🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_584
شهرزاد کمی ناز به صدایش اضافه کرد و گفت:
-برای فروشگاه صنایع چوب بهتون سفارش کار داده بودیم. همین هفته پیش بود.
ماکان با صدایی مثال هیجان زده گفت:
-خانم شهرزاد شمائین واقعا منو ببخشید. عذر می خوام.
شهرزاد که مطمئن شده بود ماکان او را شناخته است دوباره اعتماد به نفسش را پیدا کرد و گفت:
-خواهش می کنم. واقعیتش اینکه بابا می خواستن شما رو ببینن.
-برای چی همچین افتخاری نسیب من میشه؟
-برای یک قرارداد کاری هست.
-خیلی خوشحال میشم. هر وقت تشریف بیارن من خوشحال میشم.
شهرزاد باهمان لحن پر ناز جواب داد:
-جناب اقبال بابا معمولا خودشون برای این امور پیش قدم نمی شن ولی با تعریف هایی که همون دوست بابام از شما
کردن مشتاق شدن شما رو ببین البته بیرون از شرکت.
ابروهای ماکان مثل فنر بالا پرید با خودش گفت:
دوست بابات از من تعریف کرده؟ها؟ آخی نازی دلت برای من تنگ شده رفتی دست به دامن باباجونت شدی.
بعد از این فکر گفت:
-باعث افتخاره.
شهرزاد هیجان زده نگذاشت ماکان بقیه حرفش را ادامه بدهد:
-خوب پس امشب دعوت بابام شام رستوان هستید.
ماکان چشم هایش از تعجب گرد شد:
بابا این دیگه کیه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻