هدایت شده از ₕₐₛₜᵢ
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۴۲
رسول: محمد.
داداش چرا به من نمیگی چیشده!
محمد: رسول جان داداشم برادر من چند دیقه هم نه.....
چند ثانیه تحمل کنی بهت میگم...
رسول: محمد بخدا دارم سکته میکنم خب زود تر بهم بگو😭
محمد: عهه!
ببین رسول من نمیدونم چطور بهت بگم ولی باید بگم دیگه...
اون چیزی که می خوام بهت بگم اینکه من مطمئنم تو داداشم هستی هاا
فقط...
رسول: فق.ط چی؟؟
محمد: فقط ببین بریم ازمایشگاه!!
رسول: ینی چی الان محمد؟؟
محمد: مطمین تر بشیم بهتره!
رسول: الان ینی پاشیم بریم ازمایشگاه؟؟
محمد: اره داداش اره استاد رسول
رسول: بریم.🥺
محمد: بریم.....
اول به اتاق اقای عبدی رفتم و مرخصی چند ساعته گرفتم..
و بد هم با رسول از سایت بیرون اومدیم...
رسول: از دست محمد ناراحت بودم ..
خب ینی چی که بریم ازمایشگاه.
ینی اعتماد و باور نداره که من داداشم؟؟
یا شایدم فک می کنه من دروغ میگم.
ولی...ولی محمد که منو میشناسه...
من دروغگو نیستم🥺
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: چیشد؟؟
پ ن: الان ینی بریم ازمایشگاه؟؟
پ ن: محمد باورش نداره ینی؟؟