🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_39
_اوف همینجا. با این قیافه ام عین دلقک کجا برم. تازه ارشیام
هست.
_وا مادر کجات عین دلقکه. تازه شدی عین یه خانم خوشکل. آقا ارشیام چکار به تو داره بنده خدا.
تکیه دادم به کابینت و گفتم:
_اره خیلی خوشکل شدم الان برم بیرون ببین ماکان چه جوری دستم بندازه.
_وا مادر چرا دستت بندازه؟
_شما ماکان و نمی شناسین؟
مهربان سری تکان داد و با ظرف میوه از در خارج شد. دوباره به خودم نگاه کردم.
دامن لباس تا زیر زانوم اومده بود و ساق پاهام معلوم بود.ارشیا منو اینجوری ببینه لابد پا میشه در میره. ولش کن
نمی رم اصلا.
مهربان برگشت و گفت:
_بابات گفت نهار خوردی بری ببینتت.
_مهربان من که گفتم نمی رم.
مهربان غذار و برام کشید و گذاشت جلوم و گفت:
_مادرجان بس که عین پسرا گشتی فکر میکنی خیلی تو چش میای ولی الان تازه شدی عین بقیه دخترا.
قاشقمو پر کردم و گفتم:
_وای خدا کی گفته هر کی بلوز شلوار بپوشه عین پسراس خوب من اونجوری راحت ترم. با دامن باید همش مواظب باشی. ادم معذبه دیگه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻