سلاااام
چطورید
خوبیددد
من بد ظهر پارت میدم😉
الان دارم پر پر میشم😭
منتظر باشید.....
لطفا پارت های طولانی تر بفرست
کسی هم شهید نکن
فقط آدم بدا را بکش
راستی از خودت یه معرفی نامه بنویس
__
ببینید من که هر روز پارت میدم برا همین طولانی نیستند 🙂
چشم حتماا
بخدا اگه داوود بمیره لف میدم تماممم
__
قسم نخور.... 🥺
حدس میزنم میشناسمت😁
سلام
خوبی
ممنون از کانال خوبت
و رمان بی نظیرت
ولی لطفا رسول و داوود و محمد را شهید نکن
__
سلام
مرسی شما خوبی
فداتت شمم❤️
نمیدونم شاید همشون شهید شن شایدم نشن..... 😔☺️
گاندویی ها
#part_۱٠۴
#رسول
وارد بیمارستان شدیم....
داوود رو سریع به سمت اتاق عمل بردند...
منم به سمتش رفتم....
چند دیقه ای گذشت که یه دکتر به سمتم اومد.....
از روی صندلی بلند شدم و سلامی کردم....
*سلام
شما همراه مریض هستید؟؟
من: بله اتفاقی افتاده؟؟
*خب چه نسبتی با ایشون دارید؟؟
من: م.ن ب.برادرشم!
*خب پس لطفا اینجا رو امضا کنید!
من: ولی اقای دکتر ایشون مثه برادرمه برادر واقعیم نیستن!
*اشکال نداره
فقط سریع امضا کنید
که ما بتونیم سریع تر وارد شیم
من: خودکار رو توی دستم گرفتم دستم میلرزید.....
بد از امضا کردن اون برگه صلواتی زیر لب فرستادم.....
و اروم روی صندلی ها نشستم...
داوود پسر اقا محمد بود ولی چرا بهم نگفته بود!
ینی دلیلش چی بود
یه لحظه سرم رو بالا اوردم که همون لحظه اقا محمد اینا رو دیدم
اروم از جام بلند شدم که به سمتم دویدن
محمد: رسول چیشددد؟؟
من: اقا تازه بردنش اتاق عمل
محمد: وای
دیگه حالم دست خودم ولی سعی کردم به خودم مسلت باشم
رو به بچها (فرشید،سعید،علی) شما برید هتل امروز اصن استراحت نکردید
منو رسول هستیم!
علی: آقا چرا باید بریم بزارید بمونیم لطفاا
محمد: نهه!
برید خونه من خودم هر چی شد بهتون میگم
الانم برا این نمیگم رسول چون خودم میدونم اخلاقش چه طور هست!
سعید: پس اقا محمد رسول هر چی شد بهمون زنگ بزنید
محمد: باشه
برید دیگه یه خورده هم استراحت کنید
سعید: چشم اقا
فرشید علی بریم
من: بد از اینکه بچها رفتن کنار اقا محمد نشستم
لب زدم می دونم الان خیلیی نگرانید ولی میشه یه سوال بپرسم
من: میدونم سوالت چیه......!
اره داوود پسر منه؛ چرا بهتون نگفتم رو بعدا میگم
ولی امیدوارم دلیلش قانع کننده باشه برات
........................
من: بد از حرف اقا محمد دیگه چیزی نگفتم
پنج ساعتی گذشته که داوود تو اتاق عمله و هنوز هیچ خبری نشده.....
خواستم حرفی بزنم که در اتاق عمل باز شد.....
محمد: بد از حرف کن دیگه رسول هم چیزی نگفت!
پنج ساعتی بود که بچم تو اتاق عمل بود پنج ساعتی بود که ازش خبر نداشتم!
دل تو دلم نبود!
نگاهی به رسول کردم خواست حرفی بزنه که در اتاق عمل باز شد هر دومون سریع بلند شدیم....
به سمت دکتر رفتم لب زدم اقای دکتر حالش چطوری
دکتر: شما نسبتی با ایشون داری
محمد: م.ن پدرشم
دکتر: خب..........
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: سریع بردن اتاق عمل
پ ن: میدونم سوالت چیه
پ ن: ینی چه بلایی سرش اومده؟؟
خماری😂😁