eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ شهرستان زندگی میکردیم من بیست ساله بودم و داداشم بیست و پنج ساله بود همش اصرار داشت که بریم تهران برای زندگی بابام بهش گفت پسرم ما نمیتونیم اونجا زندگی کنیم و اصلا جایی و بلد نیستیم اما داداشم‌قبول نمیکرد و اصرارهاش بیشتر میشد اخرسر بابام تسلیم شد و هر چی داشتیم فروختیم و رفتیم تهران توی ی محله خوب خونه خریدیم بابام با ماشین کار میکرد و داداشمم چون تهران چند تا دوست داشت خیلی زود کار پیدا کرد و مشغول شد منم چندماهی تو خونه بودم تا اینکه رفتم ی جا سرکار، مانتو های خیلی شیکی داشتن و چون کار با چرخ صنعتی رو بلد بودم قبولم کردن مشتری هایی که مانتو گشاد بود یا ایرادی داشت یا زیادی بلند بود رو براشون کوتاه میکردم توی خیابون ما مغازه های مختلفی بودن و هر کسی سرش به کارش بود
۲ دو سال اونجا کار کردم و دیگه همه منو میشناختن مامانمم همش به داداشم فشار میاورد که زن بگیر و اونم میگفت نمیخوام، بابام پولی که از خونه اضافه اومده بود و گذاشت بانک سودشو کمک خرجی خونه بود کم کم داداشم ی جوری میشد یهو غش میکرد میافتاد یا همش از سر درد ناله میکرد چندباری بردیمش دکتر که گفتن چیزی نیست تا اینکه ی شب حالش خیلی بد شد بردیمش بیمارستان و بعد از دیدن حالش نگهش داشتن و مرخصش نکردن چندتا ازمایش گرفتن و گفتن که تشخیصشون سرطان خون هست مامان و بابام داغون بودن ولی نذاشتیم خودش بفهمه میگفتیم ی جور میگرن عصبی هست و باید ی مدت استراحت کنه ی روز رفتپ ملاقاتش که دیدم گریه میکنه و گفت که میدونه مریضیش چیه خودشو باخته بود و میگفت قراره بمیره کلی دلداریش دادم و باهاش حرف زدم سعی میکردم بهش امید بدم ولی الکی بود دکتر گفت نوع سرطانش از بدترین هست و درمان نمیشه
۳ داداشم عمرش خیلی کم بود و از وقتی بیماری و تشخیص دادن تا زمان مرگش کلا شد یک ماه مرگ برادرم اسیب روحی بدی به پدر و مادرم زد منم حال و روزم خوب نبود ولی باید اونارو دلداری میدادم و چاره ای نداشتم جز اینکه تظاهر کنم خوبم، ی مغازه ای نزدیکمون زده بودن که لباسای خیلی شیکی داشت صاحبکارم میگفت همه جنساش خارجی هستن و چون پسره پولداره جنسای اینجوری میاره چندبار صاحب اون مغازه رو دیده بودم پسر خوب و خوشتیپی بود ولی هیچ وقت ندیدم رفتار ناشایستی بکنه یا دختری زیاد به اونجا رفت و امد کنه کلا ی ادم موجه که سرش به کار خودش بود و ازاری برای کسی نداشت دوسال از مرگ برادرم گذشت و فکر میکردم که زندگی به حالت عادی برگشته اما کوید ۱۹ یا کرونا اومد
۴ مامان و بابای من جزو اولین نفراتی بودن که گرفتن و اوضاع کشور یا حتی دنیا خیلی خراب بود همه در حال مرگ بودن زنده ها هم قرنطینه شده بودن که مبتلا نشن، هرکاری میتونستم براشون میکردم اما حالشون خیلی خراب بود برای همین منتقلشون کردم به بیمارستان و اونجا هم بیمار زیاد بود ولی کادر درمان خیلی رسیدگی میکردن منتهی من به فاصله سه روز هر دو شون رو از دست دادم خیلی سخت بود و بدتر اینکه هیچ کس از شهرستان نمیتونست بیاد پیشم چون راه ها رو بسته بودن تمام کارای کفن و دفنشون رو به تنهای انجام دادم روزای سختی بود که به کندی میگذشت و من بیشتر از همیشه تنها بودم تو اوضاع قرنطینه و بی پولی خیلی عذاب کشیدم مجبور شدم‌چندتا تیکه طلا بفروشم تا بتونم خرجم رو بدم و درخواست انحصار ورثه بدم که بتونم جلوی پول بابام رو
۵ با قرض و فروش طلا تونستم انحصار ورثه کنم و زندگیم به حالت عادی برگشت بعضی شبا میترسیدم ولی کسی نبود بهش پناه ببرم، بعد از قرنطینه سرکار قبلم رفتم و سرگرم بودم گاهی متوجه نگاه های خاص اون پسری که لباس خارجی میفروخت میشدم ولس توجه نمیکردم ی روز جلوم رو گرفت و گفت مدتیه میبینمتون ازتون خوشم میاد اجازه بدید مادرم رو برای خواستگاری بفرستم، خنثی نگاهش کردم و رد شدم فرداش ی زن با سه تا زن جوونتر از خودش و گل و شیرینی اومدن خودشون رو معرفی کردن و مادرشون بهم گفت که پسرم تورو پسندیده اومدیم تورو ببینیم شماره مادرتم بده، گفتم خانم من کسیو ندارم پدر و مادرم فوت شدن ناراحت گفت خواهر و برادر چی؟ ی برادر داشتم اونم قوت شده خدابیامرزی گفت و ی جوری نگاهم کرد انگار از اومدنش برای خواستگاری پشیمون شد
۵ با قرض و فروش طلا تونستم انحصار ورثه کنم و زندگیم به حالت عادی برگشت بعضی شبا میترسیدم ولی کسی نبود بهش پناه ببرم، بعد از قرنطینه سرکار قبلم رفتم و سرگرم بودم گاهی متوجه نگاه های خاص اون پسری که لباس خارجی میفروخت میشدم ولس توجه نمیکردم ی روز جلوم رو گرفت و گفت مدتیه میبینمتون ازتون خوشم میاد اجازه بدید مادرم رو برای خواستگاری بفرستم، خنثی نگاهش کردم و رد شدم فرداش ی زن با سه تا زن جوونتر از خودش و گل و شیرینی اومدن خودشون رو معرفی کردن و مادرشون بهم گفت که پسرم تورو پسندیده اومدیم تورو ببینیم شماره مادرتم بده، گفتم خانم من کسیو ندارم پدر و مادرم فوت شدن ناراحت گفت خواهر و برادر چی؟ ی برادر داشتم اونم قوت شده خدابیامرزی گفت و ی جوری نگاهم کرد انگار از اومدنش برای خواستگاری پشیمون شد