🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_135
آروم زدم به شونه الهه و گفتم:
_این کیه؟
_استاد مهران. از استادی اینجاست خوشنویسی تدریس میکنه.
نگاهم و از استاد مهران گرفتم و به الهه
نگاه کردم. انگار خیلی ضایع به استاد زل زده بودم که الهه به طرز خاصی نگام می کرد. برای رفع رجوع گفتم:
_چه جالب همیشه دلم می خواست خوشنویسی یاد بگیرم. آخه پدر بزرگ مادریم خطاط بود ولی نه نوه هاش نه بچه هاش کارشو دنبال نکردن.
الهه دستم و گرفت و گفت:
_اینکه خیلی عالیه بیا بریم همین الان به استاد بگیم.
توی دلم گفتم:
_ای حناق بگیری ترنج دروغم که سرم هم میکنی عین آدم سر هم کن.آخه این چه چرتی بود که گفتی.
الهه منو کشون کشون برد طرف استاد و گفت:
_استاد یک هنرجو تازه براتون پیدا کردم.
استاد مهران که برگشت و گرم نگام کرد یک لحظه احساس کردم ارشیا داره نگام می کنه و ناخودآگاه لبخند زدم.خدایا آخه چرا من اینقدر بد شانسم.
چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ خواستی هیچ وقت ارشیا رو فراموش نکنم. مگه چاره دیگه هم دارم.استاد مهران منو
از افکارم بیرون کشید:
_قبلا کار کردی؟
_نه..نه استاد.
الهه پرید وسط صحبت مون.
_میگه پدر بزرگش خطاط بوده
حالابیا و درستش کن.استاد با خوشحالی نگام کرد:
_جدا؟ پس باید یه چیزایی بلد باشی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻