🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_526
ماکان داشت به او لبخند می زد که کسی به شیشه کناری ترنج زد. ترنج گیج برگشت چشمانش گرد شد:
-ارشیا؟!
ترنج برگشت و با تعجب به ماکان نگاه کرد:
-این اینجا چکار می کنه؟
ماکان خندید و گفت:
-گفتم که چه اخلاق گندی داره.
-پس تو خبر داشتی؟
-نه خیلی. عصری به من زنگ زد گفت رفتی خونه حالتم خوب نبوده. بعدم یه چیزایی بلغور کرد که فهمیدم باز گند
زده.
ترنج نفس پر صدایی کشید که ماکان زد به شانه اش و گفت:
-برو دیگه منجمد شد.
ترنج سری تکان داد و پیاده شد.
ارشیا چتر به دست کنار ماشین ایستاده بود. با پیاده شدن ترنج چتر را روی سر او گرفت و به آرامی سلام کرد:
-سلام.
قبل از اینکه ترنج چیزی بگوید ماکان از توی ماشین داد زد:
-منم می رم دنبال نخود سیاه تا میام یه دونه پپرونی برا من سفارش بدین دستتون درد نکنه من میام حالا.
ترنج زیر لبی خندید و ارشیا هم به ماکان چشم غره رفت که یعنی برو رد کارت دیگه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻