eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۵ گفتم‌زنتو نخواستی برو هر کیو میخواستی بگیر پسرمم ی پا میگه برام زن بگیرید منم‌گفتم به ما ربطی نداره الان چون زنش خود کشی کرده کسی باهاش ازدواج نمیکنه و همه بهم میگن عروست خودکشی کرده و سرکوفت میزنن من این وسط بی تقصیر ترینم و کاری به کسی نداشتم و ندارم کاش مردم ما دست از سرکوفت زدن و کنایه زدن بردارن کاش همو قضاوت نکنیم همه‌میگیم قضاوت نکنیم و نمیکنیم ولی تعداد کمی هستن که واقعا رعایت میکنن، چرا گناهو فرزند رو به پای پدر مادر مینویسید پسر من با زنش نساخت کارش بد بود و دل اون دخترو شکوند زنشم خود کشی کرد به من چه ربطی داره که همه کنایه میزنن بهم و میگن شما قاتلید
۱ سلام من بجز خودم ی برادر هم دارم ن مادر پدر ما عمرشون رو گذاشتن پای من و برادرم واقعا برامون تلاش کردن و هر دو با تشویق و حمایت هاشون درس خوندیم و به ی جایی رسیدیم من خودم رو مدیون والدینم میدونم و سعی میکنم جبران کنم براشون، همیشه کنارشونم و هر کاری بخوان براشون انجام میدم برادرمم همینطور شدید وابسته من و مادرمه مخصوصا مامانم عین ی بچه کوچولو میچسبه به مادرم تا اینکه برادرم توی محل کارش عاشق ی دختری شد دختره خیلی خودشو دست بالا میگرفت ۲۹ ساله بود برادرمم ۳۵، داداشم گفت اشنا شدیم و حرف زدیم باهمدیگه مامانم گفت من دختری که با تو دوست بوده رو برات نمیگیرم باید ی دختری باشه که بشناسمش این جور ازدواجا تو خانواده ما رسم نیست داداشم انقدر اصرار کرد که مامانم کوتاه اومد و قبول کرد ادامه دارد کپی حرام
۲ تو مدت عقدشون مرجان زن داداشم جز احترام و مهربانی از خانواده ما چیزی ندید بهترین ها رو براش فراهم میکردیم که خانم ناراحت نشه با اینکه اصلا ما راضی نبودیم به ازدواجشون و اینکه این دختره رو بگیره ولی بخاطر داداشم کوتاه اومدیم علت مخالفتمون هم این بود معتقد بودیم که لیاقت داداشم رو نداره و خیلی خودشو دست بالا میگیره اما برادرم عاشقش بود و میگفت یا مرجان یا هیچ کس ماهم دیدیم این دختره تحفه ای نیست و حالا داداشم میخواد کوتاه اومدیم وقتی ازدواج کرد اصلا باهاش دشمنی نکردیم حتی گفتیم دیگه اتفاقیه که افتاده و پذیرفتیمش و بهش شانس خوشبخت شدن دادیم ولی تو دوران عقد هم وقتی مارو میدید به زور دوتا جمله با ما حرف میزد انگار مجبورش کرده بودیم ی جوری برخورد میکرد انگار ما رفتیم تو زندگی اون نه اینکه اون بیاد تو زندگی ما ادامه دارد کپی حرام
۳ از وقتی ازدواج کردن مشکلات ما بیشتر شد برادرمو کم میدیدیم خیلی کم پیش میومد بیان خونه مامانم و بهشون سر بزنن همش خونه خودشون بودن زن داداشمم وقتی میومد با کسی حرفی نمیزد و خودش رو با زل به فرش های تو خونه سرگرم میکرد ی بار به داداشم گفتم چرا جای حرف زدن با ما زل میزنه به فرش داداشم فقط گفت دخالت نکن زن داداشم اصلا نه حرف میزد نه چیزی میخورد داداشمم فکر میکرد این کیه و انگار اسمون سوراخ شده این افتاده پایین خیلی حرص میخوردم و دوس داشتم حالشو بگیرم ولی مامانم میگفت هیچی نگو رسما برادرمون رو گرفته بود و کم محلی هم میکرد‌ حتی نمیذاصت برادرم بیاد میش ما در صورتی که برادرم خیلی به ما وابسته بود امسال عید این خانوم در حد پنج دقیقه اومد خونه مادرم و من که طبقه بالای خونه مادرم هستم خونمون نیومد اما همون خونه مامانمم لب به هیچی نزد ادامه دارد کپی حرام
۴ انگار که ما کثیف هستیم خیلی ناراحت شدیم ولی بخاطر برادرم به رومون نیاوردیم مادرم ی روز بعد ناهار گفت بریم خونه برادرتم عید دیدنی مادرم سنی ازش گذشته من تمایل نداشتم ولی به خاطرش گفتم بریم بابام مخالف بود و گفت که نردی اینکار خوب نیست صبر کنید دعوتتون کنن ما هم‌ مخالفت کردیم مامانم گفت مگه میخوایم بریم خونه مردن بشینیم دعوتمون کنن خونه پسر عین خونه خود ادمه ما میریم تو نیا بعدم راه افتادیم نزدیک خونه داداشم شدیم زنگ زدم به زنداداشم گفتم داریم میایم خونتوم عید دیدنی گفت شرمنده الان شرایطشو نداریم اگه میشه یه روز دیگه بیاید خیلی ناراحت شدم بی خداحافظی قطع کردم به خدا جلوی شوهرم سکه به پول شدم گفتم به شوهرم برگردیم خونه شوهرم گفت چرا الکی گفتم والا مهمون داره بهتره ما نریم شوهرم گفت خب داشته باشه یکیشم ما مگه میخوایم چیکار کنیم که ی شب دیگه بریم ادامه دارد کپی حرام
۵ شوهرم به حرفم گوش نداد و مامانمم گفت خونه پسرمه دختره غلط کرده گفته ی شب دیگه بیاید میریم خونشون ببینم دختره میخواد چه غلطی بکنه شوهرمم رفت سمت خونشون چند دقیقه بعد پشت در بودیم وقتی در زدیم و داداشم متوجه شد ماییم اصلا خوشحال نشد اما داخل رفتیم مامانم میگفت این دختره پسرمو از ما گرفته و باید بشونمش سرجاش امروز تکلیفمون رو مشخص میکنم، داداشم کاملاً واضح بود که از دیدن ما خوشحال نشده اما زنداداشم حتی برای سلام و علیک یا خوش آمدگویی هم نیومد پیشمون مامانمم دیگه طاقت نیاورد و گفت بسه هرچی این دختره بهم بی احترامی کرده داداشتم عین هویج نگاهش کرده شروع کرد به داد و بیداد و ناسزا گفتن به زن داداشم که دختره بیشعور بیا بیرون تکلیفتو امروز مشخص کنم داداشم تلاش می‌کرد مادرم رو ساکت کنه و بهش میگفت که اینجوری نکن اما مادرم بس نمی کرد و به حرفهاش ادامه می‌داد
۶ همش به عروسمون میگفت که تو خواستی پسرمو از من بگیری برادرم هرکاری میکرد نمیتونست مامانم رو آروم کنه ی دفعه سر مامانم فریاد بلندی و گفت که بس کن زنم منو ازتون نگرفته دست از سرش بردار مامانم گفت اگر نگرفته پس چرا نمیاد بیرون ی سلام کنه و حتی جرات نمیکنه با من روبرو بشه یهو داداشم در اتاق خواب شون رو باز کرد و گفت ببین زن داداشم تو اتاق دراز کشیده بود و دستگاه های زیادی بهش وصل بود داداشم گفت یه بیماری ژنتیکی خطرناک داره موقع ازدواج من ازش خبر داشتم هر وقت اومدیم خونتون ساکت بود و هیجی نخورد چون درد داشت الانم درحال درمانه به زور می آوردمش خونه شما برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاد الانم دست از سر زنم بردارید بزارید که درمان بشه راجع به بیماری از برادرم پرسیدم چه زیادی نگفت فقط گفت که قابل درمانه خیلی دلم برای زنداداشم سوخت تازه فهمیدم که چرا حرف نمیزد و چیزی نمی‌خورد چون که رژیم غذایی خاصی داشت به خاطر درد زیادی که داشت حرف نمی زد خیلی شرمنده شدم بابت قضاوتی که کرده بودم مامان من از خجالت حرفی نزد بعد از اونروز دیگه زن داداشم رو کم دیدیم و یاد گرفتیم که دیگه از رفتارهای کسی قضاوتش نکنیم
۱ من ساکن یکی از شهرهای غربی کشور هستم منطقه ای که زندگی میکنیم خیلی سرسبزو قشنگه چند سالی میشه که اومدیم اینجا شوهرم متولد همین جاست ولی خودم برای ی شهر دیگه هستم روبروی خونمون ی زمین خالی بود که چند سالی میشد کسی سراغش نمیومد به مرور زمان ی مردی میومد و اروم اروم توش کار میکرد به هیچ کس کاری نداشت و تمام کارهای ساخت و سازش رو خودش انجام میداد شاید حدود یکی دوسال طول کشید تا خونه ش رو بسازه زمانی که داشت میساخت ی روز به مادرهمسرم گفتم این کیه؟ که گفت این ادم لعنتی دو سه تا خونه داشته ولی چون معتاد بوده و همه رو فروخته از اون همه دارایی همین ی زمین کوچیک براش مونده خیلی دلم برای زنش سوخت از دست دادن دارایی خیلی بده مخصوصا که برای اعتیاد هم از دستش بدی نه چیز دیگه ادامه دارد کپی حرام
۲ هز دفعه میومد و تیکه تیکه خونشو درست می کرد هر دفعه یه بخش رو درست میکرد و میرفت یه مدتی ازش خبر نبود دوباره میومد درست میکرد انگار میرفت کار میکرد پول جمع میکرد برای خرید مصالح که بتونه بازم بسازه از همسایه ها همون حرفهای مادر همسرم رو شنیده بودم که میگفتن معتاد بوده و اموالش رو از دست داده اما باور نمیکردم ی بار به مادرشوهرم گفتم مطمئنی؟ گفت اره من همه رو میشناسم و همه چیزو میدونم این معتاد کثیف خودشو زنشو بدبخت کرده، مرد بنظر بدی نمیومد یعید میدونستم اینجوری باشه یکی دوبار به همسایه هام گفتم اصلا اگر اینجوری هم باشه به ما ربطی نداره هر کسی زندگی خودشو داره خودتون دوس دارید گسی در موردتون اینجوری حرف بزنه؟ یا اسرار زندگیتون رو بگه؟ ادامه دارد کپی حرام
۳ یا حرفتون دهن به دهن بپیچه؟ هیچ کس هیچی نگفت و همه نگاهم کردن تا اینکه خونه شون تکمیل شد و اومدن توش، اسم زنش مریم بود زن خیلی ارومی بود خیلی دلم براش میسوخت احساس می‌کردم در حقش ظلم شده به مرور زمان که همسایه مون رو شناختم متوجه شدم که خیلی خوب نمی تونه حرف بزنه زن خوبی بود و خیلی خوب صحبت نمی‌کرد کارهاش رو خیلی کند انجام میداد همه میگفتن این عقب موندست و مشکل داره انگار زندگی نداشتن جز اینکه ببینن این کیه و چیکاره هست؟ کم کم با هم صمیمی شدیم متوجه رفتارهای خاصش شدم یکی دوباره هم برام تعریف کرد که توی خونه هیچ کاری انجام نمیده و شوهرش و تنها پسرش که حدود ۲۴ ساله بود کارها رو میکنن میگفت من اگر دلم بخواد غذا درست می کنم دلم نخواد نمیکنم خودمو درگیر کارای زندگی روزمره نمیکنم ی جورایی سرخوش بود ادامه دارد کپی حرام
منم هیچی نمیگفتم و نگاهش میکردم با خودم میگفتم زندگی بقیه به من ربطی نداره اونم گاهی از زندگیش میگفت ولی چیزی که فهمیده بودم اعصاب ضعیفی داشت و فوری دست و پاش رو گم میکرد و میلرزید. زنا دیگه باهاش جور شده بودن که از زیر زبونش حرف بکشن و سر از زندگیش در بیارن تا اینکه روز مهمون زیادی براش اومد و شدید مشغول بود که مادرش اومد بیرون منم رفته بودم دنبال بچه هام که نرن تو خیابون باهاش سلام علیک کردم که گفت تورو خدا همسایه دخترمی مواظبش باش و اگر کاری داشت براش انجام بده حالش خوش نیست پرسیدم چی شده؟ ادامه دارد کپی حرام
که گفت چند سال پیش دخترم خیلی مریض میشد و حالش بد بود فکر می کردیم که سردرد هاش به خاطر مسائل روزمره زندگیه اما به مرور هر روز بدتر از قبل شد کم کم غش هم می کرد اوضاع دخترم خیلی بد بود تا این که رفت دکتر و بعد از کلی آزمایش و عکس برداری های مختلف گفتن که توی سرش دوتا تومور داره هزینه عمل خیلی سنگین بود و نداشتیم شوهرش هرچی که داشت تمام خونه ها و زمیناش رو فروخت و دخترمو برد توی یکی از بهترین بیمارستان های تهران عمل کرد، عملش موفقیت آمیز بود ولی از اون به بعد دخترم دیگه مثل قبل نشد یه مقدار کند شده گاهی اوقات توی حرف زدن به مشکل میخوره خیلی دلم برای زن همسایه سوخت فکر نمیکردم که درگیر همچین مسئله مهمی باشن که جونش رو به خطر انداخته باشه به مادرش قول دادم که ازش مراقبت کنم اگر مشکلی داشت بهش کمک کنم، ولی رازشو برای هیچ کدوم از همسایه ها نگفتم اگر دلش میخواست کسی بدونه خودش براشون تعریف میکرد فقط میدونم همسایه هام قضاوتشون کردن و براشون حرف در اوردن پایان کپی حرام