🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_302
بفرما
ارشیا در را باز کرد و وارد شد..
-سلام
-به به ببین کی اینجاست. راه گم کردی جناب استاد.
ارشیا وارد شد و گفت:
-فکر کنم صدای ترنج و شنیدم تو راهرو.
ماکان سر تکان داد و گفت:
-بله خود کله شقشه.من اومدم پشت
سر من راه افتاده اومده.
ارشیا نشست روی مبل مقابل ماکان و گفت:
-حالش خوبه؟
-از من و تو هم سالم تره. مال
خستگی بود. یه کم خوابید خوب شد. ترنجه دیگه.
ارشیا زیر لب تکرار کرد:
-آره ترنجه دیگه.
-به زور نشوندمش صبحانه بخوره. نمی خورد که.
ارشیا از حالت ماکان خنده اش گرفت.
-زهر مار برا چی می خندی؟
- آخه عین این مامانای دلسوز گفتی.
ماکان پوزخندی زد و گفت:
-واقعا یه وقتایی مثل بچه ها میشه.
همین موقع در اتاق به صدا در امد.ماکان گفت:
-بفرما.
ترنج سرش را کرد توی اتاق و سلام کرد.ارشیا ناخودآگاه بلند شد.ترنج با دست به مبل اشاره
کرد و گفت:
-بفرما خجالتم میدین.
بعد رفت طرف میز ماکان و بشقابی را که دستش بود گذاشت روی میز ماکان.
-اینم مال شما و استاد.
ارشیا از شنیدن کلمه استاد کمی دلخور به ترنج نگاه کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻