🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_588
مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت:
-مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
-ای خدا. مهتاب خفه ات می کنم.
-خشن!
با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز
کرد و گفت:
-من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه.
بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند.
ولی با هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند.
پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و
همانجا ایستاد.
ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق های بزند.
جای بزرگی نبود.
از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت.
و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد.
سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند.
بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت.
صدای ترنج باعث دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردند.
ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم
ایستاده بود.
مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دسته کیفش را کمی فشرد و بعد از قورت دان آب دهانش سلام
کرد:
-سلام آقای اقبال.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻