گاندویی ها
#part_۱٠۲
#محمد
دیگه نمی تونستم تحمل کنم بچم جلو جون بده!
امبولانسم هنوز نیومده بود
خودمم نمی تونستم کاری کنم چون خطر ناک بود!
فقط می تونستم باهاش حرف بزنم که نخوابه فقط💔
داوود منو ببین بابا ببین منو 🥺
داوود: دیگه نمی تونستم نفس بکشم کمکم همه جا داشت برام تاریک میشد که صدای بابا بگوشم خورد
با چشای نیمه باز به بابا نگاه کردم رسول هم کنارش بود
بزور لب زدم: م.ی.ش.ه گ.ر.ی.ه ن.ک.ن.د
رسول: اره داداشم تو فقط چشاتو نبند😭💔
من: اره داوود فقط بیدار بمون
راوی: ولی کسی نمی دونه که تا همین الانم داوود بزور ببدار مونده همون لحظه سعید با صدای بلند میگه اقا محمد امبولانس اومد
محمد: با شنیدن صدای سعید لبخندی زدم و رو به داوود لب زدم تموم بابا
اومد امبولانس.....
همون لحظه دو نفر وارد شدند به سمت داوود اومدن و اروم روی برانکارد گزاشتنش!
پشت سرشون راه افتادیم بیرون...
داوود رو توی امبولانس گزاشتن خواستم سوارشم که رسول گف
رسول: اقا میشه من همراش برم🥺💔
من: نمی تونستم ازش دور باشم ولی حال رسول بدتر از من بود
اره ما هم پشت سرتون میایم
رسول: ممنون اقا
سوار شدم و در بسته شد.....
دست داوود رو توی دستم گرفتم لب زدم داداش این همه تحمل کردی یکم دیگه هم تحمل کن 😭💔
داوود: ر.س.و.ل
رسول: جان رسول
داوود: م.ن.و ب.ب.خ.ش
ب.ه.ت......
(دیگه نتونست حرف بزنه و سرفه می کنه)
رسول: هیسسس
هیچی نگو داداش هیچی
بزار بعدا بهم میگی🥺
#محمد
بد از رفتن امبولانس رو به بچها گفتم: خب شما ها اینا رو منتقل بدید تهران
هر اطلاعاتی هم که اینجا هست یا سر نخیجمع کنید برید هتل
سعید: اقا میشه بیایم بیمارستان؟؟
لطفاا
فرشید: اقا ما تو هتل میمیریم لطفاا
من: باشه پس زود تر جمع کنید که بریم....
سعید: چشم
فقط اقا یه سوال
من: جانم
سعید: داوود پسرتونه؟
من:یه لحظه شکه شدم
سعید از کجا می دونست
یهو یادم افتاد چرا پرسید لب زدم بعدا توضیح میدم قضیش طولانیه
سعید: باشه
............. ........
بد از جمع کردن وسایل توی ماشین گزاشتیمشون و احمد زیر دستاشم منقل کردیم تهران دو تا از بچها همراش رفتن سعید فرشید علی هم با من اومدن بیمارستان
سوار ماشین شدم و را افتادم به سمت بیمارستان
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: حال بد محمد💔
پ ن: بنظرتون داوود زنده میمونع؟؟
پ ن: فهمیدن داوود پسرشه
۲۰ مهر ۱۴۰۳
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۰ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱٠۳
#محمد
بالاخره رسیدم بیمارستان.......
از ماشین پیاده شدم و وارد بیمارستان شدم.....
به سمت پذیرش رفتم
سلام
*سلام بفرمایید
من: ببخشید یه جوون ۲٠ساله تیر خورده بود اورندش اینجا
*همون کسی که تیر کنار قفسه ی سینش خورده بود؟؟
من: ب.بله بله
*بفرمایید طبقه ی دوم انتهای راه رو اتاق عمل
من: ممنون
اینو گفتم و فورا به سمت اسانسور رفتم......
دل تو دلم نبود
بچها هم پشت سرم بودن نمیدونم به اونا چی بگم
که چرا بهشون دروغ گفتم!
سوار اسانسور شدیم و بد چند دیقه پیاده شدیم نگاهی به دورم کردم که رسول رو دیدم!
به سمتش دویدیم
#رسول
می ترسیدم!
از اینکه کسی تازع از مهربونیش با خبر شدم رو از دست بدم
اصن من به آقا محمد چی بگم
اصن داوود داداش من چرا خودتو پرت کردی جلو اون تیر چرا.....
چشاش دیگه بسته شدع بود ولی هنوز نفس میکشید
بوسه ای به دستش زدم و لب زدم اقا میشه زود تر برید!
*اروم باش عزیزم
نگران نباش
من:نگرانمم💔
.........................
بالاخره امبولانس رسید....
در باز شد و دوتا پرستار مرد اومدن جلو داوود رو سریع در اوردن و به داخل بیمارستان بردن.....
منم پشت سرشون رفتم.....
سریع برندش اتاق عمل....
خدایا خودت هوامونو داشته باش
داوود هنوز خیلییی بچس
خودت مراقب باش چیزی نشه
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: اتاق عمل💔
پ ن: خیلیییی بچس
پ ن
۲۰ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱٠۴
#رسول
وارد بیمارستان شدیم....
داوود رو سریع به سمت اتاق عمل بردند...
منم به سمتش رفتم....
چند دیقه ای گذشت که یه دکتر به سمتم اومد.....
از روی صندلی بلند شدم و سلامی کردم....
*سلام
شما همراه مریض هستید؟؟
من: بله اتفاقی افتاده؟؟
*خب چه نسبتی با ایشون دارید؟؟
من: م.ن ب.برادرشم!
*خب پس لطفا اینجا رو امضا کنید!
من: ولی اقای دکتر ایشون مثه برادرمه برادر واقعیم نیستن!
*اشکال نداره
فقط سریع امضا کنید
که ما بتونیم سریع تر وارد شیم
من: خودکار رو توی دستم گرفتم دستم میلرزید.....
بد از امضا کردن اون برگه صلواتی زیر لب فرستادم.....
و اروم روی صندلی ها نشستم...
داوود پسر اقا محمد بود ولی چرا بهم نگفته بود!
ینی دلیلش چی بود
یه لحظه سرم رو بالا اوردم که همون لحظه اقا محمد اینا رو دیدم
اروم از جام بلند شدم که به سمتم دویدن
محمد: رسول چیشددد؟؟
من: اقا تازه بردنش اتاق عمل
محمد: وای
دیگه حالم دست خودم ولی سعی کردم به خودم مسلت باشم
رو به بچها (فرشید،سعید،علی) شما برید هتل امروز اصن استراحت نکردید
منو رسول هستیم!
علی: آقا چرا باید بریم بزارید بمونیم لطفاا
محمد: نهه!
برید خونه من خودم هر چی شد بهتون میگم
الانم برا این نمیگم رسول چون خودم میدونم اخلاقش چه طور هست!
سعید: پس اقا محمد رسول هر چی شد بهمون زنگ بزنید
محمد: باشه
برید دیگه یه خورده هم استراحت کنید
سعید: چشم اقا
فرشید علی بریم
من: بد از اینکه بچها رفتن کنار اقا محمد نشستم
لب زدم می دونم الان خیلیی نگرانید ولی میشه یه سوال بپرسم
من: میدونم سوالت چیه......!
اره داوود پسر منه؛ چرا بهتون نگفتم رو بعدا میگم
ولی امیدوارم دلیلش قانع کننده باشه برات
........................
من: بد از حرف اقا محمد دیگه چیزی نگفتم
پنج ساعتی گذشته که داوود تو اتاق عمله و هنوز هیچ خبری نشده.....
خواستم حرفی بزنم که در اتاق عمل باز شد.....
محمد: بد از حرف کن دیگه رسول هم چیزی نگفت!
پنج ساعتی بود که بچم تو اتاق عمل بود پنج ساعتی بود که ازش خبر نداشتم!
دل تو دلم نبود!
نگاهی به رسول کردم خواست حرفی بزنه که در اتاق عمل باز شد هر دومون سریع بلند شدیم....
به سمت دکتر رفتم لب زدم اقای دکتر حالش چطوری
دکتر: شما نسبتی با ایشون داری
محمد: م.ن پدرشم
دکتر: خب..........
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: سریع بردن اتاق عمل
پ ن: میدونم سوالت چیه
پ ن: ینی چه بلایی سرش اومده؟؟
خماری😂😁
۲۱ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱٠۵
#دکتر
خب ببینید تیر کنار قلبش خورده بود
ولی ما خوشبختانه تونستیم تیر رو خارج کنیم
ولی چون هین عمل ما مجبور شدیم بهشون شک بدیم
ایشون رفتن کما!
با اجازه........
محمد: با شنیدن حرفای اول دکتر لبخندی زدم ولی.....
وقتی گف مجبور شدن بهش شک بدن
گف رفته کما🥺
پسر منننن😭
حالم دیگه دست خودم نبود!
نه دیگه نه نباید باشه!
رسول جلو اومد و دستم رو گرفت و روی صندلی نشستیم
#رسول
وقتی دکتر گف رفته کما نفسم رف.....
بد از رفتن دکتر هیچی متوجه نمیشدم
حالمم دیگه دست خودم نبود
همون لحظه نگاهی به اقا محمد کردم
اونم بد تر از من بود
به هر حال پدره!
باید حالش اینقدر بد باشه
دستش رو اروم گفتم و روی صندلی نشستیم
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: ببخشید
سرم از درد داره می ترکه همین قدر تونستم تایپ کنم
۲۲ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱٠۶
#رسول
دستش رو گرفتم و روی صندلی نشستیم!
لب زدم اقا حالش خوب میشه من مطمئنم
اقا داوود کسی نیست که بخواد شما رو همین جور تنها بزارع
اقا اصن ما همه ما اینجا منتظرشیم
من سعید شما فرشید و.......
اصن نمیره اقا محمد مطمئن باشید حالش خوب میشه
محمد: رسول
من: جانم اقا
محمد: میشه بری خونه خسته ای
من: چیی
نه اقا من شما رو تنها نمی زارم مخصوصا الان تو این شرایط
محمد: رسول جان پاشو عزیزم
من: اقا من نمیرم!
همون لحظه اقا محمد بلند شد
اقا کجاا؟؟
محمد: می خوام برم پیشش
من: باشه اقا
ولی صبر کنید حال خودتون بهتر بشه
الان این طور بره خدایی نکرده یه اتفاقی می افته واستون
محمد: دیگه متوجه نمیشدم....
هیچی ـ.....
رسوللل من الان اصن حالم خوب نیست و رفتن پیش داوود فقط میتونه منو خوب کنه پس بزار من برم......
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: حال بد محمد>>>
پ ن: رفتن پیش داوود حالشو خوب می کنه🥲>>
پ ن: کمه!
ولی درک کنید من فردا امتحان دارم اگه خوب بدم یه پارت طولانی میدم😉
۲۳ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱٠۷
#رسول
اقا محمد حالش خیلی بد بود
اینو میشد از حرفاش رفتارش فهمید
اروم از جام بلند شدم و لب زدم اقا یه لحظه شما بشین من یه لیوان اب بیارم براتون یه خورده اروم بشید بد برید الان که نمیشه با این حال بدتون برید
صبر کنید سریع میام
بلند شدم و به سمت اب سرد کن رفتم
یه دونه لیوان برداشتم و پر اب کردم به سمت اقا محمد رفتم و لیوان رو دستش دادم
*مرسی
من: 🙂
بد از خوردن اب کنارش نشستم لب زدم اقا نمی خواین به کسی خبر بدید
منظورم خانوادتون هست
هر چی باشه اونا هم الان نگرانن
*چرا زنگ میزنم ولی بزار قبلش برم پیشش بیام
من: من که می خواستم یه جور فقط جلو اقا محمد و بگیرم که دیر تر بره لب زدم بنظرم الان زنگ بزنید بهتره
*هوفف
رسول من نمیدونم تو چرا اینقدر گیر دادی نمیزاری من برم پیش داوود
من: زنگ بزنید خبر بدید بهشون بد 🥲
*از دست تو.....
گوشیم رو در اوردم و شماره عطیه رو گرفتم فقط امیدوارم نترسه زیاد
من: لبخندی زدم و دستم رو، روی صورتم گرفتم
خدایااا خودت داوود رو بهمون برگردون
#عطیه
از اون موقعی که محمد رفت....
همش استرس داشتم اینکه دیگه نتونم داوودم رو ببینم اینکه....
نمی تونستم هیچ کاری کنم عزیز دنیا هم که خونه نبودن!
دنیا بچم اونم الان مثه من نگرانه ثلی الان بهش بگم هم عزیز متوجه میشه هم خودش بیشتر نگران میشه
پس بهش نگم بهتره
ولی من الان خودم از استرس دارم میمیرم
نمی تونستم حتی پاشم برم یه چیزی درست کنم فقط مس تونستم بشینم با خودم حرف بزنم
بزنم، خودمو سرگرم کنم تا محمد زنگ بزنه هو بهم بگه حالش خوبه
بگه بیا باهاش حرف بزن
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
برداشتمش که...
محمد بود
سریع جواب دادم
*مکالمه ی محمد و عطیه*
من: الو.....
*سلام
خوبی
من: سلام
محمد چیشددد
بچم، بچم چیشد
*هیچی نشده اسم داوود رو اورد!
عطیه خوبه داوودم خوبه
من: خب گوشی رو بده بهش محمد می خوام باهاش حرف بزنم
*نمیشهه که عطیه فیلا بزار بیایم ایران بد اون موقع چشمم
فیلا زنگ زدم بهت که بگم حالش خوبه نگران نباش
من: محمد
ترو خدااا اگه واقعا حالش خوبه گوشی رو بده بهش
*نمیشه خب
من: محمد یه اتفاقی افتاده تو نمی خوای به من بگی!
فقط بهم بگو بگو بچم چش شده 😭
*عطیه جان اروم باش چرا الکی گریه می کنی
بابااا چیزی نشده دارمم میگمممم
من: ا.گه خوبه فقط بزار صداشو بشنوم همین فقط یه لحظه محمددد🥺
*دیگه نمی تونستم بهش دروغ بگم واقعا نمیشد دیگهه
لب زدم عطیه جان من بعدا بهت زنگ میزنم فیلا باید برم کار دارم
من: محمددد😭
گوشی رو قطع کرد .....
ینی چی نزاشت با بچم حرف بزنم اصن چراا نزاشت😭
من مطمئنم یه بلاایی سر بچم اومده یه چیزی شده که نزاشت باهاش حرف بزنم
*بد از اینکه گوشی رو قطع کردم خواستم بلند شم اما سرم گیج رفت...
#رسول
وقتی اقا محمد خواست زنگ بزنه منم پاشدم رفتم....
شاید بخواد حرفی بزنه که من نفهمم
ولی یهو یاد رومیسا افتادم دلم چقدر براش تنگ شده بود
برا شلوغ کاری هاش
برا خودش🥺
از بیمارستان زدم بیرون که یه تلفن عمومی به چشم خورد سریع به سمتش رفتم ......
شماره ی رومیسا رو گرفتم.....
بد چند دیقه جواب داد...
#رومیسا
حوصلم تو خونه سر رفته بود رسولم معلوم نبود کجاست....
دلم براش یه ذره شده بود بی معرفت 🥺
همون لحظه گوشیم زنگ خورد شمارع ناشناس بود!
از ایرانم نبود!!
ولی جواب دادم ببینم کبه....
..الو
من: حتی دلم برا صداشم تنگ شده بود 🥺🫂
سلام فدات شم خوبی؟؟
..سلام
ببخشید شماا
من: اوه اوه
ببین رسول دیگه کارش به کجا رسیده که خواهرشم نمیشناسش
واقعاا......
البته برا تو متاسفم نیستم برا خودم هستم که چراا کاری کردم که دیگه نمیشناسیم
.. وقتی صدای رسولو شنیدم بغض راه گلومو گرفت....
با بغض لب زدم
ر.س.و.ل 🥺😭
من: جان رسول
.. د.اداش خودتیی🥺
کجاا بودییی تووو
من: اره خودمم عشق داداش
..داداش کجاییی🥺😭
من: داداش گریه نکن دیگهه
من!
منم میام چند روز دیگه حتما میام!
.......................
بد از چند دیقه حرف زدن با رومیسا گوشی رو قطع کردم....
به سمت بیمارستان رفتم و به سمتی که اقا محمد هم بود قدم برداشتم....
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: رسول نزاشت بره🥲
پ ن: محمد به عطیه دروغ گف ولی چرا؟؟
پ ن: رومیسا خانم.....
چقدر دلتنگ داداش بود🥲
۲۴ مهر ۱۴۰۳
۲۴ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱٠۸
#محمد
دوباره سر جام نشستم که دستم تیر بدی کشید....
تازه فهمیدم خودمم تیر خوردم..
الان رسول بیاد نمیزاره هیچ کاری کنم پس بهتره همین الان پاشم برم....
هر طوری که شد بلند شدم...
سعی کردم راه برم ولی....
افتادم روی زمین و دیگه جز سیاهی نصیبم نشد
#رسول
بالاخره رسیدم طبقه ای که اقا محمد بود به سمتش رفتم ولی با چیزیکه دیدم ترسیده به سمتش دویدم...
اقا محمدددد
پرستاری رو اون طرفا دیدم و بهش گفتم بره و دکتر بیاره
.....................
بد از چند دیقه دکتر به همراه چندتا پرستار اومدند و اقا محمد رو به اتاق عمل بردن ـ....
نگران بودم از اینکه.....
بهش فک نکنم بهتره ولی نمیشد...
دلم می خواست برم پیش داوود ولی باید می موندم ببینم چی میشه
حال اقا محمد خوبه یا نه!
با زنگ خوردن گوشیم به خودم اومدم....
ولی من که اصن گوشی باهام نبود!
یه خورده فک کردم فهمیدم گوشی اقا محمده!
پس از تو جیبم در اوردمشو نگاهی به اسمش کردم...
سیوش کرده بود نفس بابا!!
دختر اقا محمد بود!!
الان جواب بدم نگران میشه ندم نمیشه پس من چیکار کنمم
#دنیا
حوصلم سر رفته بود این چند روز که با عزیز اومده بودیم اینجا (خواهر عزیز)
از بابا مامان و داوود اصن خبر نداشتم
تصمیم گرفتم زنگ بزنم بابا بد مامان گوشیمو برداشت و شمارشو گرفتم.....
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: محمد🥺
پ ن: بچه نمیدونه جواب بده نمیدونه نده😂
۲۴ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱٠۹
#دنیا
شمارشو گرفتم....
بد از چندتا بوق جواب داد
سلام بابا😃
*سلام
ببخشید...
من: وقتی صدای بابا رو نشنیدن انگار دنیا رو سرم خراب شد قبل از اینکع حرف بزنه لب زدم..
شماا؟؟
بابام کجاست شما کی هستین
چرا گوشیشو جواب دادید🥺
*خانم حسینی اروم باشید
من همکار پدرتون هستم...
ایشون نتونستن من جواب دادم گوشیشون رو.....
من: چ.ی.
چرا نتونسته ترو خداا بهم بگیدد بابام کجاستت
*اتفاقی نیوفتاده
فقط نتونستن جواب بدن گوشیشون رو....
من: اقای...
*محمدی هستم
من: اقای محمدی ترو خدا بهم بگید چیشده
بابام همیشه گوشیشو خودش جواب میداد الان چیشدههه 🥺
که شما جواب دادید
لطفاا بهم بگیدد
*نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
خب ببینید من نباید بگم شما رو الکی حالتون رو بد کنم
ما ماموریت داشتیم و پدرتون به بازوش تیر خورده و الان اتاق عمله ولی جای نگرانی نیست
من: چیییی😭
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: بنظرتون واکنش دنیا چی می تونه باشه؟؟
همه میدونن که دخترا بابایی هستن🥺🥲
پ ن: ببخشید کمه! فردا طولانی میدم
۲۵ مهر ۱۴۰۳
گاندویی ها
#part_۱۱٠
#دنیا
ی.نی چییی😭
ترو خداا بهم راستشوو بگین حالش خوبهه؟؟
اصن کدوم ماموریت؟؟
چرا بابام چیزی به من نگفتهه!
اقای محمدی بهم راستشو بگین لطفاا🥺🥲
رسول: خانم حسینی یه لحظه اروم باشید من براتون توضیح میدم!
ببینید ....
میدونستم داوود برادرشه ولی الان از این موضوع خبر نداشت حتما از موضوع داوود هم خبر نداره دیگه!
همون لحظه صداش از پشت تلفن اومد
من: ب.بخش.ید
ماموریت خارج از کشور بوده؟؟
رسول: ب.له
می خواستم حرفی بزنم همون لحظه دکتر اقا محمد از اتاق اومد بیرون
لب زدم خانم حسینی من بعدا بهتون زنگ میزنم..
گوشی رو قطع کردم و به سمت دکترش رفتم....
#رسول
ببخشید اقای دکتر چیشد!!
حالش خوبه؟
*خب...
خداروشکر عملش به خپبی انجام شد
و الانم تا یه بیست دقیقه دیگه بهوش میاد نگران نباشید
من: خداروشکر....
ببخشید حال اون یکی بیمارمون داوود حسینی اون چی بهوش میاد!
*من که خدمت پدرشون هم گفتم... بخاطر تیر و شک هایی که بهش وارد شده رفته کما...
در مورد بهوش اومدنشم امیدتون به خدا باشه....
تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت نمی افت
من:ممنون
*خواهش می کنم وظیفم بود..
اینو گفتم و به راهم ادامه دادم...
من: دکتر که رفت بد چند دقیقه تخت اقا محمد رو اوردن بیرون...
چند تا پرستار داشتن میبردنش تو یه اتاقی...
منم پشت سرشون راه افتادم و رفتم...
وارد اتاقی شدن....
منم وارد همون اتاق شدم....
بد از رفتن پرستارا روی صندلی کنار تخت نشستم....
همون لحظه یاد دختر اقا محمد افتادم....
گوشی رو سریع در اوردم و شمارشو گرفتم
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: دنیا خانم خیلی نگرانه😂🥺
پ ن: تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت نمی افته🥲
۲۶ مهر ۱۴۰۳
ܭَߊࡅ߭ܥࡐࡅ࡙ܨ ܣߊ
گاندویی ها #part_۱۱٠ #دنیا ی.نی چییی😭 ترو خداا بهم راستشوو بگین حالش خوبهه؟؟ اصن کدوم ماموریت؟؟ چ
اینو داشته باشید شبم یکی میدم😌
۲۶ مهر ۱۴۰۳