چنان آغوش وا کن بر من ِتنها که انگاری ،
نداری بعد از آن آغوش ، دیگر در جَهان کاری
#شب_شعر
نیستم اهل حساب و هندسه اما بدان...
بین اشکال ریاضی عاشق ششگوشهام!
#شب_شعر
سوختم بیتو، ندانمکه اسیران فراق
با چنین آتش جانسوز، چهسان ساختهاند . . .
#شب_شعر
حسرتش ماند به دل، پای پیاده، حرمت
خوش بحال قدمِ راهِ تو را پیموده ...
#شب_شعر
خداوندا اگر جایی دلی بی تابِ دلدار است ؛
نمیدانم چطور اما خودت پا درمیانی کن . .
#شب_شعر
اندر آن روز که پرسش رود از هرچه گذشت
کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند..
#شب_شعر
به مرگ راضیام، اما به رفتنت هرگز
نرو! بمان و بمیران مرا در آغوشت...
#شب_شعر
جان چه می دانست از دنیا چها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود...
#شب_شعر
تنِ من قایقِ لنگر زده در طوفان است
خودم اینجا، دل منِ پیش تو سرگردان است...
#شب_شعر
دارد از ترس فراق تو دلم میلرزد
اصلا این وصل به این ترس بگو میارزد؟
#شب_شعر
هر جراحت که دلم داشت به مرهم بِه شد ...
داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست!
#شب_شعر