#حکایــتــــــــــ
🔴 كــــريمتريـن مــــردم
عـربى بياباننشين وارد مدينه شد و از كريمترين مردى كه در آن ساكن است جويا شد، او را به حضرت امامحسين عليهالسلام راهنمايى كردند. عرب وارد مسجد شده، حضرت را درحال نماز ديد؛ در برابر حضرت ايستاد و شعرى به اين مضمون سرود:
آنكه بر در خانهات حلقه كوبد اميدش نااميد نمیگردد، تو عين جود و سخايى و تو تكيهگاهى، پدرت هلاك كننده طاغيان نافرمان بود، اگر شما نبوديد دوزخ بر ما منطبق بود.
حضرت به آن عرب سلام كرد و به قنـبر فرمود: از مال حجاز چيزى باقى نمانده؟ گفت: آرى، چهارهزار دينار، فرمود: آنرا بياور كه او از مـا به آن مـال سزاوارتر است. سپس رداى مباركش را از دوشش برداشت و دينارها را در آن پيچيد و دست با كرامتش را به سبب حياى از آن عرب از روزنهٔ در بيرون كرد و شعرى به اين مضمون سرود:
اين مال را از من بگير كه من از تو پوزش میخواهم، بدان كه من نسبت به تو مهربان و دوستدارم، اگر حكومت در اختيار ما بود باران جود و سخاى ما بر تو فرو میريخت ولى حوادث زمان امور را جابجا میكند و فعلًا دستِ دهندهٔ ما تنها همين اندك را میتواند انفاق كند.
عـرب، مال را گرفت و به گريه نشست.
حضرت فرمود: شايد آنچه را به تو عطا كردم كم و اندك است.
گفت: نـه، گريهام از اين است كه خاك چگونه اين دستِ دهنده را خواهد خورد!
المناقب، إبن شهرآشوب: 4/66؛
بحارالأنوار: 44/190، باب 26، حديث2.
#حکایــتــــــــــ
🔴 خــــــــدای عـــــــــادل
امام باقر علیهالسلام فرمود: یکی از پیامبران بنیاسرائیل عبور میکرد، دید مرد مؤمنی درحال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کردهاند و میدرند، از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهادهاند و با پارچه ابریشم کفن نمودهاند و در اطراف تخت، منقلهائی نهادهاند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است.
آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی میدهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمیکنی، این مرد [مرد اولی] بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بندههای توست که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟
"آن چیست و این چیست؟"
خداوند به او وحی کرد: ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند، ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد.
📙 اصول کافی، جلد۲، ص۴۴۶، باب عقوبةالذنب، حدیث ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایتـــــ...
🔴 حکایــت شغــالها و زنگــولـه
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️پاداش عجیب خدا برای منتظران ظهور
#حکایت زیبایی از پیرمردی که در زمان امام صادق علیهالسلام منتظر ظهور بود!
📚کفایة الاثر، ج1، ص264
#انتظار_حضرت
#امام_صادق علیهالسلام
#آوا_نما جهت استفاده در شبکههای اجتماعی
#نشر_دهیم
👈 عضویّت در اِلتجا 👉
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچکس در بین ننهی.
گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان
📚 گلستان
👤 سعدی
#حکایت
#حکایتــــــــ...
🔴 آیــــههـای آتـشافــــــزا
احمدبنطولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.
روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است.
پس از جستجوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمیکرد جواب دهد. فقط میگفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.
گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را میدهیم.
گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمیپذیرم.
گفتند: دست از تو بر نمیداریم تا دلیل این مسأله روشن شود.
گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن میخوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آوردهاند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمیرسد بلکه هر آیــهای که میخوانی، آتشی بر آتش من افزوده میشود، به من میگویند: میشنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟!
بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بیتقــوا معـاف کنیـد.
📚 روایتها و حکایتها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایتــــــــ...
📍داستان سلطان محمود و دو گــدا.
"کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خــرِ کیــه"
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
حضرت شعیب میگفت:
گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند.
یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده!
خداوند به حضرتشعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی...
آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند.
خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد..
امام صادق(ع) فرمودند:
خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه او را از لـذّت مـناجـات محـروم ميسـازد.
📚 معراجالسعادة، صفحه۶۷۳
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
اِبنسیرین كسی را گفت: چگونهای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
اِبنسیرین به خانهٔ خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چارهای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...!
اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى...👌
@seraj1397
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایتــــــــ...
📍داستان سلطان محمود و دو گــدا.
"کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خــرِ کیــه"
@seraj1397
.
#حکایتــــــــ...
‼️ دسـتخط کــدخــدا
دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارعِ بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی میآورید؟
گفتند از کدخدای ده، دستخط داریم!
گفت باکی نیست.
سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید...
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دستخط کدخدا را نشانش بدهید میرود.
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ...
⁉️ چه كنــم با شـــــرم؟
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت: ((يا رسولالله!گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است؟))
پيامبر(ص) فرمود: ((آرى، راه توبه بر همگان هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى.))
مرد حبشى از نزد پيامبر(ص) رفت .
مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت:
((يا رسولالله! آن هنگام كه معصيت مىكردم، خداوند، مرا مىديد؟))
پيامبر(ص) فرمود: ((آرى، مىديد))
مرد حبشى، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت: ((توبــه، جـرمِ گنــاه را مىپوشاند؛ چه كنم با شــــرم آن؟! ))
در دم نعــرهاى زد و جــان بداد...
@seraj1397
.