🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_529
چشمانش را لایه ای از اشک پوشانده بود.
قلب ارشیا فشرده شد.
عامل این خیسی چشمهای ترنج او بود عامل ان صدای لرزان:
-تنبیهی که تو برای من در نظر گرفتی چی؟ عادلانه بود؟
ارشیا آب دهانش را فرو داد.
چه داشت که بگوید. هر چه فحش در عالم بلد بود به خودش داد. نگاهش را به دستان ترنج دوخت که توی دستهای بزرگ او گم شده بود.
صدایش خش دار و شکسته بود:
-نه. نبود. ولی این فرق توه با من....من همیشه تو این زمینه خراب می کنم.
-حالا توقع داری من با این کادو و این حرفا همه چیز و فراموش کنم؟ انگار نه انگار؟ آره؟
ارشیا لب هایش را تر کرد.
-ترنج....
-ارشیا من دوستت دارم این و می فهمی؟
من سه سال زجر کشیدم تا به تو رسیدم.
حقم بود توی اولین هفته ای که با هم هستیم با من این کارو بکنی؟
مگه من بهت خبر ندادم. نگفتم بعدا میگم کجا می رم. تو اصلا مهلت دادی؟
حال مهتاب خوب نبود. اون کسی و اینجا نداره. تنها دوستش منم. باید می رفتم ارشیا.باید و در اون لحظه برای من
مهمترین کار دنیل همین بود.
اشک های ترنج روی صورت سر می خوردند و حالا این ارشیا بود که شرم داشت تا توی چشم های او نگاه کند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻