eitaa logo
ܭَߊ‌ࡅ߭ܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ܨ ܣߊ
1.2هزار دنبال‌کننده
682 عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
✿ بسم اللـہ الرحمان‌الرحیم ✿ ٖؒگانـבویی •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠• ژانر ترس هیجاט یزیـבبازے عاشقانـہ🔥 منبع ؋ـیلم و عکس گاندو🕶 کپی؟لا سید کپی از پست ها؟! به شرط یک صلوات برای ظهور آقا🥲🤍 تولدمون🥺🤍:٠۳/۴/۱۱ آیدی من: @hasti_1389_h
مشاهده در ایتا
دانلود
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: نفهمیدم چقدر استرس کشیدیم... چقدر حالمون بد بود... ولی بالاخره دکتر از اتاق اومد بیرون... سریع بلند شدم و به سمتش رفتم.. آقای دکتر حالش چطوره!؟ دکتر: خب ببینید ما تونستیم ایشون رو برگردونم.. ولی چون که سطح هوشیاری ایشون از قبل پایین تر اومده... اگه تا ۴۸ ساعت آینده سطح هوشیاری بالا نیاد ما مجبوریم که اون دستگاه ها رو ازش جدا کنیم.. در واقع اگه بالا نیاد ینی.. ایشون فقط با اون دستگاه ها زنده هستن و اگه اونا رو جدا کنیم... ایشالا که سطح هوشیاری بالا میاد.. با اجازه... سروش: دکتر از اتاق بیرون اومد.. محمد سریع به سمتش رف... منم کنار رقیه بودم... همزمان با محمد ما هم بلند شدیم.. کل حرفای دکتر رو شنیدیم.. نگاهی به رقیه کردم.. هیچ واکنشی نداشت... اروم صداش کردم.. رقیه جان....عزیزم... رقیه: سروش.. سروش: جان سروش.. میدونم عزیز دلم میدونم.. منم حالم بده... ولی.. رقیه: این آزمایشگاه کجاست؟؟ بریم سریعتر کارمون رو انجام بدیم من حالم خوب نیس.. سروش: اروم باش.. میگم بهت... (بد از دادن آزمایش) پرستار: خب یه هفته دیگه جواب آزمایشتون حاضر میشه. محمد: آقا نمیشه یه خورده زود تر پرستار: نه....ینی تا اینجا هم آقا سروش سفارش کرده بود... محمد: باشه ممنون پرستار: خواهش میکنم محمد: به سمت سروش رفتم و قضیه رو (گروگان گیری داوود) توضیح دادم.. و بهش گفتم باید برم سایت.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: بهوش نیاد باید دستگاه ها رو جدا کنن
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: از یه طرف نگران رسول بودم از یه طرف باید میرفتم سایت.. کلا تو این دو سه روز کل بچها داغون شدیم.. رسول که این طور از داوود اصلا خبر نداریم.. استاد رسول رو تخته بیمارستانه و دهقان فداکار ام معلوم نیس کجاس😃💔 حال هیچ کدوم مون بد تر از این نمیشه که الان هست.... نمیدونم چقدر با خودم حرف زدم که رسیدم سایت.. از ماشین پیاده شدم و وارد سایت شدم.... از آسانسور پیاده شدم و به سمت علی رفتم... علی جان به بچها بگو بیان اتاقم!! علی: سر میز رسول نشسته بودم و مشغول کار کردن بودم.. رسول کجایی..کجایی که بیای بگی این میز ها به کسی وفا نمیکنه... بگی من....🥺💔 تو افکارم بودم که دست کسی روی شونم نشست.. با برگشتم دیدم آقا محمده.. با گفتن جمله ی .... علی جان به بچها بگو بیان اتاقم... ترسیدم... لب زدم چشم آقا ف.ق.ط اتفاقی افتاده؟! رسول خوبه؟؟ محمد: نگران نباش علی کارتون دارم فقط همین... علی: خب خداروشکر.. چشم الان بهشون میگم...فقط منم بیام باهاشون؟؟ محمد: آره.. اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم.. حتی علی که با رسول روزی صد بار دعوا می کردن هم.....🥲 •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: حتی علی..
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: نشسته بودم تو اتاق و تو فکر اتفاقات اخیر بودم.... که در زده شد و بچها وارد اتاق شدن.. بد از اینکه روی صندلی هاشون نشستن لب زدم... خب ببینید من اومدم اینجا که یه مروری به پرونده داشته باشیم... ما آقای ساعد بهرامی رو دستگیر کریم.. بد از دستگیری یه نفر پشت سر هم به این آقا زنگ میزد.. که رسول موفق شد این آقا رو شناسایی کنه.. و بد رف خونه تو راه برگشت تصادف میکنه.. و بد هم پیامکی روی گوشی من میاد که تهدید کرده سر داوود و رسول.. سعید: خ.خب آقا الان باید چیکار کنیم؟ پرونده که الان این طور و هیچ کاری نکردیم.. و داوود و رسول هم تو این وضع.. محمد: خب.. من تصمیم گرفتم که برای اینکه این پرونده زود تر پیش بره... نیروی جایگزین بیارم.. علی: چیییی سعید: ینی چی آقا محمد... محمد: مجبورم!! برای پیش بردن این پرونده هم که شده باید این کار رو انجام بدم.. من که نمی خوام کلا نیرو ها رو جاشون بیارم... من فقط تا این پرونده تموم بشه یا اصن تا وقتی بچها بر گردن نیرو رو بیارم.. اونم اگه آقای عبدی اجازه بده!! ارش: خب... درسته با رسول دعوا داشتم... ولی... آقا محمد اگه آقای عبدی اجازه نده چی؟؟ محمد: میده!! شما چرا فک میکنید من از قصد این کار رو میکنمم.. بابا به خدا قسم خودمم راضی نیستم... منم نمی خوام کسی بیاد بشینه سر جا رسول داوود.. ولی مجبورم.. راستی علی من به تو ام نیاز دارم.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: نیروی جایگزین؟؟ پ ن: محمد هم نمیخواد...ولی مجبوره!
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ امید: بابا این اطلاعات نده ینی اگه ما نتونیم از این پسره اطلاعات بگیریم.. آقا رامین بفهمه ما رو تیکه تیکه میکنه... احمد: تو نگران اونش نباش.. اون پسری که من باهاش حرف زدم.. اطلاعات رو میده.. امید: واییی؛)) امیدوارم بده بابا وگرنه با من طرفه...؛)) احمد: حالا تو تحمل کن.. ببین من میرم بیرون مراقب این پسره باش.. نیام ببینم رفتی پیشش هااا امید: باشه با خودم گفتم... میدونم چه بلایی سرت بیارم فقط بزار این بابام بره بیرون... بابا که رف ب سمت ارشیا رفتم.. خب...😈 ارشیا: من که با ی نگاه متوجه همه چی شدم.. لب زدم.... نه امید نه آقا احمد گف نه.. امید: بابا الان که اینجا نیس بابا.. بعد هم نمیفهمه.. بزار برم بزنمش بیام... ببین اگه نرم ب جاش تو رو میزنمااا ارشیا: باشه برو. فقط نگی هااا امید: ن خیالت راحت راحت.. داوود: دلم نمی خواست اطلاعات بدم.. ولی جون رفیقام در خطر بود.. می ترسیدم نه برا خودم.. برا رفیقام.. اگه.. تو فکر بودم که در اون سوله باز شد.. دوباره این امید... از دستش کفری بودم.. دلم میخواست.. امید: سلاام آقا 😂 خب دوباره با هم رو به رو شدیم.. فک کردی به بابام میگی میدم منم دست از سرت بر میدارم.. نه داداش😂 نه پسر خاله ی عزیزم نه عزیز من.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: امید می خواد؟؟بله😈😁
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ امید: ببین میخواستم نزنم تو رو یه این بار.... ولی فایده نداره... تو آدم نیستی باید یه جور دیگه باهات برخورد کنم.. خب با چوب بزنمت یا میله آهنی؟؟ بنظر خودم با میله آهنی بزنم بهتره... نظر خودت چیه برادر؟؟ داوود: مهم نیس... هر غلطی دوس داری بکن.. اصن برام مهم نیس.. امید: جدی می فرمائید؟😂💔 باشه پس آقا داوود.... تو خودت خواستی.. به سمتش رفتم و میله ای آهنی برداشتم.. میله رو بالا بردم و شروع کردم به زدنش.. نیم ساعت بد.. دیگه خودم خسته شده بودم.. فکری به سرم زد...😈 محمد: خسته شده بودم.. بالاخره رسید روزی که جواب آزمایش قرار بود بیاد... تو این چند وقت ن رسول تغیری کرده بود نه خبری از داوود داشتیم... دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم.. نگران بودم نگران داداشام.. اصن من جواب خانواده ی داوود رو چی بدم؟؟ بگم چیشده!؟ بگم...😞 به سمت بیمارستان حرکت کردم... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: چیشد؟؟ پ ن: پارت بد پر از...😂😈
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ امید: داداش نظرت چیه یه حال دیگه بهت بدم؟! البته خودم خیلی باهاش حال میکنم... امیدوارم تو هم ازش خوشت بیاد... نظرت چیه بدونی پیشنهادم چیهه!؟! داوود: دیگه حتی جون حرف زدن هم نداشتم... لب زدم...ت.و هر ب.لا.یی هم سر م.ن ب.یار.ی من ک.م نم.ی.ارم.. ب.ار ا.خرت با.ش.ه به من م.یگ.ی د.ادا.ش امید: عه وا بد شد که داداشم.. من می خواستم هر دومون حال کنیم.. ولی بیخیال...خودم تنها از این حال بهره میبرم... البته اینم بگم برای اینکه من حالم خوب بشه و حال کنم تو باید درد بکشی... مشکلی که با این موضوع نداری؟! داوود: 😒😒😒😒😒 امید:خب پس ینی هیچ مشکلی با این موضوع نداری عشق داداش🤪 به سمت اون وسیله ها کنار اتاق رفتم.... اول هیزم ها رو توی اون ظرف ریختم و بد روشنشون کردم... داوود: نفسم بند اومده بود... یعنی می خواد چه غلطی کنه..نفسی آروم کشیدم... زیر لب زیارت عاشورایی خوندم... نفسی دیگه کشیدم.... خیلی اروم شده بودم...لبخندی زدم...بالاخره شاید یه قدم یه اون چیزی که می خوام نزدیک شدم...🙂 امید: یه سوال دارم ازت... خیلی کیف میده که تو الان اونجایی و من اینجا!؟! به من که خیلییی میدههههه... مخصوصا با کاری که الان می خوام بکنمممم😈 •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: بچه اینجا که وازه حرف میزنه تو ذهنش هس..🌱 پ ن: می خواد چیکار کنهههه😰 پ ن: خماریییی😈🗿
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ امید: میله رو،روی آتیش گزاشتم.. و منتظر موندم تا داغ بشه... به سمتش رفتم.. ببین داداش یه پیشنهاد دارم برات.. یا بیا با من همکاری کن.. یا بلایی سرت میارم که خودت بگی غلط کردم امید! داوود: هههه🤣🤣🤣 غلط کردم امید!!جالبه... ببین آقا امید من تو خوابم بهت همچنین چیزی نمیگم.. اصن من هر وقت به این جمله فکر هم میکنم حالم بهم می خوره!! میفهمییییییی.. امید: اوه. باشه...ولی من فقط بهت پیشنهاد دادم.. حالا که قبول نمیکنی اشکال نداره... پس منتظر باش.. داوود: اهااا امید یه لحظه وایسا.. (موقعیت : بیمارستان) محمد: وارد بیمارستان شدم... نمیدونستم برم پیش رسول یا برم برا جواب آزمایش؟!؟ دلم رو زدم به دریا و به سمت ازمایشگاه حرکت کردم.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: معذرت میخوام🥲
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: به آزمایشگاه رسیدم...به ایستگاه پرستاری رفتم... +سلام بفرمایید محمد: سلام ببخشید من چند وقت پیش اومده بودم یه آزمایش داده بودم.. یعنی من و یه خانمی خواستم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه؟! +خب...بستگی داره.. به اینکه چه آزمایشی بوده و چند روز پیش بوده؟! محمد: حدود یه هفته پیش بود و آزمایش DNA +این طور که شما میگی اگه شانس باهاتون باشه جواب آزمایشتون تا الان باید اومده باشه.. لطفاً اسمتون رو بگید ببینم اومده یا نه.. محمد: لبخندی پر از استرس زدم...محمد افشار +یه لحظه صبر کنید... اوممم بله اومده..فقط آزمایش که انجام دادید با خانم رقیه صالحی بوده؟! محمد: ب.بله فقط اگه میشه بهم بگید که جواب آزمایش چیه؟! +خب بنظر من که دیگه ایشون خانم صالحی نیست! بلکه خانم افشار هستن!! محمد: وای؛))🙂 خیلی خوشحال شده بودم در حدی که نمی خواستم با هیچی عوضش کنم.. وای رسول وای داداش رسول بیا ببین چیشد؛)) از دکتر تشکری کردم و به سمت اتاق رسول حرکت کردم.. رقیه جلوی در بود..ولی سروش نبودش حدس زدم که شیفت هست.... خوشحال به سمتش رفتم..اولش می خواستم... ولی اول باید خودش هم متوجه جواب آزمایش میشد.. سلام.. _پشت در اتاق رسول نشسته بودم.. سروش همین الان رفته بود سر شیفتش.. همین جور که داشتم به رسول نگاه میکردم.. نگاه سنگینی رو به خودم دیدم.. سرم رو چرخوندم و با دیدن آقا محمد سریع بلند شدم.. سلام.. محمد: نمی دونستم چطور بهش بگم.. تصمیم گرفتم همین طور که خودم متوجه شدم بهش بگم.. یه سوال دارم ازتون؟! رقیه: یه لحظه تعجب کردم یعنی چی؟! لب زدم بفرمایید.. محمد:فامیلیتون چیه؟! رقیه: چیی؟!حالتون خوبه آقا محمد؟! خب معلومه منم صالحی ام.. محمد: نه دیگه.. از این به خانم افشار هستی🥹 این (برگه ی آزمایش) رو ببین رقیه: با دیدن برگه.... ی.یعنیییی😭 محمد: آره ... رقیه: نمیدونم چی شد ولی یهو خودم رو تو بغل محمد دیدم..🥺🤍 (موقیعت:داوود) امید: بد از داغ شدن میله برش داشتم و به سمت داوود رفتم.. لبخند خبیثانه ای زدم....😈 نگران نباش داداش... دردش فقط یه دیقس 😂💔 اون ملیه رو، گزاشتم پشت شونه های داوود... داوود:حرف های امید خیلی تو سرم بود.. اصلا حوصله ی حرفاش رو نداشتم.. چشام رو اروم بستم و فقط حرفاش رو میشنیدم.. بت حرف اخرش (دردش فقط یه دیقس)خواستم نگاهش کنم ولی.. سوزش بدی پشت شونه هام حس کردم.. دیگه نتونستم تحمل کنم و فریاد آخ گفتنم بالا رف.. ناشناس:از پشت اتاق همه ی حرف های امید و اون پسره رو میشنیدم... چند دیقه ای گذشت که.. که یهو صدای اخ این پسره بلند شد.. یجوری شدم..دلم لرزید... هیچ وقت در برابر کاری هایی که باهاش میکرد هیچی نمیگف.. مگه این دفعه چیکارش کردد.. اصن... با شنیدن اخی که گف دیگه رفتارم دست خودم نبود.. مگه اصن چند سالش بوددد؟! همون لحظه امید اومد بیرون... خواستم بهش نگاهی کنم ولی سریع در رو بست.. امید: نه دیه تو فقط اینجایی که ازش مراقبت کنی ن اینکه فضول بشیی! فهمیدی؟! ناشناس: ب.بله آقا. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن:بلکه خانم افشارن پ ن: خودم رو تو بغل محمد دیدم.. پ ن:دردش فقط یه دیقس😂💔 پ ن: سوزش بدی پشت شونه هام.. پ ن: مگه اصن چند سالشه؟! پ ن: من انقدرم یزید نیستم کل پارت یزید بازی نیس😂😈
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ ٠٠ رقیه: نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت؟! خوشحال باشم که تو رو بد این همه مدت پیدا کردم یا ناراحت باشم برای اینکه الان رسول نیست.. البته اینجا هس ولی هوشیار نیس تا این لحظه رو ببینه. محمد: دقیقا منم مثه تو ام نمیدونم خوشحال باشم یا نباشم. تازه تو فقط برا رسوله....ولی من علاوه بر رسول یکی از نیرو هام هم هست.. ولی نگران نباش خدا بزرگه.. انشاالله همه چی درست میشه... هم رسول بهوش میاد..... و هم نیروی من سالم و سلامت پیدا میشه.. تا خدا هس نگران هیچی نباش چون تا اون نخواد هیچ اتفاقی نمی افته! 🙂 رقیه:آره راستیی.. خیلی خوشحالم که تو الان اینجایی داداش محمد🤍🥺 محمد: قربونت بشم من..🫀 منم خیلی خوشحالم که الان اینجایی.. بیا بشین تا ببینم این چند مدت کجا بودی فسقلی من.. رقیه:من فسقلی ام؟! 🤨 محمد: آره دیگه.. وقتی بچه بودی بهت میگفتم فسقلی تو ام فقط جیغ میزدی... رقیه: عهههه.. داداش نمیدونی تو این مدت دیگه فسقلی نبودم.. خواهر بزرگه بودم.. باید مراقب رسول هم می بودم.. داداش نمیدونی وقتی پیداتون نکردیم وقتی ما رو بردن پرورشگاه وقتی از هم جدامون کردن.. چه حالی داشتم داداش😭💔 محمد: قربون اون اشکات بشم این جور گریه نکن.. بمیرم براتون.. ما هم خیلی سختی کشیدیم.. خیلییی... خیلی دنبالتون گشتیم ولی انگار نه انگار.. خیلی بد بوددد.. خیلییییی🥲 ولی دیگه تموم شده...مهم اینکه الان کنار هم هستیم.. هم رو پیدا کردیم..اشکات پاک کن فسقلی داداش.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: خیلی خوشحالم که تو الان اینجایی داداش محمد!🥺🤍 پ ن: فسقلی 😂💔
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ̇ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ ٠۱ رقیه: مامان و بابا خوبن؟! محمد: عزیز که خوبه ولی بابا... رقیه: چی؟!داداش درست حرف بزن ببینم چی شده؟! بابا چییی؟! محمد: درست یادم هس دو سال پیش تو یکی از ماموریت ها جلو چش خودم...🥺💔 بابا شهید شده رقیه! رقیه: 😭😭😭 محمد: میدونم سخته..خود منم اون مدت خیلی حالم بد بود.. ولی.... بد متوجه شدم که با این حال بدی ها با این گریه کردن ها و اشک ریختن ها بابا بر نمی گرده.. بلکه روحش هم عذاب میکشه... رقیه:ا.ره..🥺 خیلی دوس داشتم حداقل یه بار دیگه ببینمش... محمد: 🙂💔 کاش میشد..کاش میشد یه بار دیگه ببینیمش.. رقیه: می خواستم حرفی بزنم ولی... با صدای دستگاه های اتاق رسول دیگه نمی تونستم هیچی بگم..؛)) اشکام نا خداگاه سرازیر شد.. محمد: تو شک بودم..ینی چیییی اخه... جلو خودم رو گرفته بودم که بغضم نترکه... رقیه خواست برع تو اتاق.. دستشو گرفتم و پرت کردم تو بغلم و اجازه ندادم... همون لحظه دکتر ها اومدن.. هر دومون پاشدیم که بریم رو به اون شیشه ولی.... ••••••••••••••••••••••• پ ن: رسول پر🕊🥺
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ داوود: بد از اون اتفاق دیگه حتی نفس کشیدنم برام سخت بود.. اصن نمیتونستم نفس بکشم.. حالم بد بود خیلی هم بد بود... چشام سیاهی می رفت.... کم کم همه حا برام تار شده بود... چشام بستم و دیگه هیچی ندیدم جز سیاهی مطلق؛)) امید: انگار که تموم خستگیام از بدنم در رفته بود... یه حس خوبی داشتم..خیلی خوشحالم بودم که تونستم تموم حرص م رو تموم حرفایی که این چند روز شنیدم رو با این بلا از تنم بیرون کنم.. به سمت اتاق خودمون حرکت کردم.. محمد: پرده ها رو کشیده بودن و ما نمیتونستیم ببینیم حتی حالش خوب میشه یا ن.. حال هر دو تامون بد بود... نمی خواستم باور کنم رسولی که تازه پیداش کردم...تازه فهمیدم که داداش خونیم هس رو از دست دادم... خدایااا خودت کمکم کن..خودت دوباره رسول رو بهم بده.. همون لحظه گوشیم زنگ خورد.. عطیه بود..! با تمام نگرانی و استرسی که داشتم جواب دادم.. +الو... _سلام آقای حسینی!میشناسی آقای حسینی!؟ +عطیه جان قربونت بشم اذیت نکن.. بخدا سرم شلوغ بوده.. _باشه.. حالا آقا محمد چه کاری داشتی که حتی یه زنگم نزدی حالمون رو بپرسی.. حالا من نه حال این دختر خانمون رو میپرسیدی!! +ببخشید... این چند وقت انقدر سرم شلوغ بوده که اصن وقت هیچی نداشتم.. _درکت میکنم.. شوخی می کنم آقا😉 •همون لحظه صدای پیج بیمارستان بلند شد• "آقای دکتر حسین آزادی به بخش اورژانس" _محمد بیمارستانیییی؟! محمدد چیشدههههههههه چرا بیمارستانیییی!؟ +نگران نباش عزیزم... خوبم خیالت راحت..!! _پس چرا بیمارستانی محمد مگه میشه ی نفر الکی بیمارستان باشه... +عطیه گیر دادیاا.. میگم چیزی نشده قربونت بشم.. _باشه.. کار نداری؟! خدافظ. +عط.. بوق بوق... ای بابا قطع کرد..حق داشت..!! حالا بعدا از دلش در میارم.. عطیه: از دست محمد ناراحت شده بودم.. ولی معلوم بود حالش خوب نیس.. نه از حال جسمی بلکه از روحی.. خواستم دوباره بهش زنگ بزنم که صدای نفس بلند شد.. گوشی رو زمین گزاشتم و به سمت نفس حرکت کردم.. محمد: خواستم کاری کنم که دکتر از اتاق اومد بیرون.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: پارتی نسبتا بلند به جای س پارت🌱
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ ٠۳ محمد:سریع به سمتش رفتم..لب زدم چ.ی.شد؟! دکتر: اوم.... خب خداروشکر تونستیم برش گردونیم.. و اینکه الان یه خبر خوب دارم یه خبر بد.. محمد: وقتی گف یه خبر خوب و یه بد نمیدونستم باید خوشحال باشم یا نباشم؟! لب زدم بفرمایید بگید دکتر: اول خبر خوب میگم.. ایشون تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میاد.. و خبر بد اینکه متاسفانه فلج شدن.. البته با روند درمان خوب میشه ولی طول میکشه.. محمد: چشام بستم و لب زدم خداروشکر.. شکرت که دوباره بهمون دادیش.. ممنون🥲🤍 دکتر: خواهش میکنم وظیفه بود رقیه: گف داداشم چش شده؟! گف...🥺💔 محمد: قربونت بشم دیدی که گف با روند درمان خوب میشه... اینجوری نکن دیگه.. حالش خوب میشه.. میدونی مهم تر از هر چیزی اینکه تا چند ساعت دیگه بهوش میاد.. رقیه: آره خب... محمد: خب دیگه تموم.. مهم اینه الان حالش خوبه دیگه.. بلند شدم و به سمت اتاقش حرکت کردم.. وارد اتاق شدم.. سلام داداش...خوبی؟! فک کنم بالاخره خسته شدی از این همه خواب... چون دکترت گفت تا چند ساعت دیگه بیدار میشی.. نمیدونم بفهمی داداشتم خوشحال میشی یا نه ولی من خیلی خوشحال میشم داداش.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: ببخشید کم هس ولی جبران میکنم