eitaa logo
ܭَߊ‌ࡅ߭ܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ܨ ܣߊ
712 دنبال‌کننده
748 عکس
490 ویدیو
22 فایل
✿ بسم اللـہ الرحماט الرحیم ✿ ٖؒگانـבویی‌ ها🙃 رماט اورבم براتوט چـہ رمانی •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ از نوع: ترس هیجاט یزیـבبازے عاشقانـہ امنیتے راستے کلے ؋ـیلم و عکس اבیت بکگرانـב از گانـבو کپی؟ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ ٠ محمد: نگران در اتاق عمل قدم میزدم. نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت رسول می خواد بره خدایا خودت مراقبش باش رقیه: چند روزی از رسول خبر نداشتم. دلم براش حسابی تنگ شده بی معرفت رو. میدونم کار داره درکش می کنم. ولی خب منم دلتنگشم. اون زنگ نمیزنه به من بزار من یه زنگی بهش بزنم. گوشیمو برداشتم و شمارش رو گرفتم. گوشیش خاموش بود!! با خاموش بودن گوشیش دلم لرزید. ترسی توی وجودم بود. ینی چی.. چرا گوشیش خاموش بود رسول هیچ وقت گوشیش رو خاموش نمی کرد!! دوباره شمارش رو گرفتم.. و بازم خاموش بود.. محمد: کنار داوود نشستم. اروم دستم رو روی دستش گزاشتم داوود جان. اروم باش. بخدا این جوری می کنه هیچ اتفاقی نمی افته. فقط زمان برات دیر می گزره. داوود: اقا نمی تونم. اقا محمد😭 رسول بیهوش شدـ اقا تو امبولانس یه لحظه هم بهوش نیومد. محمد: هیسسس. اروم باش. همون لحظه دکتر از اتاق بیرون اومد. بلند شدیم و به سمتش رفتیم. دکتر که قیافه ترسون مارو دید. خودش به حرف اومد.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: رقیه خانم💔🙂
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ دکتر: ام... خون زیادی ازش رفته. و تیر جای حساسی بوده. عملش خوب پیش رفته ولی... محمد: با لکنت لب زدم.. و.ل.ی چی؟؟ دکتر: ولی.. تا بیست چهار ساعت دیگه بهوش نیاد میره کما!! داوود: حرف دکتر تو سرم نمی رف. ینی چی.. ینی چی که میره کما؟؟ نگاهی به اقا محمد کردم اونم مثه ما هم شوکه شده بود و داشت راهی که دکتر رفته بود رو نگاه می کرد.. لب زدم اقا من اشتباه شنیدم دیگه!! مگه نه🥺 محمد: خودمم شوکه بودم. چه برسه به بچها. تصمیم گرفتم بفرستم شون سایت. لب زدم.. سعید فرشید داوود. برید سایت. من خودم اینجا هستم... هر چی شد میگم بهتون. سعید: اخه اقا... 🥺 محمد: برید دیگه.. خودم هستم گفتم.(با صدایی نسبتا بلند) سعید: چشم. داوود: اقا من میمونم. بچها می خوان برن برن. ولی من میمونم. محمد: داوودددد گفتم همتون میرید یه کلمه بگید چشم. 😡 سعید: اقا محمد. اروم باشید. من داوود رو با خودم میبرم شما اروم باشید. به کمک فرشید داوود رو بلند کردیم و از بیمارستان خارج شدیم. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: کما!!
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ̇ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ سعید: داوود جان مگه اقا محمد نگفت هر چی شد بهمون میگه. داوود بخدا منم دوست داشتم بمونم. ولی نمی تونم رو حرف اقا محمد حرف بزنم. داوود: سعید. میدونم میدونمممم ولی من دوست داشتم خودم بمونم. خودم بمونم پیش داداشم. الانم میشه هیچی نگی چون اعصابم خورده سعید: باش. تو اروم باش. رقیه: دیگه نمی تونستم تحمل کنم. کارم شده بود گریه. داداشم. رسول هیچ وقت گوشیشو خاموش نمی کرد. دلم می خواست الان زنگ بخوره. پاشم برم ببینم رسوله🥺 من دلم رسولو می خواد😭 بلند شدم و رفتم تو اتاقش. یهو یادم افتاد اون دفعه شماره فرماندشون رو بهم داد. و گفت اگه چند روزی نبودم به این شماره زنگ بزنم. (چند ماه پیش) رسول: رقیههههه رقیه: چرا انقد داد میزنی بابا من اینجاممممم رسول: خودت چرا داد میزنی 🤪 رقیه: 😂😐 حالا بگو چیکارم داشتی رسول: بیا بشین کارت دارم. شماره محمد رو از جیبم در اوردو و به رقیه دادم رقیه: هاا؟؟ این چیه!! رسول: این شماره فرماندمه اگه چند روزی ازم خبر نداشتی و گوشیم خاموش بود. به این شماره زنگ بزن. چون حتما اتفاقی برام افتاده. رقیه: با حرف اخرش عصبی با مشت زدم تو دستش رسول فک کنم سرت خورده به جایی داری چرت میگی😤🥺 این چه حرفیه میزنی رسول: 😂 حالا تو اون شماره رو ذخیرع کن. رقیه: هوفف😤 (زمان حال) رقیه: با بغض اون شماره رو گرفتم. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: من الان دقیقااا حال داوود رو دارم. حالم اصن خوب نیست💔🙂
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: در اتاقی که رسول توش بود نشسته بودم. اگه بهوش نیاد چی؟؟ من چیکار کنم بدون رسول.. همون لحظه گوشیم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم. ناشناس بود.. جواب دادم.. بله؟؟ رقیه: بد از چند تا بوق جواب داد. الو! سلام محمد: سلام بفرمایید. رقیه: ببخشید من یادم رفت. من خواهر رسولم. زنگ زدم به خودش خاموش بود. دیگه زنگ زدم به شما. محمد: وقتی گفت خواهر رسوله موندم. الان چی بگم بهش. بگم داداشت اگه بهوش نیاد میره کما. لب زدم. ببخشید نشناختم. عهه راستش رسول..... رقیه: اقای... محمد: حسینی ام رقیه: اقای حسینی ترو خداا بهم بگید چیشده محمد: اروم باشید امم... (تعریف کردن ماجرا) •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: واکنش رقیه چیه؟؟
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رقیه: چ. یییییی الان کجاست؟؟ حالش خوبه؟؟ اصن کدوم بیمارستان اقای حسینی؟؟ محمد: اروم باشید حالش خوبه. دیگه لازم نیست این همه بیاید بیمارستان رقیه: اقای حسینی لطفاا من نمی تونم خودم خونه بشینم راحت باشم بد داداشم رو تخت بیمارستان 😭 محمد: چشم. شما اروم باشید.. بیمارستان....... رقیه: من الان خودم رو می رسونم. بد از قطع کردن گوشی بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم..... محمد: گوشی رو قطع کردم. از پشت شیشه نگاهی به رسول کردم هنوز نیم ساعت هم نشده ولی برا من.... بلند شدم و به سمت اتاقش حرکت کردم. لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاق شدم کنار صندلی که گوشه ی تختش بود نشستم.. لب زدم.... سلام رسول رسول باورت میشه این نیم ساعت برام مثه سال گذشت؟؟ رسول من طاقت ندارم..... ندارم رسول داداش... دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. بغضم شکست.. رسول من بدون تو میمیرم داداش😭 پس جون محمد فکر رفتن نکن. باشه داداش؟؟ من میرم ولی دوباره بر میگردم. اروم از اتاقش بیرون اومدم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به شماره کردم داوود بود. همینو کم داشتم که داوود بهم زنگ بزنه. +جانم داوود: از وقتی رسیدیم سایت حالم اصلا خوب نیست. روی میز رسول نشسته بودم و فقط گریه می کردم من رسول رو می خوام من داداشم رو می خوام.... 😭 انگار بچه شده بودم!! همش بهونه میوردم.. بهونه ی داداشم رو.. دیگه تنوستم تحمل کنم و شماره ی محمد رو گرفتم.. بد چند دیقه جواب داد الو محمد؟؟ رسول چیشد! محمد: داوود جان شما نیم ساعته رفتی سایت یکم تحمل کن.. آروم باش انشاالله که بهوش میاد پسر داوود: اقا حالش خوبه اصن؟ محمد: اره خوبه. نمی دونستم چی بگم. لب زدم.... داوود جان من می خوام برم پیش رسول بهت زنگ میزنم خودم. داوود: چشم اقا بهش محمد: گوشی قطع کردم و خواستم روی صندلی بشینم که... همون لحظه صدای دستگاه بلند شدن و این دکترا بودن که با سرعت به سمت اتاق رسول می دویدن. ـ •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: من توی خونه باشم داداشم... پ ن: بدون تو نمی تونم❤️‍🩹 پ ن: نگرانی داوود پ ن: صدای دستگاه ها
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: باورم نمیشد. رسول رفت؟؟ ولی اون به من قول داده بود. قول داده بود که ترکم نکنه. چشامو اروم بستمو اشکام سرازیر شدن... دوباره نگاهی به رسول کردم... با اخرین شکی که بهش دادن ضربانش برگشت.. 🥺 دکتر دستگاه شک رو کنار گزاشت. و رو به پرستار حرفی زد.. و اومد بیرون.. سریع نگاهی بهش کردم. و بد نگاهی به رسول دوباره به دکتر نگاه کردم و لب زدم.ـ.. حالش چطوره اقای دکتر🥺 دکتر: یه بار رفته و با شک برش گردوندیم... خیلی شانس اورده که نرفته کما!! تا سه یا چهار بهوش میاد. محمد: ممنون. فقط من می تونم برم پیشش؟؟ دکتر: بزارید بهوش بیاد بد میتونید برید. محمد: چشم . دکتر که رفت همون لحظه یه خانم با چادر از دور داشت سمتم میومد فهمیدم که خواهر رسوله. اروم بسمتش رفتم و سلامی زیر لب کردم.. رقیه: به سمت بیمارستان حرکت کردم... دل تو دلم نبود که داداشم حالش خوبه یا نه... وارد بیمارستان شدم. از پرستار پرسیدم و به سمت اتاق داداشم حرکت کردم.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: چی بگم؟؟ 🙃
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رقیه: سلام. داداشم کجاست🥺 محمد: به اتاقی که رسول توش بود اشاره کردم. به سمتش پا برداشت که لب زدم خانم احمدی رقیه: برگشتم و لب زدن بفرمایید؟؟ محمد: اوم... راستش دکترش گفت که تا وقتی بهوش نیومده کسی نره پیشش... رقیه: چیی🥺 خب... خب کی بهوش میاد؟؟ محمد: چند ساعت دیگه بهوش میاد.. شما بفرمایید بشینید. رقیه: چشم.. اروم پل برداشتم و روی صندلی نشستم.. محمد: خانم من برم تا جایی بگردم ... زودی بر می گردم... رقیه: بفرمایید..... محمد: از بیمارستان اومدم بیرون شاید خواهرش بخواد راحت باشه. توی ماشین نشستم و تکیه دادم به صندلی.. رقیه: وقتی رفت اروم سرم رو به صندلی تکیه دادم... که سریع چشام گرم شد و خوابم برد... یهو از خواب پریدم... چندتا پرستار داشتن می‌دویدند به سمت اتاق رسول نگاهی به اتاقش کردم. چیییی.. داداشم نفس نمی کشیددد😭 نه نه نه نههههه منو تنها نزاررر.. رسوللللل😭💔 رقیه: با فریاد اسم رسول توسط خودم از خواب پریدم.. همش خواب بود😭 نگاهی به اتاق رسول کردم.. سعی داشت چشاشو باز کنه.. سریع به سمت دکتر دویدم.. که اقای حسینی رو دیدم.. محمد: دو ساعتی می گذشت که اینجا بودم.. به سمت بیمارستان رفتم که دیدم خواهر رسول داره میاد سمتم.. با ترس لب زدم چیشده؟؟ رقیه: رسوللل محمد: رسول چیی رقیه: داره بهوش میادد😭🥺 محمد: با ذوقی که تو چشام بود لب زدم.. شما برید من میرم سراغ دکتر رقیه: چشم🥺 راوی: بد از اینکه دکتر رسول را معاینه کرد از اتاق بیرون امد.. و رو به محمد و رقیه لب زد.. می تونید برید ببینیدش.. محمد: ممنون🌱 اول خواهرش و بد من وارد اتاق شدیم محمد: سلام اقا رسول. حال شما؟؟ رسول: س.لام اقا خوبید!؟ محمد: منکه خوبم . شما چطوری!؟ رسول:خوبم مرسی. نگاهی ب رقیه کردم و لب زدم شما چطوری؟؟ رقیه: نگاهی به رسول کردم.. نمیدونم چم شده بود.. اعصبانی بودم از دستش.. نمیدونم چرااا ولی... یهو دستم بالا رفت و توی صورتش فرود اومد. دستش رو اروم روی صورتش گزاشت و نگاهی بهم کرد.... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: رسول مظلوم🥺💔
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: درک این لحظه برام خیلی سخت بود. نمی تونستم بفهمم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که من باید از اتاق خارج بشم صدامو صاف کردم و لب زدم. تنهاتون میزارم. اینو گفتم و از اتاق خارج شدم. رسول: هنوزم باورم نمیشد. رقیه چیکار کرد؟؟ زد تو صورت من؟؟ جلو اقا محمد؟؟ منو زد؟؟ غرورم رو شکوند؟؟ رقیه چرا اینکارو کرد؟؟ اقا محمد تو اتاق بود و من نمی تونستم چیزی بگم. همون لحظه اقا محمد گف. تنهامون میزاره. و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به رقیه کردم و لب زدم. این چه کاری بود کردی؟؟ دقیقااا بهم بگو چیکار کردی؟؟ دست رو من بلند کردی.. اونم جلو فرماندم؟؟ نه نه رقیه خانم نه تو اون رقیه نیستی! رقیه: بسه رسولل😭😖 تو میفهی؟؟ اصن متوجه هستی نگرانی ینی چی؟؟ میدونی زنگ بزنم گوشی خاموش باشه ینی چی؟؟ میدونی مُردن و زنده شدن چه حسی داره؟؟ اره میدونی؟؟ 😭 میدونی استرس برای اینکه تو رو هم از دست بدم ینی چی؟؟ رسول بخدا حالم بدههه😭 رسول میترسیدمممم. میترسیدم مثه چند سال پیش که داداشمون پدرمون و مادرمون رو از دست دادیم.. تو رو هم از دست بدم. میفهمی اصن؟؟ 😭😭 رسول متوجه هستییییی💔😭 رسول.. دارم میگم.. دیگه هیچ ربطی نداره. دیگه حق نداری بری سایت! دیگه نمی خوام.. نمیخوام که..... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: باید یه خورده درک کنیم رقیه خانم رو!! 🥺♥️
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رسول: رقیه بسههه هی میگه من چیزی نمیگم این دوباره حرف میزنه. میشه یه دیقه حرف نزنی؟؟ میدونی چیه.. اصن دیگه به کن ربطی نداره. من هر جا بخوام میرمم هر کاری بخوام می کنمم فهمیدی؟؟ یا بیشتر بگم؟؟ رقیه: میفهمی اصن داری چی میگی متوجه هستی چی میگی؟؟ نه دیگه نمی فهمی چی میگی! رسول: اتفاقا خیلییی خوب میفهمم. دارم چی میگم! رقیه: من که دیگه اعصابم خورد شده بود.. این دفعه بر خلاف قبل دستم رو بلند کردم و توی صورتش فرود اوردم.. این دفعه جوری زدم که دست خودمم درد گرفته بود. رسول: یه لحظه چشامو بستم که با سوزش صورتم چشامو اروم باز کردم دستم رو روی صورتم گزاشتم.. حس داغ بودن لبم باعث شد بفهمم لبم داره خون میاد نگاهی به رقیه کردم که با اخم داشت بهم نگاه می کرد می خواستم حرفی بزنم که.. رقیه: اینو زدم تا بفهمی چطور با من حرف بزنی! رسول به خدا که تو نمیدونی نگرانی برا یه نفر ینی چی بخداا نمی دونیییی رسول: برو بیرون رقیه برووووو(با داد) رقیه: می خواستم برم بیرون که چشم به لبش خورد. اروم برگشتم و دستمال رو دادم بهش. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: رقیه زد دوباره🥲😂 پ ن: میدونید دلیل داره که میزنه متوجه میشید
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رقیه: از اتاق رسول بیرون اومدم حالم خوب نبود من چیکار کردم🥺 زدم تو گوش داداشم اخه چرااا😭 ولی منم دست خودم نبود منم نگران بودم نگران اینکه از دستش بدم من تو این دنیا فقط داداشم برام مونده پس نمی خواستم از دستش بدم نمی خواستمممم😭 روی صندلی های توی حیاط نشستم دلم برا اینکه بغلم کنه تنگ شده دلم برا همه چی تنگ شده برا مامانم برا بابام برا داداش بزرگمم ینی اونا حالشون خوبه؟؟ نگاهی به اسمون کردم و لب زدم میشه مراقب داداش کوچیکم باشی🥺💔 اشکامو اروم پاک کردم. نگاهی به ورودی بیمارستان کردم🥺 همون لحظه اقا محمد رو دیدم که داشت از نماز خونه به سمت بیمارستان می رفت که یه چیزی ازش افتاد سریع به سمتش رفتم و خواستم صداش کنم ولی اون رفته بود تو بیمارستان اون چیزی که افتاده بود رو برداشتم و نگاهی بهش کردم بغض راه گلوم رو بسته بود سریع توی کیفم گزاشتمش و از بیمارستان خارج شدم محمد: از نماز خونه اومدم بیرون و به سمت بیمارستان رفتم در اتاق رسول رو اروم زدم و وارد شدم استاد رسول کا چطوره؟؟ 🧐 با دیدن صورتش سریع به سمتش رفتم رسول جان؟؟ حالت خوبه چیشدی تو داداش؟؟ رسول: خوبم محمد: پاشو اروم پاشو یه اب بزن صورتت حالت خوب بشه رسول: چشم اقا اروم با کمک محمد پاشدم و صورتم رو شستم. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: بنظرتون از محمد چی افتاد؟؟
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ ٠ "یک هفته بد" رسول: بالاخره امروز تونستم محمد رو راضی کنم که بتونم بیام سایت خوشحال بودم که دوباره تونستم بیام سایت تو این یه هفته اصلا رقیه رو ندیدم و بهش هم زنگ نزدم چند باری بهم زنگ زد ولی چون جوابش رو ندادم دیگه بهم زنگ نزده منم بهش زنگ نزدم تو خودم بودم که دست یکی رو روی شونم حس کردم برگشتم دیدم داووده به سلام اقا داوود داوود: سلاام اقا چخبر از این طرفااا راه گم کردی اقا رسول که اومدی اینجا؟؟ رسول: داوود جان یه دیقه نفس بگیر اروم باش😂 یه جور میگی راه گم کردی انگار من رفته بودم استراحت نه داداش بیمارستان بودم اقااا داوود: 😂😂😂 خب حالا ول کن اینارو خودت بهتری؟؟ رسول: اهوم خوبم داوود: خب خداروشکر که خوبی استاد رسول: بله بله😂 داوود: من برم رسول: به سلامت اقا داوود که رفت دوباره درست روی صندلی نشستم عکسی رو از توی کشوی میزم در اوردم چقدر دلم تنگ شده بود🥺💔 دلم می خواست فقط یه بار یه بار دیگه ببینمشون چیشد اون روز چرا همچین اتفاقی افتاد اصن چرااا🥲 محمد: از اتاقم بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم یه عکسی توی دستش بودـ به سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گزاشتم که برگشت سمتم و اشکاشو سریع پاک کرد رسول چیزی شده؟؟ این عکس کیه؟؟ رسول: نه اقا 🥺🥲 این عکس.. این عکسه.... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: زنگ نزده! پ ن: از این طرفاا😂
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رسول: اقا این عکس خانوادم هس🥲 ینی مال چند سال پیش هست محمد: خانوادت؟؟ ینی چی رسول! تو که گفته بودی فقط یه خواهر داری پس الان چی میگی؟؟ رسول: بله اقا. ولی من بهتون نگفته بودم که وقتی بچه بودیم خانوادم رو گم کردیم🥺💔 ینی منو خواهرم با هم بودیم نمی دونستیم چیکار کنیم. اقا خیلی گشتیم ولی پیداشون نکردیم😭 دیگه من موندم یه خواهر که از خودم بزرگ تره اقا من اگه اومدم تو این کار به جز اینکه برا خدمت به مردم و کشورم اومدم. اومدم تا یه روز پیداشون کنم پیداشون کنم ازشون بپرسم. 😭 می خواستم حرف بزنم ولی دیگه نفسم بالا نمیومد محمد: اروم. اروم باش رسول🥺🫂 بغلش کردم و گزاشتم هر چقدر می خواد گریه کنه رسول: اقا محمد کمکم می کنید پیداشون کنم؟؟ 🥺 محمد: اره اره رسول کمک می کنم فقط اروم باش و گریه نکن باش؟؟ رسول: چشم محمد: باورم نمیشد بد سال ها ینی بالاخره پیداش کردم! ینی.. 🥲💔 نمیدونستم چطور بهش بگم؟؟ نمیدونستم. به سمتش برگشتم... رسول؟؟ +جانم اقا محمد: یه لحظه بیا اتاقم کارت دارم. +چشم محمد اول و من پشت سرش به سمت اتاقش رفتیم وارد اتاقش شدیم. محمد: بشین رسول +اقا چیزی شده؟؟ اتفاقی افتاده ترو خدا بگیدد🥺 محمد: عههه رسول اروم استاد یه چیزی بهت میگم ولی قول بده اروم باشی! +چشم محمد: عکسی از توی کشو در اوردم و دادم به دستش با دیدن عکس تعجب کرد +عکس رو توی دستم گرفتم. ای.ن این م.حمد ای.ن عکس دست تو چیکار میکنه؟؟ محمد: بغضم رو قورت دادم و لب زدم🥺 توقع که نداری عکس داداشم خواهرم مادرم رو نداشته باشم؟؟ 🥲 +چیییییی😭 ینی محمد تو.... 😭 محمد: اره هیسس رسول اروم اروم داداش🥺 +محمد تو همون موقع میدونستی؟؟ محمد چرا بهم نگفتییییی😭 محمد: رسول جان اروم من هیچی نمیدونستمم تا عکس رو دیدم متوجه شدمم +من همون موقع یه حسی بهم میگفت که داداشم هستی😭 محمد: میگم گریه نکن دوباره گریه میکنه. بعدم مگه من داداشت نبودم؟؟ +اذیت نکن محمدد محمد: چشمم اروم باش فقط یه چیزی.. +چیشدهههه محمد: نمیدونم چطور بهت بگم اصن نگران چیزی نباش ولی.... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: عکس خانوادم!! پ ن: باورم نمیشهههه!! پ ن: کمکم می کنی پ ن: عکس داداشم و..... پ ن: اروم باش رسولل