eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
7.8هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من بچه سوم و تنها دختر خانواده بودم همه بهم محبت خاصی داشتن مخصوصا برادرهام که همه‌ جوره مراقبم بودن و نمیذاشتن کسی اذیتم کنه با وحود چهار تا داداش کی جرات میکرد بهم حرف بزنه؟ فکر میکردم بزرگ بشمم زندگی همینه و همیشه همین جور میمیونه اما یکم که بزرگ شدم محدودیت هاشون شروع شد توجیح تمام کاراشونم این بود که بخاطر خودته و ما میخوایم ازت مراقبت کنیم انگار من بچه بودم و بی اختیار از طرف من هر تصمیمی میگرفتن انگار نه انگار منم ادمم و اختیاری از خودم دارم برادرهام دونه به دونه زن گرفتن و رفتن سرزندگیشون انقدر درگیر ازدواج خودشون بودن که منو فراموش کردن بجز برادر دومم که مجرد بود و میگفت ی دختر خاص رو میخواد مامانمم سفت و محکم جلوش وایساده بود و میگفت من تا اون خانواده رو نشناسم خبری از خواستگاری نیست ادامه دارد کپی حرام
۲ ی روز اومد خونه و در گوش مامانم هی پچ پچ کرد حرف زد اخر سر مامانم عصبی داد زد که نه گفتم نمیشه دیگه این حرفو نزن، من که سر در نیاوردم بی اهمیت نشستم سر درسم که حرفهای اروم مامان توجهم رو جلب کرد من برم خونه اونا بگم چی؟ بگم پسرم با دخترتون دوست شده و حالا میخوایمش؟ ولی داداشم حرف سرش نمیشد و حرف خودشو میزد اما منم با اون سن کمم میفهمیدم که حرف مامانم منطقیه خب میرفت میگفت چی؟ بالاخره اونا میپرسیدن ما رو از کجا میشناسید و اومدید خواستگاری دخترمون، چند وقت پیش برای خواهرت خواستگار اومد ما پرسیدیم کی هستید ک از کجا مارو میشناسید اونام گفتن من برم اونجا بگم چی؟ تازه فهمیدم که منم خواستگار داشتم و بهم نگفتن وقتی که داداشم رفت به مامانم گفتم چرا بهم نگفتی خواستگار دارم اونم گفت برادرات گفتن‌ نگم بعدم سنت کمه با این سن شوهر کنی بیچاره میشی پاپیچش شدم که چرا نگفتی اونم گفت داداشات حساسن اگر میگفتم بهت شر میشد بشین درستو بخون که اب و نون و شوهر تو همین درسه ادامه دارد کپی حرام
۳ خیلی حرصم گرفت که چرا داداشام دخالت میکنن این موضوع واقعا به اونا ربطی نداشت اما دلم‌خنک شد برادرم بال بال میزد به دختر مورد علاقه ش برسه و نمیتونست دو سال گذشت و داداش منم در تب و تاب اون دختر زندگی میکرد تا اینکه مامانم رفت خواستگاریش اونام دقیقا حرفی و زدن که مامانم میگفت گفته بودن شما رو نمیشناسیم، دلم خنک شد و حالم حسابی جا اومده بود برای کنکور شرکت کردم و رشته پزشکی قبول شدم تو همون گیر و دار بود که مامان باز رفت خواستگاری دقیقا بار پنجمش بود که اونا رضایت دادن بعد از کلی رفت و امد داداشم با مهیا عقد کرد دختر خوبی بود و سعی میکرد با همه خوش رفتار باشه جز من با من ی جور دیگه بود گاهی میومد کنارم و حرفهایی میزد و سوالهایی میپرسید که سر از کارم‌ در بیاره منم حواسم بود همش‌میپرسید که توی دانشگاه با کسی اشنا نشدی و دوست نشدی؟ تا اینکه شروع کرد از داداشش برام تعریف کردن همه حرفهاش تهش میرسید به برادرش من سکوت کردم و هیچی نگفتم ادامه دارد کپی حرام
۴ سال اول بودم و کلی هدف و ارزو داشتم ازدواج برام معنایی داشت تا اینکه یکی از اساتید بهم گفت یکی از بچه های ترم بالاتر از خودت از تو خوشش اومده وقتی فهمیدم کیه نظرم به ازدواج عوض شد هم رشته بودیم و برام جالب بود به استادم گفتم با پدر ومادرم صحبت کنه ته دلمم گعتم خدایا راضیم به رضای تو از من محافظت کن، وقتی داداشم و زنش فهمیدن خوششون نیوند اولش مخالفت کردن و وقتی که دیدن من اهمیتی نمیدم داداشم‌گفت تو که قصدت ازدواج نبود حتما با این پسرا دوست شدی و اومده خواستگاریت وگرنه قصدت ازدواج برادر خانمم تورو میخواد زن اون بشو بابام جلوی داداشم کایساد و گفت حق نداری به خواهرت تهمت بزنی و اینجوری بگی دختر من از گل پاک تره ازم‌ حمایت کرد و گفت تو خودت باید تصمیم بگیری زن کی بشی مجبور نیستی بخاطر زندگی داداشت زن برادر رنش بشی ادامه دارد کپی حرام
۵ داداشم‌گفت من قول دادم و حرف زدم بابامم‌گفت از طرف خودت بوده حق نداری برای خواهرت تصمیم بگیری زن داداشم همون شب رفت قهر و بابامم به استادمون گفت به اون پسر بگید با خانواده بیان خواستگاری، خیلی خوشحال بودم برادرهای دیگه م وقتی دیدن بابام پشتمه خرفی نزدن اما برادر دومم اشفته بود و همش میگفت باید با برادرزنم ازدواج کنی ی روز که داشت داد و بیداد میکرد منم سکوتم رو شکستم و بهش گفتم تو حق نداری برای من تصمیم بگیری تو زندگی من تو هیچ کاره ای و فقط و فقط ی برادری مگه من تو ازدواج تو دخالت کردم که تو دخالت میکنی؟ زن داداشمم مهریه ش رو گذاشت اجرا برادرم سردرگم‌ بود حقیقتش دلم براش نمیسوخت حق نداشت از طرف من تصمیم بگیره زندگیشون لبه پرتگاه جدایی بود و بابام رفت خونه پدر زن داداشم با حرف زدن موضوع رو حل کرد زن داداشم برگشت منم با ساسان عقد کردیم ادامه دارد کپی حرام
۶ داداشم و زنش نیومدن تو مراسمات من و اصلا برام‌ مهم نبود شوهرم ادم عصبی بود ولی با من مهربون بود و اگر کسی بهم چپ نگاه میکرد شر بزرگی به پا میکرد و میگفت باید به زن من احترام بذارید. ی روز دیدم حال مامانم خیلی بده و حرف نمیزنه هر چی پرسیدم چی شده هیچی نگفت تا اینکه با برادرم رفتن توی اتاق و مامانم صداش بلند شد گوش وایسادم و شنیدم‌مامانم گفت خیلی بیشرفی که خواهرتو میخواستی به زور بدی به برادر زنت که میدونی مشکل روانی داره و قرص اعصاب میخوره میخواستی خواهرت بدبخت بشه که زنت خوشحال باشه ؟ وا رفتم داداشم‌ میخواست منو بدبخت کنه بخاطر زنش؟ اون روز حالم خراب شد و به ساسان هم هیچی نگفتم به روی داداشمم نیاوردم ولی رد شرمندگی رو توی صورتش میدیدم فقط میخوام‌بگم خدا محافظم بود که بابام حمایتم کرد و زنش نشدم پایان کپی‌ حرام