eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ اسمم لیلاست شونزده سالم بود که مادرم رو از دست دادم خیلی بهش وابسته بودم و زندگی بعد از او برام خیلی سخت بود پدرم مرد اروم و ساکتی بود از بعد از فوت مامان زودتر از سرکار برمیگشت تا من و برادر هفت ساله‌م تنها نمونیم. اوایل خاله هام زیاد بهمون سر میزدند اما نمیدونم چی شد که دیگه هر دوتا خاله م حتی بهمون سر هم نمیزدند.خاله هام فقط زمانهایی که میدونستند بابا سرکاره زنگ میزدند خونه و تلفنی از احوالمون مطلع میشدند،خیلی التماسشون میکردم که مثل قبل بیان پیشمون اما هربار یه بهونه برای نیومدن میاوردند. چند وقت بعد یبار که عمه م اومده بود خونمون شنیدم که به بابام میگفت تاکی میخوای تنها بمونی،این خونه یه زن میخواد از وقتی به خواهرزنت پیشنهاد ازدواج با تورو دادم ظاهرا قهر کردند که اینجا نمیان. من گفتم این بچه ها دست غریبه نیفتند لااقل خاله شون بیشتر میتونست هواشونو داشته باشه
۲ و همینجور تعریف میکرد و من تازه از حرفای عمه فهمیدم جریان چیه.. اخه خاله سودابه م خیلی سال پیش وقتی بچه ش یساله بوده بخاطر اعتیاد شوهرش ازش جدا شده و خاله سوسن هم همون اوایل کرونا شوهرش فوت شده. از اتاق اومدم بیرون و خطاب به عمه گفتم واقعا که،،، مگه من و داداشم چه زحمتی برای شما داریم که به فکر زن گرفتن واسه بابام افتادی؟ اونم خاله هام؟ چطور دلت اومد؟ چطور روت شد؟ بیچاره خاله هام چه خجالتی کشیدند ازین پیشنهاد شما... عمه خواست جوابم رو بده اما من اجازه ندادم. با گریه گفتم تو با این کارت باعث شدی دیگه خاله هام اینجا نیان.... عمه که از حرفام ناراحت شده بود گفت من دلم برای شما دوتا میسوزه تو درس و مشق داری این بچه یه بزرگتر مبخواذ که بالاسرش باشه باید یکی باید باشه بهتون رسیدگی کنه یا نه؟ منم که با این پاهای علیل و این ویلچر نمیتونم هم به بابابزرگ برسم هم بیام اینجا پیش شماها...
۳ اخه عمه م از بچگی فلج بود و با اینکه چهل سالش بود هنوز ازدواج نکرده بود ولی با همین وضعیتش از بابابزرگ مریضم مراقبت میکرد ... خواستم بگم خوب همه مون یجا زندگی کنیم تا بتونیم هوای هم رو داشته باشیم اما دیدم پیشنهاد بدیه خودم بیشتر اذیت میشم.اصلا از شلوغی خوشم نمیومد. بعد از مدتی هرچندوقت یکبار عمه باهام حرف میزد میخواست راضیم کنه برای بابام بره خاستگاری،،،منم دیگه کم اوردم ‌اخرین بار به ظاهر قبول کردم اما نقشه ای تو ذهنم داشتم. شبی که به خاستگاری میرفتیم من هم با اصرار باهاشون رفتم . خانم بدی نبود ولی من نمیتونستم کسی رو بجای مامان در کنار بابام تصور کنم. مامان و بابام عاشق هم بودند و تصور یکی دیگه بجای مادرم خیلی سخت بود. اون شب اونقدر اخم و بددهنی کردم که اخرش عمه و بابا با خجالت عذرخواهی کردند ‌ به خونه برگشتیم. توی راه عمه خیلی دعوام کرد اما بابا میگفت عیب نداره اذیتش نکن.کارش بود بود اما دیگه تو هم بیخیال زن گرفتن برای من شو .
۴ با این تنفری که لیلا از زن گرفتن من داره نمیذاره یه لیوان اب خوش از گلوی هیچکدوممون پایین بره. پس لطفا بیخیال شو...خوشحال بودم تونستم منصرفشون کنم. ایام میگذشت من علاوه بر درسها کارهای خونه رو هم انجام میدادم،برای همین اونقدر خسته میشدم که دیگه حوصله ی ایلیا رو نداشتم. من تازه وارد دانشکاه شده بودم و ایلیا کلاس پنجم بود چند بار ایلیا خواست باهام صحبت کنه اما اونقدر سرم شلوغ بود که هربار موکول میکردم به بعد تا اینکه دیگه هردو فراموش کردیم چند ماه بعد احساس میکردم ایلیا رفتارش خیلی تغییر کرده گوشه گیر و عصبی و زودرنج شده بود به هر بهونه ای از خونه میزد بیرون و میگفت میره پارک سرکوچه دوچرخه سواری.
۴ با این تنفری که لیلا از زن گرفتن من داره نمیذاره یه لیوان اب خوش از گلوی هیچکدوممون پایین بره. پس لطفا بیخیال شو...خوشحال بودم تونستم منصرفشون کنم. ایام میگذشت من علاوه بر درسها کارهای خونه رو هم انجام میدادم،برای همین اونقدر خسته میشدم که دیگه حوصله ی ایلیا رو نداشتم. من تازه وارد دانشکاه شده بودم و ایلیا کلاس پنجم بود چند بار ایلیا خواست باهام صحبت کنه اما اونقدر سرم شلوغ بود که هربار موکول میکردم به بعد تا اینکه دیگه هردو فراموش کردیم چند ماه بعد احساس میکردم ایلیا رفتارش خیلی تغییر کرده گوشه گیر و عصبی و زودرنج شده بود به هر بهونه ای از خونه میزد بیرون و میگفت میره پارک سرکوچه دوچرخه سواری.
۵ بابا هم که سرش رو فقط با کار مشغول کرده بود. دوسه روزی بود که ایلیا دلدرد و تهوع های شدید داشت من و بابا فکر کردیم مسموم شده هربار خواستیم ببریمش دکتر خودش ممانعت میکرد. یه شب حالش خیلی بد شد تا اینکه زنگ زدیم به اورژانس و اونام گفتند باید برسوننش بیمارستان دچار مسمومیت دارویی شده. اما ایلیا که دارو مصرف نمیکرد. توی بیمارستان و بعد از انجام ازمایشات دکتر گفت این بچه یه نوع ماده مخدر مصرف کرده ‌ معلومه خیلی وقته مصرف داره. بخاطر سن کمش معده و کبدش دارن از کار میفتن. باورمون نمیشد پسر یازده دوازده ساله چطور معتاد شده چطور مواد گیر اورده و چطور مصرف کرده که ما نفهمیدیم. اونم ایلیای مظلوم و ساکت ما. اونروز به خیر گذشت اما دوسال طول کشید تا ایلیا مثل قبل سلامتیش رو بدست بیاره.
۶ البته سالها طول کشید تا افسردگی و استرسش درمان بشه اما اون روزها به نظرم حتی از زمانی که مامانم رو از دست دادیم سخت تر بود. من با پسرخاله م ازدواج کردم و ایلیا هم در شرف ازدواجه البته اگه جلسات نهایی مشاوره تموم بشه و دکتر روانپزشکش سلامتی کاملش رو تایید کنه .. با ازدواج اون بابا دیگه تنها میشه. این روزها خیلی با خودم فکر میکنم من خیلی خودخواه بودم که اجازه نمیدادم پدرم ازدواج کنه. شاید حضور یه زن حتی با عنوان زن بابا میتونست کمک کننده باشه که ایلیا از سر تنهایی و بی حوصلگی به پارک پناه نبره و اونجا اسیر اون دوتا مواد فروش شیاد فرصت طلب نشه. و لااقل بابا هم تو این سن و سال دیگه تنها نبود. حیف که دیر به این نتیجه رسیدم.