🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#داستانک
❖ داستانهایی از زندگى حضرت فاطمه عليهاالسلام
🏷 دفاع علمى از مؤمنين
● دو نفر زن كه در مسئلهاى دينى با يكديگر اختلاف داشتند براى حل اختلاف خود نزد حضرت فاطمه عليهاالسلام رفتند. يكى از زنان مؤمن و ديگرى معاند بود.
● حضرت فاطمه عليهاالسلام مىفرمايد: من دلايل زن مؤمن را اثبات كردم و حقانيت سخن او را آشكار نمودم و در نتيجه او بر آن زن كه دشمن اسلام بود پيروز گشت و بشدّت شاد و مسرور گرديد.
● حضرت فاطمه عليهاالسلام به آن زن مؤمن كه بسيار خوشحال شده بود فرمود: شادى فرشتهها براى پيروزى تو بر او بيشتر از شادى تو مىباشد و غم و اندوه شيطان و ياران او از غم و اندوه اين زن كافر زيادتر است.
📚 بحارالأنوار، ج ۲ ص ۸
🌿🌿🌿🌿🌿
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینقدر غم مردم خوردی،ای مادر غمخوار
شده حرفت ورد زبونا، اَلْجارَ ثُمَّ الدّار
شعری زیبا از حاج مهدی رسولی👆
حضرتزهرا الگویبزرگهمگان(بویژه زنان)
[بهتریندختر_بهترینهمسر_بهترینمادر]
داستان)دعا و عبادت حضرت فاطمه س
حضرت زهرا سلاماللهعلیها هنگام نماز چنان غرق در عظمت و جلال الهی میشد که نفس هایش به شماره می افتاد
🌸پدرشان رسول خدا صلیاللهعليهوآله درباره عبادت فاطمه س میفرمودند:
وقتی زهرا در محراب عبادت می ایستد، همچون ستاره ای برای فرشتگان آسمان می درخشد، خداوند به فرشتگان میفرماید:
بهبهترین بندهمن فاطمه بنگرید،او در مقابل من ایستاده و از خوف من همه وجودش میلرزد و باحضور قلب کامل به عبادت من روی آورده است
📚بحار، ج۶٧ص۴۰۰. و ج۴٣ص١٧٢
🌸امام حسن علیهالسلام نقل میکند:
در شبجمعهای مادرم تا صبح به عبادت مشغول بود و برای مرد و زن مؤمن با ذکر نامشان زیاد دعا کرد، اما برای خودش دعا نکرد
گفتم:مادرجان! چرا همانگونه که برای دیگران دعا میکنی، برای خودت دعا نمیکنی؟
فرمود:اَلْجارَ ثُمَّ الدّار
پسرم! اول همسایه ، بعد خانه
═━━⊰❀🌹🦋🌹❀⊱━━
💫💫💫💫💫
✨﷽✨
✍حضرت رسول صلی الله علیه و آله خطاب به علی علیه السلام فرمود : هشت گروه اگر خوار شوند ، جز خود نباید کسی را سرزنش کنند:
کسی که بر سر سفره ای حاضر شود که دعوت نشده است.
میهمانی که به صاحب خانه زور بگوید.
کسی که از دشمنانش طلب خیر کند.
هر که از لئیم وبخیل طلب خیر کند.
کسی که خود را وارد رازی کند که میان دو تن پنهان است؛ بدون رضایت آنها.
هر که به حاکمی توهین کند.
کسی که در مکانی از مجلس بنشیند که سزاوار او نباشد.
هر که با کسی سخن گوید که به سخن او گوش نمی کند.
📚 حلیة المتقین , علامه مجلسی
💫💫💫💫💫
دکتر الهی قمشهای چه زیبا میگوید:
وقتی دعا میکنی،
دعای تو از این جهان خارج میشود و
به جایی میرود که هیچ زمانی نیست.
دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود.
دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را
مینویسند میرود.
و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را
با توجه به دعایت مینویسد.
و مولانا میگوید :
گر در طلب گوهر کانی، کانی
گر در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی..
خیرترین دعا ، بهترین طلب ، زیباترین تقدیر ،
نثارِ شما
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه بسا با این رفتار آخرتمان را از دست بدهیم!
🎙حجه الاسلام عالی
🌱🌱🌱🌱🌱
🥀🕊🥀🕊🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خون_و_اشک 💕
🌷آن موقع ما در بیمارستان الزهرا اقامت داشتیم. در یکی از حملات، یکی از سربازان که در اثر اصابت ترکش خمپاره به شکمش به بیمارستان اعزام شده بود، خونریزی بسیار شدیدی کرده بود. ترکش به پهلویش خورده بود و بعد از عبور از کیسه صفرا، کلدوک و پورتاهپاتیس (ورید باب) را هم قطع کرده بود. خونریزی خیلی زیاد بود و من به اتفاق یک دستیار او را عمل میکردم. کلاپی گذاشتم روی وریدها، وریدها خونریزیشان بند آمده بود و سپس شروع کردم به ترمیم تک تک اعضاء قطع شده که....
🌷که متوجه خونریزی بسیار زیاد بیمار شدم. ادامه عمل، تحت چنین شرایطی خطرناک و مرگآور است. دقیقاً یادم هست که جمعاً ۵۶ واحد خون و سرم به او دادیم که ۳۶ واحدش خون بود. مریض از همه جایش خونریزی کرده بود، چون انسداد انعقادی میداد. در مسیر (این را همکارانمان به خوبی میدانند) ترانفوزیسیون میشود. چون ما در بیمارستان ام.اف.پی نداشتیم و من به خون تازه که در آن مواد انعقادی وجود داشته باشد نیاز داشم تا بتوانم عملم را انجام بدهم.
🌷فداکاری سربازها برایم جالب بود که همگی برای خون دادن توی صف ایستاده بودند و من واقعاً اشک میریختم و کار میکردم. چون خون اینها واقعاً لازم بود و علیرغم اینکه خودشان به این خونها برای ادامه نبرد احتیاج داشتند، ولی میآمدند و خون میدادند و من آخرین بخیهها را میزدم، با ادامه عمل، خونریزی قطع شد و او خوشبختانه خوب شد و چندی بعد مرخص شد.
📚 کتاب "همپایِ مردان خطر"
🥀🕊🥀🕊🥀
☘☘☘☘☘
*قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری*
روزی طلبه جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نانث نمیشود و کسی از طلبگی به جایی نمیرسد و بهجز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد.
شیخ بهایی گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چقدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چقدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وامگرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه میپردازد.
شیخ بهایی گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
☘☘☘☘☘☘
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌹 چاهی عمیق در دوزخ 🌹
در روايت صحيح بسيار مهمى از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود :
روزى امين وحى براى اداى وحى به نزد من آمد . هنوز آنچه را كه بايد بر من بخواند تمامش را نخوانده بود كه ناگهان آوازى سخت و صدايى هولناك برآمد . وضع فرشته وحى تغيير كرد ، پرسيدم : اين چه آوازى بود ؟ گفت : اى محمد ! خداى تعالى در دوزخ چاهى قرار داده ، سنگ سياهى در آن انداختند ، اكنون پس از سيزده هزار سال آن سنگ به زمين آن چاه رسيد . پرسيدم : آن چاه جايگاه چه كسانى است ؟ گفت : از آنِ بى نمازان و شرابخواران !
🌷کتاب عبرت آموز / استاد انصاریان
🍁🍁🍁🍁🍁
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆شب تاريك و راه محرمانه
تاريكى شب فضاى مدينه را فرا گرفته بود، حضرت صادق عليه السلام به تنهايى و محرمانه از خانه خويش با بار سنگينى بيرون آمد و راه (ظله بنى ساعده ) كه محل تجمع فقراء بود پيش كشيد.
فقط (معلى بن خنيس ) كه از صحابه نزديك آن حضرت بود متوجه شد، او با خود چنين مى گفت مگر سزاوار است حضرت را در اين ظلمت و تاريكى شب تنها بگذرم ، چند قدم دورتر از امام آهسته آهسته بدنبال حضرت مى رفت ، در اين حال متوجه شد كه چيزى از دوش حضرت بر زمين افتاد، زمزمه اى شنيد كه آقا مى گويد خدايا اين را به ما برگردان .
(معلى بن خنيس ) ناچار شد خود را آشكار كند، جلو رفت و سلام كرد، امام عليه السلام او را شناخت و فرمود: اين نان ها كه بر روى زمين ريخته جمع كن و به من بده ، او كم كم نان ها را از روى زمين برداشته و به حضرت مى داد و امام عليه السلام تمام آن ها را در انبان مى ريخت ، انبان هم آن قدر سنگين بود كه يك نفر به سختى مى توانست حمل كند، معلى عرض ادب كرد و عرضه داشت آقا اگر اجازه بفرمائيد من خودم به دوش كشيده و به هركجا كه بفرمائيد بياورم .
حضرت اجازه نداد و فرمود: من از او سزاوارترم ، به دوش كشيد و هر دو به راه افتادند، وقتى كه به محل مذكور رسيدند همه فقرا در خواب بودند، حضرت امام صادق عليه السلام كليه نان ها را يكى يكى ، دوتا دوتا، كنار سر آن ها گذاشت و برگشت.
واعظ اجتماع ، ص 324.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
💫🌟💫🌟💫
🌟امام حسين عليه السلام فرمود:
💮قالَ🌟 الْحُسَيْنُ بْنُ عَلّىٍ عليه السلام:
💎مَنْ عَرَفَ حَقَّ اَبَوَيْهِ الْأفْضَلَيْنِ: مُحَمَّدٍ وَعَلّىٍ وَاَطاعَهـُما حَقَّ طاعـَتِهِ، قيـلَ لَهُ: تَبَحْبَحْ في اَىِّ جِنانٍ شِئْتَ.
💎 كسى كه حق دو پدر برتر (از پدر طبيعى) خود يعنى حضرت محمّد صلي الله عليه و آله و على عليه السلام را بشناسد و آنها را آنطور كه شايسته است اطاعت كند به او گفته مى شود: در هر جاى بهشت كه دوست دارى فرود آى و جاى بگير.
📚[موسوعة كلمات الامام الحسين عليه السلام 590، ح589.]
💫🌟💫🌟💫
🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆انفاق همسر فرماندار بلخ
در روزگاران گذشته اهالى بلخ ، در اثر ندادن ماليات ، مورد غضب خليفه وقت فرار گرفتند و خليفه تصميم گرفت آنان را مجازات نمايد.
از اين رو فرماندارى جديد، به شهر بلخ منصوب كرد و دستور داد: هرگونه كه شده از مردم ماليات بستاند و در اين راه از هيچ ظلم و زورى فروگذار نكند.
فرماندار جديد به همراه خانواده اش به بلخ رفت و دستور خليفه را براى مردم بيان كرد.
مردم كه وضع را چنين ديدند به فكر چاره افتادند و تصميم گرفتند ماجرا را، با همسر فرماندار جديد كه ، زنى نيكوكار و با ايمان بود، در ميان بگذارند.
همسر فرماندار بلخ كه ، مردم تهيدست و پابرهنه بلخ را مشاهده كرد و سخنان شان را شنيد، بسيار متاءثر گشت و پيراهن گرانبهايش كه به جواهرات آراسته بود و در برخى عروسى ها مى پوشيد و قيمتش خيلى بيشتر از ماليات مى شد، به شوهرش داد و گفت :
اين پيراهن را به جاى ماليات مردم بلخ ، نزد خليفه بفرست .
خليفه ، چون پيراهن را مشاهده كرد و ماجرا را شنيد از نيكوكارى زن ، بسيار خوشش آمد.
از اين رو پيراهن را به زن برگرداند و دستور داد تا هيچ مالياتى از مردم بلخ گرفته نشود.
مدتى بعد، فرماندار، پيراهن را به زن خود برگردانيد، و گفت : كه خليفه خيرخواهى تو را تحسين كرده است .
زن از شوهر پرسيد: آيا خليفه پيراهن مرا ديد؟
شوهر پاسخ داد: بلى .
زن گفت : چون بر پيراهن من ، نامحرمى نظر كرده است ، ديگر آن را نمى پوشم و بهايش را اختصاص به ساختن يك مسجد مى دهم .
پيراهن ، فروخته شد و با دو سوم پولش مسجدى بنا شد.
يك سوم پول را هم در يكى از ستونهاى مسجد پنهان كردند تا هر وقت مسجد احتياج داشت آن را به مصرف برسانند.
فضيلت زنان ، دكتر رجبعلى مظلومى ، ص 41-40.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱