eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ وقتی شش ساله بودم مادرم از بابام بخاطر اعتیاد طلاق گرفت و دوباره ازدواج کرد و من پیش مادربزرگم بزرگ شدم. عزیزجونم پیر و بی حوصله بود هر سه تا عمو و هر چهار عمه م همگی در یک روستا زندگی میکردیم برای همین بیشتر وقتا همگی خونه مادربزرگ‌و پدربزرگم جمع میشدند. همیشه حسرت بچه های عمو و عمه هام رو داشتم. اونها صاحب خونواده بودند. پدر و مادر و خواهر و برادر .اما من فقط یه پدر همیشه خمار یا نئشه و بی مسیولیت و سربار مادربزرگ. وقتی با بچه ها بازی میکردیم هرکی هراشتباهی میکرد پشت من قایم میشد و اون خرابکاری رو به من نسبت میداد.گریه و قسم دادنها هم نمیتونست بزرگترها رو با باور حرفهام وادار کنه ... یا کتک میخوردم یا فحش و‌ناسزا. هرروز بخاطر بی مادری و طلاق او سرکوفت میشنیدم. ادامه دارد کپی حرام
۲ یه روز سرد پاییزی وقتی هشت سالم بود اول صبح پسر عمه م اومد خونه عزیزجون که توپ بازی کنیم. خورد به دبه ی بزرگ ترشی و همه ش رو روی زمین ریخت و فرار کرد و من موندم و ترشیهای پخش شده ی کف حیاط. با خودم گقتم وقتی دیروز بخاطر یه کاسه ماست اونهمه از زن عمو کتک خوردم حتما بخاطر یه دبه ترشی تا شب کتکم میزنند . سریع کفش و کاپشنم رو‌پوشیدم و از در حیاط زدم بیرون. خونه ی مادربزرگ مادریم رو بلد بودم بدو رفتم سمتش میخواستم برای اولین بار به اون خونه پناه ببرم‌ هرچی در زدم کسی در رو باز نکرد زن همسایه گفت پسرم با کی کار داری؟ بعد هم گفت مگه نمیدونی دوساله تو این خونه کسی زندگی نمیکنه. باورم نمیشد از اونجا رفته بودند تا ظهر همونجا پشت در نشستم تا اینکه پسری که معلوم بود سن دبیرستان باشه پیشم اومد ادامه دارد کپی حرام
۳ بهم گفت بیا خونمون تا منم حاضر بشم و ببرمت خونه ی جدیدشون. من رو به خونه ش برد اما بعدا فهمیدم بهم سوقصد داره گریه هم فایده نداشت . وقتی ازار و اذیتهاش تموم شد یه تبر که گوشه ی حیاطشون بود رو نشونم داد و تهدیدم کرد که اگه به کسی چیزی بگم با همون تبر تیکه تیکه م میکنه. تا شب تو کوچه پس کوچه ها و‌ باغهای روستا پرسه میزدم و گریه میکردم فکر میکردم هرکی به صورتم نگاه کنه میفهمه چه اتفاقی برام افتاده یا بخاطر اون اتفاق تنبیهم میکنند یا اون‌ پسره بخاطر افشای حقیقت با تبرش تیکه تیکم میکنه . دم غروب از خستگی و سرمای زیاد حاضر بودم کتک و حتی مردن رو به جون بخرم و برگردم خونه. ادامه دارد کپی حرام
۴ تا اینکه عموم پیدام کرد و من رو خونه ی مادربزرگم برگردوند غفهمیدم همه نگرانم بودند و از صبح دنبالم میگشتند. مادربزرگ بغلم کرد و‌گفت دیگه هیچوقت بیخبر جایی نرم از اون روز به بعد کسی دیگه اذیتم نمیکرد و همه بیشتر هوام رو داشتند. هرروز مادربزرگم میگفت اگه بلایی سرت میومد من چه خاکی بسرم میکردم. گم و گور شدن یک روزه ی من تلنگری شد برای بقیه تا کمتر اذیتم کنند و ازارم بدن. عموها و عمه هامم دیگه به بچه هاشون اجازه نمیدادن که بچه هاشون اذیتم کنند. الان که بزرگ شدم و خودم صاحب یک فرزند هستم هروقت یاد اونروز میفتم به اون پسر لعنت میفرستم که با روح و جسمم بازی کرد از اون موقع هنوز ترس از تنهایی در من وجود داره و به شکل فوبیا ازارم میده. ادامه دارد کپی حرام
۵ اگه بزرگترهای من کمی بیشتر به فکرم بودند من هنوز در سن سی سالگی از ترس تنهایی هرشب رو ساعتها گریه نمیکردم. همسرم فکر میکنه بخاطر افسردگیه ولی خبر نداره من به خاطر تنهایی هشت سال از زندگیم که حامی و تکیه گاهی نداشتم چقدر اذیت شدم. پدرم چندسال بعد که مدتها بود ازش بیخبر بودیم یه روز جنازش رو اوردند ‌و گفتند توی رودخونه ی نزدیک روستا غرق شده بوده. مادرم یه سال بعد از اون اتفاق اومد دنبالم تا من رو به خونه ی شوهرش ببره اما نه خودم راضی بودم و نه مادربزرگم رضایت داد. مادرم رو دیگه از اون روز به بعد ندیدم. ادامه دارد کپی حرام
۶ چندسال پیش شنیدم یه شب وقتی شوهرش پیش زن اولش و بچه هاش بوده در تنهایی سکته کرده و مرده. اون سالها گذشته و هنوز هم پدرو مادر ندارم اما غم بزرگی همیشه روی سینم سنگینی میکنه. همه تلاشم در زندگی این هست که اونقدر برای پسرم وقت بذارم تا هیچوقت احساس تنهایی نکنه. فکر اینکه نکنه یه روز من مرده باشم یا به دلیلی بالای سرش نباشم حتی یه لحظه هم رهام نمیکنه و مثل خوره وجودم رو میخوره. از جوونها خواهش میکنم موفع ازدواج حواستون به انتخاب همسر و خونواده ش باشه. وقتی هم ازدواج میکنید چشم رو همه بدیهای همسراتون ببندید و اجازه بدید بچه هاتون زیر سایه ی عنوان مقدس پدرو مادر بزرگ بشن. پایان کپی حرام