▪️در عــــــــزای عســــــــکری آید ز نای اهــــــــل دل
▫️صد فــــغان همراه با شور و نوا یابن الحـــسن
▪️آب شد شمع وجودش ز آتش زهـــــــر ستــــــم
▫️خاک غـــم بر سر کنم زین ماجرا یابن الحـــسن
▪️در جوانــــی رفت از دنیــــــا امام عســـــــــــکری
▫️شد کویر دل از این غــم شعلهزا یابن الحسن
▪️این مصیبت را زسوز ســــینه و با اشک و آه
▫️تسلیت گوئیم امروز بر شما یابن الحــــسن
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان 😢🙏
4_5999222860357306713.mp3
زمان:
حجم:
5.96M
🔘 کبوتر سامرا
🎼 #تنظیم_استودیویی
🎧 #نواهنگ فوقالعاده👌
بِسم ربِّالصّبر و غیبت آغاز شد…
پس منتظر باشید که خداوند هم با ما انتظار میکشد. خودش فرمود: «إِنِّی مَعَکُمْ مِنَالْمُنْتَظِرِین»
◾️ شهادت #امام_حسن_عسکری تسلیت باد.
@Ostad_Shojaeشرح دعای ندبه_36.mp3
زمان:
حجم:
12.21M
#شرح_دعای_ندبه ۳۶ ✨
⚠️ همانطور که بیمار به سلامتی نمیرسد!
☜ مگر اینکه خودش را تسلیم محض پزشک کند و به تشخیص و درمان او اعتماد کند؛ ↓
🔺انسان نیز،
☜ باید برای به سلامت طی کردن مسیر دنیا تا آخرت خود را به متخصص معصوم بسپارد.
چگونه باید خودمان را تسلیم متخصص معصوم کنیم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
⚫️ توصیف #ظهور در بیان امام حسن عسکری
🔵 امام حسن عسکری علیه السلام خطاب به فرزند نازنین خود حضرت مهدی علیه السلام میفرمایند:
🔺 فرزندم، گویا میبینم آن لحظهای را که نصرت خدا نازل شده و فرجت فرا رسیده است...
🔹 آن روز دوستانت مثل رشتهای از مروارید در دو سوی گردنبند، پیرامون تو صف میکشند،
🔹 انگار صدای دستها را که در کنار حجرالاسود با تو بیعت میکنند میشنوم...
🔹 آن هنگام است که صبح حقیقت میدمد،
🔹 و شب باطل به پایان میرسد،
🔹 و خداوند به دستان تو کمر طغیان را در هم میشکند،
🔹 و راه و رسم ایمان را اعاده میکند...
🔹 حتی کودک در گهواره آرزو میکند که برخیزد و نزد تو بیاید،
🔹 حتی وحوش صحرا مایلند که راهی به جوار تو داشته باشند،
🔹 دنیا با دستان تو از بهجت و شادمانی به تپش میافتد،
🔹 و شاخههای درخت عزّت با تو خرّم و سرسبز میشود،
🔹 پایههای حق در جایگاه خود مستقر میشوند،
و تَئُوبُ شَوَارِدُ الدِّينِ إِلَى أَوْكَارِهَا
🔹 و آنها که از دین گریختهاند به آشیانه خود باز میگردند،
🔹 ابرهای پیروزی، سیلآسا بر تو میبارند،
🔹 همه دشمنان هلاک و همه دوستان پیروز میشوند،
🔹 و در روى زمين هیچ جبّار ستمگر و هیچ منكر ناسپاس و هیچ دشمن كينهتوز و هیچ معاند بدخواهی باقى نخواهد ماند...
📚 کمال الدین ج ۲ ص ۴۴۹
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_445
ارشیا خودش را جمع جور کرد و منتظر بقیه حرف پدرش شد.
-مسعود جان اگه اجازه بدی بچه ها یه صحبتی با هم داشته باشن.
-خواهش می کنم.
و به ترنج اشاره کرد.
-بابا جان با آقا ارشیا برین بالا صحبت کنین.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و وقتی لبخند او را دید بلند شد.
مسعود رو به ارشیا گفت:
-ارشیا جان بلند شو.
ارشیا دیگر صبر نکرد. فورا بلند شدو پشت سر ترنج رفت.
همانجور که از پله بالا می رفت
داشت جملاتی که از قبل آماده کرده بود توی ذهنش مرور می کرد.ک
کاش این لحاف مسخره رو در بیارم چقدر
گرمه.ترنج وارد شد و با دست به ارشیا اشاره کرد:
- بفرمائید.
دیگر نمی توانست نقش بازی کند. تمام بدنش به لرزه افتاده بود.ترنج صندلی اش را کشید بیرون و به ارشیا تعارف کرد.
ارشیا دیگر طاقت آن گرما و دلقک بازی را نداشت. کتش را در آورد و نشست روی صندلی.
ترنج هم روی تخت نشست. جوری که ارشیا می توانست نیم رخش
را ببیند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_446
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و بین زانویش گذاشته بود.
ارشیا دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و خواست دهان باز کند که دید اصلا نمی داند می خواهد چه بگوید.
کلا همه چیزهایی که آماده کرده بود
از ذهنش پریده بود. دستی توی موهایش کشید و به ترنج نگاه کرد.
ترنج همچنان سر به زیر نشسته بود و نگاهش
به زمین بود.
"ارشیا لال شدی پسر. این همه درس خوندی استاد مملکتی مثلا خیر سرت. حالا عین این تازه عروسا
نشستی داری اینجا رنگ به رنگ می شی. ای خاکباز نگاهی به ترنج انداخت و بلاخره دهانش را باز کرد:
-قراره بشینیم اینجا سکوت کنیم.
ترنج چیزی نگفت. یعنی نمی توانست حرفی بزند. داشت از استرس می مرد.
توی ذهنش داشت دنبال بهانه ای میگشت تا ضربه نهایی را بزند.ارشیا بعد از اینکه دید ترنج جوابی نمی دهد باز گفت:
-خوب پس بیا درباره موضوع دیگه ای سکوت کنیم.
و زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. لبخند بی رمقی امد روی لبهای ترنج و رفت.
انگار همین لبخند برای ارشیا کافی بود.آب دهنش را قورت داد و گفت:
-هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز توی همچین موقعیتی قرار بگیرم. کی باورش می شد ترنج دختر شیطون و پر درد سر یه روز اینقدر خانم و بشه که من ...
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_447
نتوانست حرفش را تمام کند. توی ذهن ترنج همه چیز قاطی شده بود. از ذهنش گذشت.
معلومه که فکر نمی کردی اصلا ترنج و آدم حساب نمی کردی.ارشیا که سکوت ترنج را دید.
دستی توی موهایش کشید و خواست از اول
شروع کند.دلش می خواست همه چیز را به ترنج بگوید از روز اول.
-وقتی برگشتم مامان اصرار داشت برام زن بگیره.
مدام اسم تو رو می برد. واقعیتش من تصوری که از تو داشتم همون ترنج سه سال پیش بود. گفتم ترنج نه.
قلب ترنج انگار دو نیم شد. باورش نمی شد. ارشیا اینقدر راحت بگوید حتی تا دو سه ماه پیش تر هم او را نمی خواست.
بغض گلویش را گرفته بود. دیگر دلش نمی خواست چیزی بشنود. ولی ارشیا داشت سر به زیر به حرف زدنش ادامه
داد:
-تا اون روز که اومدم خونه تون.
ارشیا مکث کرد و به نیم رخ ترنج خیره شد. اخم های ترنج در هم بود و لبهایش
را به هم می فشرد.
ارشیا نمی دانست ادامه بدهد یا نه. ولی این تنها فرصتش بود.
-تا اون روز که دم در دیدیمت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻