا مگر آن قدیم‌ها پنجره طاقی و حیاط آجرفرش و حوض، فقط برای روستا بود؟ سیل مدرنیته که آمد، همه را با هم برد. شهرها را زودتر، روستاها را کمی دیرتر. حالا هم اما دل‌خوشم؛ به اینکه توی کوچه‌ها، مردم همدیگر را می‌شناسند و سلام می‌کنند. دل‌خوشم به کاسه آش نذری همسایه؛ دل‌خوشم به ابرهای تمیز توی آسمان؛ به اینکه از هر کوچه که رد می‌شوی، چند درختی هستند که از بالای دیوارها توی کوچه سرک بکشند. کاش سیل مدرنیته پا را از این فراتر نگذارد. کاش! ✍️ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
دیروز روز عجیبی بود؛ نه به خاطر اینکه شش-هفت ساعتی را در برف گیر کرده‌بودیم و ذهنمان انواع سناریو‌ها را می‌ساخت که اگر بیش‌تر از این بشود چه می‌شود؟! اگر بنزین تمام شود؟! اگر برف جلوی در ماشین را بگیرد و در باز نشود؟ اگر وقت نماز تنگ بشود و نه آبی برای وضو پیدا شود و نه جایی برای نماز خواندن؟ اگر بچه‌ها مریض شوند؟ و هزار اگر دیگر. به خیال خودمان صبح ساعت نه، وداع آقا امام رضا را که خواندیم و حرکت کردیم، حوالی ساعت هفت باید می‌رسیدیم خانه؛ اما یکی دو ساعتی که در برف ماندیم و ذره‌ای هم جلو نرفتیم، خبر آمد که کمی بالاتر تصادف زنجیره‌ای و یخ‌بندان دست به دست هم داده‌اند تا «الهی العفو» ملتی را در بیاورند! اصلا چرا دارم اینها را می‌گویم؟ حرفم اینها نیست؛ من از تمام دیروز، یک چیزش احتمالا هرگز یادم نمی‌رود. آنجا که خودمان را به حسینیه‌ای رساندیم و بدون بالش و رو انداز، شروع کردیم به لرزیدن و ادای خوابیدن در آوردن و گه‌گاه، وارانداز کردن سقف و در و دیوار سیاه‌پوش حسینیه. حالا، اینجا، پسر کوچکم که چند ساعتی خواب بود بیدار شد. خیال می‌کردم بگوید بالش ندارم و پتو می‌خواهم و چرا نمی‌رویم به خانه! اما نگفت. چشم که باز کرد؛ در و دیوار را که دید، نشست. با ذوق؛ با هیجان؛ به پدرش گفت: «بابا اومدیم کربلا؟!» و من آن وقت در و دیوار و سرما را طور دیگری دیدم. مردم را طور دیگری دیدم. دنیا را طور دیگری دیدم. حسینیه موکب شده بود و مردم زائران مشّایه. پسرم دراز کشید؛ آرام. سیاهی ها را از نظر گذراند. با لذت. خیالش نبود که مثلا جایش تنگ است یا داریم می‌لرزیم. وقت رفتن فقط دلگیر بود. کاری نداشت به وعدهٔ جای گرم و پتو. فقط به یا حسین های روی دیوار نگاه می‌کرد و لحنش لحن التماس بود که «بمانیم»! و این یعنی با نیشخند بگویی «آهای دنیا! فرقی نمی‌کند که سرد باشی یا گرم؛ راحت باشی یا سخت؛ فرقی ندارد که من عارف شصت ساله باشم یا کودک سه ساله! بوی حسین باشد و کربلا، همه چیز فرق می‌کند. همه چیز می‌شود احلی من العسل» با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
های دنیا! علی را هیچ وقت با تو کاری نبود؛ تا ابد این نجوا را با خودت نگه دار: «غُرّی غَیری!» خدا روزی‌ات را جای دیگری حواله کند! برو غیر مرا فریب بده! «لَا حَاجَةَ لِي فِيكِ» مرا نیازی به تو نیست... قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلَاثاً لَا رَجْعَةَ فِيهَا سه طلاقه‌ات کردم! طلاق بدون رجوع. ... @AaVINAa
مانده‌ایم زیر آوار از این پهلو به آن پهلو؛ راحت نیستم. بلند می‌شوم. بالش و پتو را برمی‌دارم. روی شزلون ولو می‌شوم. این‌طوری که به پشت می‌خوابم، بچه آسیبی نمی‌بیند؟ ساعت نزدیک دو ظهر است. دیشب قرآن به سر بود و جوشن کبیر. بقیه خوابند. هنوز بوی غذا می‌آید. قابلمه نشسته قورمه‌سبزی توی ظرفشویی مانده. عق می‌زنم. راه می‌روم. به طرف بچه‌ها. توی اتاق خوابیده‌اند. یک آن تصور می‌کنم آن یکی مرده و این یکی که پتو تمام سرش را گرفته، زیر آوار مانده. پتو را کنار می‌زنم. نکند زیادی گرمش بشود؛ یا نفسش تنگ بشود. این یکی که هنوز اسمی نتوانسته‌ایم برایش انتخاب کنیم لگد می‌زند. قدش حتما از کف دست کمی بیشتر است و قطر پاهایش لابد اندازه آن ماژیک علامت‌زنی شده که روی اپن مانده. پنج ماهش تازه تمام شده. آن زن بارداری هم که می‌گویند در بیمارستان شفا به او تجـ.... تمام بازدم‌هایم «آه» شده‌اند. آرام می‌گویم: «تلک قضیه... و تلک قضیه» تصویرها بدون اجازه، بدون نوبت، بدون اینکه فرصتی پیدا کنم برای هضمشان، در ذهن می‌آیند و می‌روند. می‌روند؟! نه! می‌گویند هیچ تصویری، هیچ خاطره‌ای از وجود آدم پاک نمی‌شود. فقط آنهایی که سختند و هولناک، ته نشین می‌شوند یک‌جایی که جلوی چشم نباشند و از پا درت نیاورند. مثلا تصویر آن چهار پنج تا بچهٔ بی‌جان که دراز به دراز روی زمین گذاشته بودند. تصویر آن پدر بزرگی که چشمان نوه‌اش را، که قرار نبود دیگر هیچ وقت باز شود می‌بوسید. تصویر آن زنی که فریاد میزد: «دنیا بماند برای اهلش! دنیای شما به درد ما نمی‌خورد.» طعنه‌اش را حس می‌کنم. انگار به من می‌گفت. به خود خودم. گوشی را برمی‌دارم. صدا را کم می‌کنم و می‌چسبانمش به گوشم. مداح می‌خواند: عاشورا شد ما موندیم یه کنار تماشاچی شدیم آخر کار خواب می‌دیدم بچه‌ها بازی می‌کنند و تانک به طرفشان می‌آید. من اما زیر آوار مانده‌ام. داد می‌زنم و نمی‌شنوند. دست دراز می‌کنم و به جایی نمی‌رسد. تانک نزدیک می‌شود و من فقط تماشا می‌کنم. تماشا! گرسنگی امانم را بریده. قدم می‌زنم. خانه به هم ریخته شده. نمی‌توانم خم شوم و سر و سامانی به اوضاع بدهم. خیال می‌کنم آن روفرشی نیمی از سقف است که فرود آمده و این چادر نمازی که روی زمین افتاده، جسم بی‌جان کسی. این کسی را توی خیال هم نمی‌توانم انتخاب کنم. خودم را در آینه می‌بینم. بینی‌ام قرمز شده و چشمانم تنگ. سفیدی رد اشک تمام گونه‌هایم را گرفته. روی شکمم دست می‌کشم. این گریه‌ها ضرر نداشته باشد برایت؟ استاد می‌گفت گریهٔ غم لازم است و رشد می‌دهد. گریهٔ استیصال اما تو را خرد می‌کند. این گریه، گریهٔ غم است یا استیصال و بی چارگی؟ دهانم خشک شده و تلخ. دکتر می‌گوید روزه برایت حرام است. لیوان آب را به جای سه جرعه، در چهار جرعه سر می‌کشم: السلام علی‌الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی غزه خانه آرام است. بچه‌ها خوابیده‌اند. سایه پدرشان روی سرشان. من اما گرسنگی امانم را بریده. دستی انگار معده‌ام را چنگ می‌زند. بدجور هوس مرگ کرده‌ام. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
ماجرای بعد از داستان کشک چی؟ دوغ چی؟ تغییر چی؟ توی یکی از کتاب‌ها می‌خواندم که برای مخاطب، از لحظهٔ تغییرتان بنویسید. راستش را بخواهید من نه هیچ لحظهٔ تغییر خاصی دارم که برایتان بنویسم؛ و نه حتی هیچ اتفاق جالب و هیجان انگیزی در زندگی ام بوده که شنیدنش برای کسی فوق العاده جذاب باشد. مگر اینکه به ذهنم فشاری بیاورم و هنرمندانه یک تغییر نگرش کوچک را طوری بزرگ جلوه دهم که شمای مخاطب خیال کنید زندگی من به دو بخش پیش از این تغییر و بعدش تقسیم شده. خوب‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم از بچگی همینی بودم که هستم؛ حالا ورژن بچه‌گانه‌اش. اصلا هرچه تغییر و کشمکش درست و حسابی بوده، قبل از ما بوده. «ما» یعنی دهه هفتادی‌ها؛ یا بگو متولدین سال شصت و اندی به بعد، تا همین حالا. یعنی از سال ۶۸ به بعد انگار کشمکش همهٔ قصه‌ها تمام شد. ما لحظهٔ بعد از اوج، لحظه بعد از پیروزی هم نبودیم. ما از کمی بعدترش آمدیم؛ جایی که در هیچ رمان و داستانی به آن اشاره نمی‌شود. حتی خاطراتش گفتن ندارد. اصلا نویسنده با چه انگیزه‌ای، بعد از مساله و کشمکش و فراز و فرود و تغییر قهرمان و موفقیتش، باید داستان را ادامه دهد؟ ادامه بدهد که چه بشود؟ تا قبل از ۶۸، مبارزه را میشد حس کرد. یعنی یک تویی وجود داشت که آزادی خواه بود؛ برای استقلال می‌جنگید و به جنگ طاغوت می‌رفت؛ یک دشمنی هم بود که به خونت تشنه بود. تا آن وقت هیجان بود؛ از خود گذشتگی بود؛ تعقیب بود و گریز؛ اسارت بود و کم نیاوردن و شهادت. سربلندی بود و افتخار و مقاومت. بعد از آن اما همه چیز تغییر کرد. خبری از آن طاغوت بیرونی که در مقابلش می‌ایستادی نبود. نوبت به خود خودت می‌رسید. نوبت به خودت و خودی‌ها. اصلا مبارزه، در جایی که جوش و خروش نیست، مبارزه با ضرب آهنگ کند و ملایم و فرسایشی، نه نویسنده‌ای را به نوشتن هل می‌دهد و نه خواننده‌ای را به خواندن. جایی که اعلامیه به دست در بن بست کوچه‌ای گیر نکرده‌ای که چند تفنگ به دست از پشت سر نزدیک شوند؛ جایی که اگر هم کسی حس کرد دیگری زانویش را روی گلویت گذاشته و فشار می‌دهد باید لبخند بزنی و بگویی «شوخی برادرانه است.» اصل مبارزه اما همینجاست. همان جایی که امنیت بر پا شده؛ آرامش هست و تو سخت در رخوتِ بعد از نعمت فرو رفته‌ای. آنجا که دست‌ها، شاید از سرِ خوشی، می‌رود که به جای دشمن درون و بیرون، یقهٔ برادر را بگیرد. آنجا که دیگر نه نعمت هم‌سنگری را می‌بینی و نه مبارزه‌ای را می‌فهمی. جایی که کسی خاطره‌ای درخور گفتن ندارد؛ جایی که گفتن از سختی‌ها شاید دیگر همان تف سر بالاست! جایی که «خودِ» آدم‌ها، بدجور خودنمایی می‌کند. اصل مبارزه همین‌جاست. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
اصلا ببینم؛ تو آمدی مرهم زخممان باشی یا خون به دلمان کنی؟ تو مسئول این مملکت هستی یا ما؟! ملتی را انگشت به دهان، حیران و سرگردان گذاشته‌ای که چه بشود؟! رئیس جمهور مملکت مگر گم می‌شود؟! ما مگر تا به حال چند رئیس جمهور «محترم و مغتنم» داشته‌ایم؟! سید جان روز عید است خیر سرمان؛ ما با امام رضا بسته‌ایم که عیدی‌مان دوباره داشتنت باشد. جان ایران خون به دلمان نکن! تو مگر خادم‌الرضا نیستی؟ کجا غیبت زده پس وقت خادمی؟ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فکر کنید سال‌ها پیش، سید جوانی می‌آمده اینجا: پانزده‌ـ شانزده ساله؛ سبزه رو و نمکین. همین درب چوبی را باز می‌کرده؛ رد میشده از همین راهروها و پا می‌گذاشته روی همین پله‌ها و بالا می‌آمده. از کنار همین پنجره‌ها که حالا شکسته‌اند رد میشده؛ دست شاید می‌گذاشته روی همین نرده‌ها و رفیقی را آن پایین توی حیاط می‌دیده و دست تکان می‌داده برایش. با همان لبخند... در حجره ۳۸ را باز می‌کرده، می‌نشسته کنج حجره. برای خودش آخرت ذخیره می‌کرده؛ آماده میشده... که صاحب قلب‌ها بشود؛ که بشود خار چشم اسرائیل. و شاید همین‌جا بوده که سحرگاهی، همان خواب عجیب را می‌بیند. همان‌که امام موسی صدر را غریبانه در بیابانی می‌کشند و او می‌شود منتقمش. همین‌جا بوده که قد کشیده، تا جایی که یک لبنان و یک ایران و یک دنیا دل بی‌قرار، چشمش به او باشد و حالا به راه او. راه نصرالله پ ن: می‌گویند سید حسن نصرالله دو سال زیر نظر شهید صدر در عراق، درس خوانده. و باز می‌گویند همینجا درس می‌خوانده. در حجره ۳۸ 🥺 ✍️ @AaVINAa