eitaa logo
رفقای آسمانی 🇵🇸
395 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دِلت‌کِہ‌گِرفت... بِروسُراغ‌رُفقـٰا؎آسِمانیت((:♥ این‌زمینیاتو‌کار‌خودشون‌موندن! _ _ _ _ هرچه می‌خواهد دله تنگت بگو ..💌 لینک ناشناسمون 👇 "درد دلی!نظری!سخنی!" https://harfeto.timefriend.net/16816814252574 شروعمون(:۱۴۰۱/۹/۲۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 سوریہ‌‌ بود و خیلۍ‌ دلتنگش‌ بودم.. بهش‌ گفتم: کاش‌ کاری‌ کنۍ‌ کہ‌‌ فقط‌ یکۍ دو روزِ برگردۍ..🥀 با خنده‌ گفت: دارم‌ میام‌ پیشت‌ خانم گفتم: ولـے من‌ دارم‌ جدۍ‌ میگم.. گفت: منم‌ جد‌ۍ‌ گفتم! دارم‌ میام ‌پیشت‌ خانم! حالا‌ یا‌ با پاۍخودم‌‌ یا‌ رو‌ۍ دست‌ مردم! :) حرفش‌ درست‌ بود، روی‌ دست‌ مردم‌ اومد..💔 همسر 🌱https://eitaa.com/AbrahimJahad
🙃🍃 ایشان حتی در زمان عصبانیت هم ڪسی را از خود نمی‌رنجاند. تمام دوستان و نزدیڪان، از ابوالفضل با اخلاق نیڪویش یاد می‌ڪنند. با اینڪه من و ابوالفضل نسبت فامیلی داشتیم، اما اطلاع نداشتم که او ورزشڪار است. در جلسه خواستگاری گفت که من چترباز و صخره‌نورد هستم و راپل ڪار می‌ڪنم. بعد از مدتی چندین ڪتاب درباره راپل به من داد تا بخوانم و آشنا شوم و حتی یڪبار در پشت‌بام منزل پدری ابوالفضل راپل را هم تجربه ڪردم. همسر ________♡~•♡~•♡_____________ https://eitaa.com/AbrahimJahad ________♡~•♡~•♡_____________
🙃🍃 یک ماه بعد از عقد جورشد رفتیم حج عمره. دوتایی بار اولمان بود که مکه میرفتیم. می‌دانستیم اولین بار که نگاهمان به کعبه بیفتد سه تا از حاجت های شرعی مان برآورده می‌شود... استادمان گفته بود: قبل از دیدن خانه خدا،اول به سجده بروید و بعد از تقاضای حاجات تان از خدا،سر از سجده بردارید. او زودتر از من سرش را بلند کرد.. به من گفت: توی سجده باش! بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن،خرج امام حسین! :) نگاهم که به خانه کعبه افتاد،محمدحسین گفت: ببین، خدا هم مشکی پوش امام حسینه! خیلی منقلب شدم... حرف هایش آدم را به هم می‌ریخت. در سعی صفا و مروه روضه می‌خواند و من هم همراهیش میکردم. به او گفتم: باید بگیم خوشبحالت هاجر! اون قدر که رفتی و اومدی،بالاخره آب برای اسماعیل ات پیدا شد؛کاش برای رباب هم آب پیدا می‌شد... با این حرفم انگار آتشش زدم، بلند بلند گریه میکرد..🌱'! همسر
💍🌹 قهربودیم... عباس درحال نمازخوندن بود... نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم... کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتابو گذاشت کنار... بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام...نماز تمام...دنیا مات بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم.... . "گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟😊 گفتم:نـــــــه!!!!! 😳 گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😏 زدم زیرخنده..😂..و روبروش نشستم.... دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم... خدا رو شکر که هستی.... به نقل از همسر شهید عباس بابایی مذهبی 🌿
🙃🍃 در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید هر کسی چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. بزرگ مجلس گفت‌ مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنی‌های مهریه من همه حواسم به حسن بود،هر بار که صدای حضار مجلس بلند می‌شد و صدای دیگری بلند تر،حسن غمگین و غمگین‌تر می‌شد و هر لحظه ناراحتی‌اش بیشتر میشد، تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم... وقتی به اتاق رفتیم گفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم، یک پیشنهاد می‌دهم، اگر شما هم راضی باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. نظرت با هفت سفر عشق: قم،مشهد،سوریه،کربلا، نجف،مکه،مدینه چیست؟ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی.. همسر
🙃🍃 پسر دایـے ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم📚 همین کہ عقد کردیم💍 کلـے اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند: «تو هـم مثل پسر خودمونی، پروانه هـم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»😊 سخـت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد😁 بعد هم،اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم💚 همسر با ذکر پنج صلوات برای امام زمان (عج).
🙃🍃 پسر دایـے ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم📚 همین کہ عقد کردیم💍 کلـے اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند: «تو هـم مثل پسر خودمونی، پروانه هـم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»😊 سخـت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد😁 بعد هم،اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم💚 همسر
🙃🍃 میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند. همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم صیغه عقد را که خواندند، رفتیم با هم صحبت کنیم. دیدیم دنبال چیزی می گردد؛ گفت: اینجا یه مُهر هست؟ پرسیدم: مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟! گفت: حالا تو یه مُهر بده.😊 گفتم: تا نگی برای چی می خوای، نمی دم.🙄 می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم. همسر
🙃🍃 مدتےبود حسن مثل همیشه نبود.. بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!🥀 تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛ گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن، مطمئن میشم راضین به رفتن من! ازش پرسیدم چـے خواستی؟ گفت: یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه.. وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه. وقتی رسیدم خونه؛ پرسید بچه چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمون به قیامټ..😭💔 همسر
🙃🍃 همسرِ میگه: وقتی روح‌الله شهید شد چند وقت بعد خیلی دلم براش تنگ شده بود،به خونه خودمون رفتم،وقتی کتابی که روح‌الله به من هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی برگ گل رز برام نوشته بود: عشق من دلتنگ نباش :)❤️